- ۰۶ دی ۰۳ ، ۲۲:۱۳
- ۰ نظر
حمیدرضا مقصودی نوشته: این چند ماه اونهایی که ۱۰۰ دلار دستمزد میگرفتند دستمزدشون شد ۶۰ دلار. چقدر ارزان شدیم برای خارجیها. راحتتر میخرند. ارتشیها و اداریهای سوریه شده بودند ۲۰ دلار. راحت فروش رفتند. دقت کنیم.
حمیدرضا مقصودی نوشته: این چند ماه اونهایی که ۱۰۰ دلار دستمزد میگرفتند دستمزدشون شد ۶۰ دلار. چقدر ارزان شدیم برای خارجیها. راحتتر میخرند. ارتشیها و اداریهای سوریه شده بودند ۲۰ دلار. راحت فروش رفتند. دقت کنیم.
«یه خانوم خبرنگار سانتال مانتالی اومد دفترم و فرمود فلان قدر میگیرم براتون اکانت توییتر بزنم و زیر نظر شما فعالیت کنم. عرض کردم برو خواهر برو به سن و سال من نگا نکن برو خدا روزیت رو جای دیگه بده .ایشالله بسیار بسیاااااااااار آرایش غلیظ و عجیبی داشتن خواهرمون یه جوری که انگار بعد از اونجا قراره بره پاتختی همچنین با عشوه فرمودن حالا در مورد جزئیاتش اگر مایل بودید یه روز هماهنگ کنید بریم یه کافه ای جایی صحبت کنم عرض کردم خدا خیرت بده ایشالله دختر جان همینم مونده بود با تو بیام کافه و جالب اینه که توییتر چند نفر دستش بود چند نفررررررررر»
خلاصه اینطوری است.
شهید آوینی از قول روژه گارودی در کتاب «هشدار به زندگان» این نکته را آورده که: «اقتصادِ آزاد، به شیوهٔ غربی، برای رفع احتیاج بازار نیست بلکه برای ایجاد بازارِ احتیاج است»!
...
روژه گارودی نیز همین مسئله را با بیانی دیگر مورد توجه قرار داده است و میگوید: تبلیغات تجاری، به شیوهٔ غربی، بیش از آن که مایهٔ تباهی طبیعت باشد موجب هلاکت انسان است. تصور این که مردم دنیا حتی برای لحظهای به نیازهای حقیقیِ خویش و الگویی متناسب با حوائج واقعی انسان بازگردند، برای یک اقتصاددان وحشتناکترین چیزی است که ممکن است اتفاق بیفتد. اگر حتی برای یک لحظه چنین اتفاقی در دنیا بیفتد و مردم فقط برای یک لحظه، درست به اندازهٔ نیاز واقعی خویش مصرف کنند، ادامهٔ روند کنونیِ توسعهٔ صنعتی دچار مخاطرات و بحرانهایی خواهد شد که تصور آن بسیار دشوار است.
استاد اصغر طاهرزاده/ «فرزندم اینچنین باید بود»/ ج۱
این کاریکاتور سال ۱۹۵۸ در مجله طنزی در اسلوواکی منتشر شده.
کاریکاتور و توضیحش را آذر ماه ۹۵ از اینستاگرام آقای اسدالله امرایی برداشتم.
امیرالمومنین امام علی علیهالسلام:
دوستان تو سه شخص هستند و دشمنان تو نیز؛
سه شخصْ دوستانِ تو: دوستِ تو و دوستِ دوستِ تو و دشمنِ دشمنِ توست.
و دشمنانت: دشمنِ تو و دشمنِ دوستِ تو و دوستِ دشمنِ توست.
حکمت ۲۹۵
پزشکیان میدانم خودت گفتی نمیفهمی ولی بفهم. حرکه گذاری هم کردم که اشتباه نکنی.
«ملت» نمیتواند ریاست جمهوریی مردی را بپذیرد که، در برابر «هجوم»، «سکوت» میکند چون مؤدب است. البته زیباست. وسوسه کننده است. ولی این مرد زیبای نجیب، سخنور قابلی به نظر نمیآید. سخنوری تنها مشخصهی درشت و قابل بحث «ملت» است. و یک سخنور خوب و قابل، کسی است که «جسور» و «کله شق» باشد.
از آرشیو وبلاگ قشنگم (+) سال ۸۸
دنبال اسم کتابی بودم رسیدم به سلسله نوشته سیاسی انتخابات آن دوران. الآن پیر شدم، ذهنم کُند شده، به سمت سکوت رانده میشوم.
فاطمی نصر نوشته: «سرازیری سقوط سوریه درست پس از شهادت حاج قاسم از سراقب ادلب شروع شد. پهپادهای دولت طاغوت ترکیه سید علی زنجانی و رزمندههای حرکت حزبالله را شهید کردند؛ چه کردیم؟ برابر اردوکشی تورانشهر ضد اسلامشهر، به بهانه صبر راهبردی و تله تنش و حق همسایه از خونخواهی سید عقب نشستیم…»
همسایه احترامش واجب است. حضرت علی علیهالسلام فرمودند به قدری به همسایه سفارش میشدیم که ترسیدیم آیه نازل شود که به همسایه هم ارث برسد.
در دو دولت قبل که بدجور رواداری کردیم اما شاید همسایه اینبار فامیل است و قرار است ارث هم ببرد.
دیشب تا اذان بیدار بودم و جز چند چرت کوتاه، چشم بر هم نگذاشتم. وقت اذان از امیر خواستم فشارم را بگیرد، ۱۳ روی ۹ بود. فهمیدم فشارم بالا بوده که خوابم نبرده. در واقع این که فکر میکردم بالا رفتن فشارم منتفی شده اشتباه بود. کم شده ولی هنوز الاکلنگ برقرار است، گیرم سمتِ کم، سنگین شده.
خندهدار است اما از آمادگی دولت ظریف برای «بدیم بره» با غرب که خندهدارتر نیست. هست؟
امروز صفحه قرآن کریم روزانه آیات ۱۲۷ تا ۱۵۲ سوره مبارکه صافات داستان حضرت یونس علیهالسلام بود، یاد سید حسن نصرالله افتادم که میگفت هر کسی درونش باید یک یونس داشته باشد. همان که برای اولین بار به ملت ایران گفت انتخاب شما این بار فرق میکند. همان انتخابی که مقاومت را درو کرد… جبران ناپذیر.
از آبان ۱۴۰۲ که ایران شد رئیس مجمع اجتماعی شورای حقوق بشر رسیدیم به صدور قطعنامه حقوق بشر کانادا علیه ایران در آبان ۱۴۰۳.
کسی نوشته بود «مذاکره دوباره با گرگها؟» چرا که نه؟ هنوز قسمتهایی از مقاومت مانده که درو نشده، یعنی شما میگویی کار را نیمه تمام بگذارند؟ الحوثی، بشار اسد. الی ماشاءالله. ۴ سال مثل برق میگذرد، تازه اگر قصه بنیصدر تکرار نشود که گویا قرار است بشود و همت کردند حتماً بشود. چون تا شهید زنده است خلبان، باکی نمانده است که نشود.
«مشاور امنیت ملی جدید ترامپ مایک والتز خواهد بود.
والتز هم طرفدار جنگ با ایران و هم از تسلیح رادیکال اسرائیل است.
او از کسانی است که سازمان تروریستی پ.ک.ک را به عنوان بهترین متحد خود در منطقه پس از اسرائیل معرفی کرده است و البته ترکیه را یک مهاجم خطاب میکند. شیفتگی ملت ترکیه به ترامپ، آنها را به آستانه جنگ نه تنها با ایران، بلکه با روسیه و همین پ.ک.ک میکشاند.»
میلاد رضایی
هر وقت کتاب میخوانیم یاد ویولت میافتم. آن یکی دو سال و اندی که در آسایشگاه بود، با هم اتاقیاش عاطفه خدابیامرز کتاب میخواندند. بعدها تلویزیون هم برای اتاقشان گرفتند. البته ویولت از کتاب خواندن عاطفه همیشه کفری بود چون زیادی اشتباهات مرتکب میشد و او از گوشزد کردن خسته شده بود.
آخرین باری که با او صحبت کردم و هنوز در آسایشگاه بود پرسیدم عاطفه چطور است؟ خیلی ساده و بی مکث * گفت عاطفه مُرد. از خواب بیدارش کرده بودم، نشد بپرسم چرا و چگونه و دیگر با هم صحبت نکردیم. همیشه دوستان عزیزی را قبل از آنکه از دست بدهم مدتی در بیتماسی و بیخبری رها میکنم.
نوشته بودم که داریم کتاب سفر به انتهای شب را میخوانیم. پریشب اتفاقی طرح روی جلدش را دیدم و فهمیدم چرا هیچ وقت رغبت نکردم به خواندنش. باید از امیر بپرسم چاپ کدام انتشاراتی و کدام سال است تا بدانم روی چه اصلی این طرح روی جلد را برای این کتاب انتخاب کردهاند؟
با اینکه در زمان طولانیتری نسبت به هرچه باداباد ان را میخوانیم اما کندتر پیش میرود. امشب پرسیدم آیا فونت کتاب ریز است؟ ولی یادم نیست که جواب سوالم چه بود.
چشمهایم را میبندم و گوش میدهم و از «تهوع» به «دل تاریکی» سفر میکنم. کدام یکی از کدام یکی تقلب کرده است؟ دنیا در آن زمان، در آن برهه زمانی چه ورطهای بوده است که کتابی به این کلفتی در برابر دل تاریکی لنگ میاندازد؟ و منِ ۱۳ ساله دارم تهوع میخوانم و چشمهای سبز بطری رنگ ملوان ذهنم را درگیر میکند و «میشود جورابهایم را در نیاوررم؟» و تهیگاه زن سرایدار/ مدیر یا هر که بود.
صورت زشت استعمار و جنگ، کنگو، جنگلیها، پارچه سبز، کائوچو و بادام زمینی و جادهای که زمین جنگلهای گرمسیری در خود میبلعد پشت سر هم ردیف میشوند و در کثافت فحشا و میل جنسی و مشروب و نژادپرستی میآمیزند:
«همانطور که گفتم، توى انبار و مزرعههاى شرکت پوردورییر کنگوى وسطی کلى سیاه و کارمند جزء سفید مثل من، همزمان با من کار میکردند. سیاهپوستها کموبیش فقط به ضرب چماق کار میکنند، لااقل آنها هنوز عزت نفسشان دست نخورده، در حالی که سفیدپوستها که نظام و ﺗﻤدنشان، طبیعتشان را به غلتک انداخته، خود به خود به کار میافتند.
چماق بالاخره صاحبش را خسته میﻛند، در حالی که آرزوى قدرت و ثروت، یعنی چیزی که وجود سفیدپوستها تا خرخره از آن لبریز است، نه زحمتى دارد و نه خرجی، اصلاً و ابداً. بهتر است دیگر از فراعنه مصر و خانهای تاتار پیش ما قمپز در نکنند! این آماتورهاى باستانى در هنر والاى به کار واداشتن جانور دو پا، ناشیهاى ناواردى بودند که فقط ادعاشان گوش فلک را کر میکرد. این بدوىها بلد نبودند بردهشان را “آقا” صدا بزنند، گاهى هم او را پاى صندوق رأى بکشند، براش روزنامه بخرند، یا در درجه اول راهى میدان جنگ کنند تا آتش شور و حرارتش بخوابد. مسیحى با تاریخ دو هزار ساله پشت سرش، وقتى هنگى از روبرویش رد میشود ( راجع به این مطلب من چیزکی دستگیرم شده بود)، نمىتواند جلوى خودش را بگیرد. فکر و خیال زیادى به سرش میزند.»
سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ص. ۱۴۷
(انتشارات جامی؛ چاپ چهارم؛ ۱۳۸۵)
* خبرهای خیلی ساده و بی مکث (+)