مرا آفرید آن که دوستم داشت

۶۵ مطلب با موضوع «کتابخانه» ثبت شده است

«لامپرنت همچو حسى داشت نسبت به همه چیز، همه‌ش هم به‌خاطر زخم معده‌ش، یک زخم خیلى دردناک، زخم عمیق سوراخ سوراخ در دو انگشتى دهنه معده… همه عالم براى او چیزى بیشتر از ترشى و اسید نبود… فقط همین براش مانده بود که کارى کند که سر تا پا “بیکربنات” بشود… همه روز کارش این بود، فرقون فرقون بیکربنات مى‌خورد… باز موفق نمى‌شد خودش را خاموش کند! توى شکمش انگار انبرى بود که آتش‌ها را به هم می‌زد و همه دل و روده‌ش را خاکستر می‌کرد… بزودى دیگر چیزى غیر از سوراخ توى شکمش نمى‌ماند… سوراخ‌هایى که از آن ورشان ستاره‌ها می‌زد بیرون، با ترشى معده، زندگى براش طاقت‌فرسا شده بود…»

 

 

فردینان سلین/ مرگ قسطی/ صص. ۲۳۶ – ۲۳۷

 

یعنی هر کجا همدردی پیدا می‌کنم که مثل من با هیولا در نبرد است شاخک‌هایم تیز می‌شود. سلین حتی هیولا را قشنگ‌تر از من توصیف کرده است. با اینکه درد خودش نبوده. درد کس دیگری بود. می‌دانم. دارم شکسته نفسی می‌کنم.

 

اینکه تقریباً هر روز فرصت که دست می‌دهد دو کتاب متفاوت را همزمان می‌خوانم، مرا می‌برد به سال‌های خیلی دور وقتی یک کتاب را توی ماشین در مسیر رفت و برگشت به بیمارستان می‌خواندم و کتابی را در خانه.

 

به راستی که کتاب بهترین دوست آدمی است. گیرم امیر آقا موقع خواندن فلاکت‌های آقای فردینان می‌زند زیر خنده وقتی که من قلبم اینجا درد می‌گیرد. به قول او حتی فلاکت را هم طور قشنگی توصیف می‌کند. هرچند زندگی در فلاکت به هیچ وجه قشنگ نیست. زشت است. دردناک است. اگر به تنهایی کتاب را می‌خواندم بدون شک با چشم‌های اشک ریز ادامه می‌دادم. مچاله می‌شدم. چه بهتر که امیر آقا می‌خندد و حواس هورمون‌ها را پرت می‌کند.

 

صفحه ۳۸۸ قرآن کریم آیات ۲۲ تا  ۲۸ سوره مبارکه قصص را جای دیگری خواندم و آیه ۲۷ «قَالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ عَلَىٰ أَنْ تَأْجُرَنِی ثَمَانِیَ حِجَجٍ ۖ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِنْدِکَ ۖ وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ و سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ.» نظرم را جلب کرد.

در پستی (+) درباره دعای حضرت آسیه این ظن را مطرح کرده بودم که آیا ایشان از محل تدفین حضرت هاجر کنار کعبه آگاه بوده؟ بعدها آقای عابدینی عزیز هم در برنامه سمت خدا اشاره کردند که انبیاء بنی‌اسرائیل از جمله حضرات موسی و سلیمان علیهم‌السلام حج به جا آوردند.

از جمله حضرت یعقوب علیه‌السلام به پسرانش برای ترویج با فرزندان عمویشان حضرت اسماعیل سفارش کرده بود (تَلمود) پس امکانش بوده.   اینجا هم حضرت شعیب مهریه دخترش را به جای سال، «حج» تعیین می‌کند:

«ثَمانِیَ حِجَجٍ» (به جاى هشت سال، فرمود: هشت حج)

 

که باز تو گویی تأیید ظن و حدس من است چون سفر برای حج یک سال طول می‌کشیده.

 

آیه ۲۸ سوره مبارکه قصص:

عبارت‌ «أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ» دو گونه معنا شده است؛ یکى این‌که مهریّه‌ دختر خواه هشت سال باشد و خواه ده سال، هیچ‌یک بر من ستم نیست و معناى دیگر این که بعد از پایان هر یک از این دو مدّت، اگر خواستم از نزد شما بروم نباید مانعى در کار باشد.

 

من همین مدّت قرارداد را مى‌مانم و بعد از آن اختیار با خودم مى‌باشد.

پیام: در قراردادها براى خود، اختیاراتى در نظر بگیریم و دست خود را در محورهایى بازبگذاریم. «أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ» (+)

 

و اما، در آیه ۲۷، همچنین سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ مرا یاد داستان حضرت موسی و خضر علیهم‌السلام انداخت. جستجو کردم دیدم با این شکل جمله‌بندی از لسان حضرت اسماعیل علیه‌السلام است:

سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ (صافات: ۱۰۲)

که اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهى یافت. 

جمله‌بندی حضرت موسی علیه‌السلام فرق می‌کند:

قَالَ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا (کهف: ۶۹)

گفت: اگر خدا بخواهد، مرا صابر خواهى یافت آنچنان که در هیچ کارى تو را نافرمانى نکنم.

لحنی قاطع که کار دست حضرت می‌دهد با التفات به دعایی از حضرت سجاد علیه‌السلام. (لینک)

 

این را به صورت صوتی در کانال ایتایم (+) کار کرده بودم گفتم تا جایی که حافظه یاری می‌کند اینجا هم به اشتراک بگذارم. 

 

 

[جناب مجاهدی نقل می‌کنند:] روزی در خدمت آقای مجتهدی صحبت از این بود که گاهی سیم انسان وصل می‌شود و گاهی نه! ایشان فرمودند: ما غالباً تصور می‌کنیم که این ماییم که سیم خود را با عوالم ماورایی وصل می‌کنیم! ابداً این‌طور نیست! مثل این می‌ماند که یک سیمِ موییِ ضعیفی مستقیماً به ژنراتور مولد برق وصل شود! که در این صورت شاهد ذوب شدن آن خواهیم بود. سیم از آن طرف وصل می‌شود و جریان برقی که متناسب با «ظرفیت وجودی» ما باشد از آن عبور می‌کند و به ما منتقل می‌شود. این‌ها تمثیل است، و الّا سخن گفتن از سیم و جریان برق در تبیین ارتباطات معنوی درست نیست. 

 

بعد فرمودند: آقاجان! در «مبدأ فیض» هیچ بخلی نیست. فیاض علی الاطلاق، علی الدوام فیض خود را بر عوالم هستی می‌بارد و هر موجودی به اندازهٔ سعهٔ وجودی و استعداد فطری‌ای که دارد از آن بهره‌مند می‌شود.

 

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ، لاله روید و در شوره‌زار، خَس

 

در محضر لاهوتیان | زندگینامه عارف بصیر، جعفر آقای مجتهدی/ ص. ۱۹۸

 

* نام شاعرش را پیدا نکردم.

 

آندره‌کوچکه هر چه‌قدر هم که بی‌سروپا بود، به هر حال ماهی ۳۵ فرانک مزد می‌گرفت. از این بیشتر نمی‌شد ازش بهره‌کشی کرد… پدرم مخ خودش را داغان می‌کرد که ببیند من در آینده چه‌کار می‌توانم بکنم؟ چه‌طور می‌توانم گلیم خودم را از آب بکشم بیرون… دیگر عقلش جایی قد نمی داد… چیزی که مسلم بود این بود که به درد کار اداری نمی‌خوردم… از خودش هم بدتر… تحصیلاتی که نداشتم، اگر در کار بازار هم شکست می‌خوردم دیگر کلکم کنده بود. دیگر باید عزام را می‌گرفت… التماس می‌کرد که کسی بیاید کمکم در حالی که من سعی خودم را می‌کردم…

 

به‌زور هم که شده بود علاقه و پشتکار نشان می‌دادم… ساعت‌ها زودتر از وقت می‌رفتم فروشگاه… برای جلب توجه… شب هم بعد از همه می‌رفتم خانه… با این همه نظر خوبی به‌ام نداشتند… کارم فقط خرابکاری بود… وحشت برم می‌داشت… مدام اشتباه می‌کردم...

 

باید این به سرت آمده باشد تا بفهمی ترس و اضطراب یعنی چه…. ترسی که مثل خوره می‌افتد توی اندرونت تا توی قلبت…

 

الآن‌ها اغلب به کسانی بر می‌خورم که ناراضی‌اند و غر می‌زنند… آدم‌های بی‌مایه بی‌خودی‌اند. کارشان گیر دارد… دستشان جایی بند نیست، الکی‌خوش‌اند… اعتراضشان اعتراض آدم‌هایی است که به دردی نمی‌خورند. رنج و زحمت پشتش نیست، بی‌پشتوانه‌ است… چون هیچ‌اند…

 

مرگ قسطی/ فردینان سلین/ صص. ۱۸۲-۱۸۳

 

شهید آوینی از قول روژه گارودی در کتاب «هشدار به زندگان» این نکته را آورده که: «اقتصادِ آزاد، به شیوهٔ غربی، برای رفع احتیاج بازار نیست بلکه برای ایجاد بازارِ احتیاج است»! 

...

روژه گارودی نیز همین مسئله را با بیانی دیگر مورد توجه قرار داده است و می‌گوید: تبلیغات تجاری، به شیوهٔ غربی، بیش از آن که مایهٔ تباهی طبیعت باشد موجب هلاکت انسان است. تصور این که مردم دنیا حتی برای لحظه‌ای به نیازهای حقیقیِ خویش و الگویی متناسب با حوائج واقعی انسان بازگردند، برای یک اقتصاددان وحشتناک‌ترین چیزی است که ممکن است اتفاق بیفتد. اگر حتی برای یک لحظه چنین اتفاقی در دنیا بیفتد و مردم فقط برای یک لحظه، درست به اندازهٔ نیاز واقعی خویش مصرف کنند، ادامهٔ روند کنونیِ توسعهٔ صنعتی دچار مخاطرات و بحران‌هایی خواهد شد که تصور آن بسیار دشوار است.

 

 

استاد اصغر طاهرزاده/ «فرزندم اینچنین باید بود»/ ج۱

 

مى‌شنوم که مادرم یک‌ریز حرف می‌زند... دارد زندگی‌ش را براى خانم ویتروو تعریف مى‌کند... دوباره و سه‌باره می‌گوید تا او خوب بفهمد که من چه بچۀ بدى بوده‌م!... ولخرج!... ولنگار!... تنبل!... که هیچ چیزم به پدرم نرفته... آدم آنقدر دقیق... با پشتکار... با همت... اما بدشانس... که زمستان پیش مرد... بله...

اینها را می‌گوید اما بشقاب‌هایى را که روى سرش می‌شکست نه! مادرم این را هم تعریف نمی‌کند که اوگوست چطور توى پستوى مغازه

گیس‌هاش را می‌گرفت و دنبال خودش می‌کشید. جاى خیلى تنگ و کوچکى که واقعا براى جر و بحث ساخته نشده بود...

از این چیزها یک کلمه هم نمی‌گوید...

بله، جامان تنگ بود اما هـمدیگر را خیلى دوست داشتیم. از این چیزها تعریف مى‌کند. بابا آن‌قدر دوستم داشت، آن‌قدر به همه چیز حساس بود که رفتارم... نگرانی‌ها... خطرهایى که خودم را دچارشان می‌کردم، بدبختی‌هایى که به سرشان مى‌آوردم بالاخره مایهٔ مرگش شـد... از بس غصه خورد طبعأ. دق کرد! بله! ماجراها را وقتى این‌طورى تعریف‌ می‌کنی... تا اندازه‌اى به‌نظر منطقى می‌رسد، اما خیلى بیشترش مزخرف و کثافت و دروغ است...

 

مرگ قسطی/ لویی فردینان سلین/ صفحه ۵۵

 

 

‏علیرضا زادبر: «دو تصویر از سوریه باید در ذهن افکار عمومی ثبت شود:

۱. ظرف ۴۸ ساعت اسرائیل بیش از ۳۰۰ بار تاسیسات، زیرساخت‌ها، بنادر را بمباران و خاک را تصرف کرد.

۲. آشوب در مناطق مختلف، اعدام های خیابانی و سهم خواهی بیش از ۱۵ گروه که تمامی ندارد. 

‏با عراق همین کار را کردند

با افغانستان همین کار را کردند

با لیبی همین کار را کردند

با سوریه همین کار را کردند

تحریم کردند، اختلاف انداختند، سال‌ها نزاع داخلی، میلیون‌ها کشته، خلا قدرت و آغاز مجدد جنگ داخلی اما ناتمام!

نه از تفنگ آمریکایی و نه از ریش تکفیری‌ها آزادی بیرون نمی‌آید.»

 

دوست دارم یادی کنم از کتاب کودکی‌ام «ای آزادی! تو چقدر خوبی» (+

 

 

ــ قبلاً هم این‌کار را کرده‌ای؟

+ البته. صدها بار … خوب به هر حال، سی چهل بار.

ــ با اعضای حزب؟

+ آره، همیشه با اعضای حزب.

ــ با اعضای حزب مرکزی؟

+ نه. با آن خوک‌ها نه! اما خیلی‌ها هستند که با گیر آوردن کوچکترین فرصت، این کار را می‌کنند. آنچنانکه می‌نماید مقدس نیستند.

قلب وینستون از جا جست. دخترک این کار را سی چهل بار انجام داده بود. ای کاش صدها و هزارها بار این کار را می‌کرد. هر آنچه نشانی از فساد با خود داشت، همواره از امیدی وحشی سرشارش می‌ساخت. …

ــ گوش کن! هر چه با مردان بیشتری بوده باشی، بیشتر دوستت می‌دارم. می‌فهمی؟

+ آره، کاملاً.

ــ از عفاف بیزارم. از نیکی بیزارم. می‌خواهم سر به تن فضیلت نباشد. می‌خواهم آدم‌ها تا مغز استخوان فاسد شوند.

+ در این صورت عزیزم، شایستگی‌ات را دارم. تا مغز استخوان فاسدم.

.

.

.

… وینستون با خود گفت که حرف جولیا عین حقیقت است. بین عفاف و هم‌رنگی سیاسی، پیوندی مستقیم و نزدیک برقرار بود.

 

۱۹۸۴/جورج اورول 

 

وقتی در سریال با سال تماس بگیر امشب، جسد لالو سالامانکو را که هاوارد همیلتون بی‌گناه را کشته بود کنار جسد او در قبر انداختند و در زیرزمین خشکشویی برای ابد دفن کردند، یاد این بریده از کتاب هرچه باداباد افتادم: «.‌.. درست همون‌طور که همه یه بار جانی دارند، آدمی که باید دوستش بدارند، شاید همه هم یه یار مرگ داشته باشند، آدمی که باید به قتلش برسونن.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۳۹۹

 

تصور اینکه در جهان پس از مرگ مانند آنچه استیو تولتز ترسیم کرده این دو در چه منجلابی دست و پا خواهند زد، سر کیفم آورده. خدایا چه وسوسه‌ای برای امشب من جور شد. هاوارد بینوا در سرسام اینکه چرا کشته شد و چرا نتوانست سر از کار جیمی و کیمی در بیاورد و همزمان مشاهده اینکه لالو مشغول پول درآوردن و خوشگذرانی و احتمالاً کشت و کشتار است بدون آنکه کسی به داد او برسد و عدالت را اجرا کند تا ابد فرسوده خواهد شد.

 

شاید هم دوباره لالو او را بکشد.

 

امشب که داشتیم کتاب می‌خواندیم و چشم‌های روبنسون نابینا شده بودند، دکتر فردینان سلین وضعیت او را چنین توصیف کرد:

 

«بسته‌بودن چشم‌ها آدم را فکری می‌کند. همه چیز از جلوی چشم آدم می‌گذرد… انگار که توی کله آدم سینما کار گذاشته‌اند…» (ص. ۳۴۳)

 

ذهن من هم گنجشک با یک عالم شاخه، رفت نشست روی شاخه‌ای که این شعر سال‌هاست (+) از آن آویزان بود:

 

«چشم‌هاى بسته، بازترند

و پلک، پرده‌ایست

که منظره را عمیق‌تر مى‌کند…»

 

 

گروس عبدالملکیان