مرا آفرید آن که دوستم داشت

۱۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهید» ثبت شده است

اگر آمریکا و اسرائیل «لا اله الّا الله» بگویند، ما قبول نداریم؛ چرا که آنها می‌خواهند سرِ ما کلاه بگذارند. آنها که صحبت از صلح می‌کنند، می‌خواهند منطقه را به جنگ بکشند.

۱۳۶۰/۰۸/۰۶ (صحیفه نور/ جلد ۱۵/ ص. ۳۳۹)

ترامپ با شعار پایان دادن به جنگ‌ها و طمع‌ورزی به نوبل صلح رئیس‌جمهور آمریکا شد ولی از روزی که روی کار آمده، بر طبل جنگ کوبیده و شیپور به دست گرفته. شهید ابومهدی المهندس چه خوب خبر داد که آمریکا توسط ترامپ نابود می‌شود. نفس‌های حق دروغ نمی‌گویند، دیر و زود دارد اما سوخت و سوز ندارد.

 

 

بعد نوشت: اوباما در کارزار حزب دموکرات برای انتخابات فرمانداری‌ها گفته است مطمئن نیستم آمریکا از دست ترامپ جان سالم به در ببرد.

حملات مستقیم ترامپ برای جلوگیری از قدرت گرفتن مخالفان سیاسی‌اش اوباما را درباره سرنوشت حزب دموکرات نگران کرده است.

اوباما در حال تماس با رهبران نهادهای مختلف است تا از آنها بخواهد که در برابر دولت ترامپ سر تعظیم فرود نیاورند.

اوباما: ویدیو از یک رئیس جمهور تاج بر سر که در حال پرواز با جت و ریختن مدفوع روی سر شهروندان آمریکایی است حتی ارزش هو کردن هم ندارد.

اینها حواس‌ها را از این واقعیت پرت می‌کند که وضعیت شما، زندگی شما بهتر نشده است. آنها این کار را می‌کنند تا شما متوجه نشوید.

 

کارگری که لحظات آخر دست به کمک زده بود، نگاهی به خشت‌های آماده کوتاه که روی چمن مصنوعی افتاده بودند انداخت و گفت دیگر خشک شدند، نمی‌شود کاری کرد. دیگری گفت تا آذر می‌ترکند و بعد نتیجه اعلام می‌شود. توی دلم پرسیدم آذر؟ مگر آبان نبود؟ همین جا بود که بیدار شدم.

راستش خوابم از جای دیگری شروع شده بود. چادر کاغذی کش‌دار دوره دانشجویی سرم بود و رفته بودم مغازه نقره فروشی که زنجیرم را تعمیر کنند. اولین زنجیر نقره‌ای که وقتی ارومیه بودم خریده بودم و ملیله، سه منجوق و ملیله بود. سه تا از منجوق‌ها کدر و کوچولو شده بودند و من با قلبی که در دهانم می‌تپید به مرد بور چشم رنگی پیرهن آبی مشکل را توضیح می‌دادم و بعد پرسیدم بهبود هم می‌دهید؟ (این را توی خواب هم می‌دانستم که بهبود نقره را از متین کاشانی فرید شنیده بودم.) همان موقع سه زن وارد شدند و آنی که جوان‌تر بود و حالا حس می‌کنم چقدر شبیه دختر دوست آ.ب مثبتم بود نشست کنارم جوری که تا می‌آمدم با این جمع به صورت ال نشسته صحبت کنم متوجه می‌شدم فروشنده، صاحب مغازه چشم از من بر نمی‌دارد و با اینکه قلبم توی دهانم می‌زد می‌دانستم آن دختر نامزد اوست یا قرار است باشد و من؟ از بغل صورت گرد و شال مشکی دختر محو چشم‌های آبی سبزی شده بودم که داشت واید می‌شد و موهای بلند بور و صورتش با ته‌ریش. چشم‌ها نگران عاشق بود و لب‌ها مصمم.

بعدش چند بار از جلوی مجتمعی زیبا گذشتم که می‌دانستم خانه او آنجاست و بنرهایی که از نرده‌ها آویزان بود نشان می‌داد محل برگزاری آزمونی است و در بسته بود و من نمی‌خواستم در بزنم که فکر کند به خاطر اوست که نبود و درمانده بودم که دیدم در خیابان کناری این مجتمع مسکونی دو نبش زیبا، پر است از بنر و دری باز بود خوشحال از پله‌های ورودی بالا رفتم، غلغله بود. خانم شریفی و مریم هم بودند. جای خالی پیدا کردم و تقریباً روبرو باهاشان نشستم. جایم تنگ بود و دیدم کیفی بین من و خانم کنارم هست تا آمدم اعتراض کنم دیدم کیف جیر بنفش قشنگه خودم است که امیر برایم خریده بود و سال‌ها بعد در ایام تنهایی در خانه نور دادمش به همسر داداش کوچیکه که کیف نداشت. رسماً دیوانه‌خانه بود. آلارم گوشی بلند شد نوشته بودم عمل لاپاراسکوپی ولی به مریم که نگاه پرسشگری داشت گفتم وقت سونوگرافی داشتم امروز با این وضعیت نمی‌رسم بروم.

رفتم دوباره دم در ورودی. تا رسیدم دو نفر بلند شدند برگه آزمون بگیرند و من سریع نشستم جای یکی از آنها. همان موقع کسی که سر پا بود، بالطبع یعنی دیر رسیده بود سریع رفت برگه بگیرد و من با اینکه خانمی قبل من بود سریع دنبالش رفتم و شناسنامه نشان دادم و دو صفحه کاغذ پلی‌کپی که با سنجاق ته‌گرد از گوشه به هم وصل شده بودند گرفتم. سوالات عقیدتی بود، حتی یک جایی از این قسمت خوابم بیرون رفتم چون غلغله بود و نوشتن سخت شد. کاغذها را گذاشتم روی نشیمن موتور سفیدی که توی خیابان پارک شده بود و مشغول نوشتن شدم.

آخرین سوال این بود که اسم چهار شهیدی که فیلمشان روی پرده‌ای انداخته شده بود را بنویسم و هر چه نگاه کردم به جا نمی‌آوردم. یکهو با خودم گفتم آن مرد چقدر شبیه حسن بلندی است و بود و ناگهان اسم بقیه هم زیرنویس شد که یکی هم یادم است عمویی، با تأکید که عمو+ای است نه عمویی. وقتی جواب سوالات را نوشتم (نگفتم سوالات تشریحی بودند؟) رفتم تا تحویل بدهم دیدم درست از محل الصاق سوزن، برگ اول پاره شده و گم شده. قلبم دوباره توی دهانم می‌زد. با خودم فکر کردم چون زرنگ بازی درآوردم این اتفاق افتاد.

راه افتادم توی خیابان رسیدم جایی که دوباره محل آزمون بود. آنجا هم غلغله بود و خانم‌های زیادی نشسته بودند به نوشتن. با خوشحالی ورقه‌ای که دستم بود را درآوردم تا از روی آن بنویسم اما دیدم سوالات اینجا فرق دارد. اینجا سوال‌ها اطلاعات عمومی بود. درب و داغان با عجله شروع کردم، خانم‌ها هی به دست‌خطم اشاره می‌کردند که چقدر زیباست اما من راضی نبودم. حس می‌کردم بی‌جا حروف را می‌کشم. سوال آخر درباره چغازنبیل بود بادی به غبغب شروع کردم به شرح تاریخش غافل از اینکه این سوال عملی بود. یعنی باید ماکت چغازنبیل را با قطعات پیش ساخته بنا می‌کردیم.

چادر به سر تنهایی شروع کردم. وقتی یکی یکی گروه‌ها دست بالا بردند که تمام کردند، من متوجه شدم طبقه اول را آنقدر وسیع گرفتم که قطعه برای طبقات بعدی نمانده است. در ضمن متوجه شدم بقیه با کمک افراد خانواده کار می‌کنند و من تنها بودم. برگشتم قسمت قطعات پیش ساخته، چیز دندانگیری نمانده بود. تکه‌های شکسته و هرچه مانده بود را به کمک هانیه و الهه که در خوابم هم سن طاها بود (پسرخاله الهه در سن واقعی بود ولی الهه ده سال کوچک شده بود) بردیم بالا. امیر هم با چند نفر از مردانی که ناظر آزمون بودند به کمک آمدند. مشکل عمده این بود که قطعات کاه‌گلی داشتند خشک می‌شدند و کوچک شده بودند. زمان تمام شده بود یکی از مردان گفت نمی‌رسید کاری بکنید و دست به کمر زد. آن دیگری گفت این‌ها؛ منظورش همه ماکت‌ها بود، تا آذر می‌ترکند و آن موقع نتیجه اعلام می‌شود و من در دلم از خودم پرسیدم مگر آبان نبود؟

شما نمی‌دانید اما آذر در خواب‌هایم نشانه خوبی نیست. آن مرد مارتین بود و مارتین فقط یکبار پیش از این اینقدر واضح در خوابم آمده، آذرماه ۹۵. در همان میانه نوشتن یادم افتاد قسمت اول خوابم اصلاً چیز دیگری بود، که اگر بخواهم بنویسم واقعاً طولانی خواهد شد. وقتی که یادم آمد آنچه نوشتم میانه خوابم بوده، صبح بود و من خوابم برد و ادامه نوشتن را از ساعت هفت عصر شروع کردم و بدین ترتیب طولانی‌ترین، عجیب‌ترین و ترسناک‌ترین خوابم را در طول یک روز نوشتم.

الخیر فی ماوقع.

 

 

 

*حسین علی‌اکبری

 

«... حالا نوبت امتحان ماست. اشتباه نکنید، مساله نه صرفا آخرتی و اعتقادی بلکه عمیقاً انسانی و اکنونی است. اگر عادی‌سازان پسا کربلا دنیایی داشتند ما نیز در فردای تماشا دنیایی خواهیم داشت.

بله این جعبه پاندورایی بود که ضیف و سنوار و حماس آگاهانه بازش کردند، اما شاید تصور نمیکردند که پخش زنده قتل یک ملت، این نسل کشی عیان، این هلوکاست واقعی، کک جامعه عرب و ترک مسلمان را هم نگزد!

حتی در پایتخت‌های غربی تظاهرات شد اما کشورهای مسلمان در کمال آرامش و اسلام رحمانی و مناسک عبادی به همکاری با قاتل ادامه دادند! جز بعضی شیعیان، عین کربلا.

تا کجا اسلام مرده است؟

تا کجا انسان مرده است؟

شاید اینجا بود که یحیی سنوار، این اسطوره زمان، خالق ۷ اکتبر، زاده اردوگاه، پرورده زندان، دشمن شیطان، در پیامی به مذاکره کنندگان گفت: «باید راهی را که آغاز کرده‌ایم ادامه دهیم و اگر نه، بگذار این یک کربلای دیگر بشود.»

سنوار پاسخش را داد و حماسه‌ای حسینی ساخت. خون یحیی خطرناک است نه اندوهناک.

تازه آغاز ماجراست و این سوال ما را رها نمیکند،

تا کجا؟ تا آخر تاریخ، عین کربلا.» (متن کامل)

 

 

سلمان معمار ۲۸ مهر ۱۴۰۳

 

پنجشنبه هفته قبل همسر داداش احمد آمد و ما را برد دیدن پدر و مادرم. وقتی زنگ زدم که بگویم داریم رفع زحمت می‌کنیم و گریه کرد، خواهش کردم این آخرین زحمتم را مثل همیشه تقبل کند و کرد.

 

وقتی با اسنپ یا آژانس می‌رویم فقط پدر و مادر را زیارت می‌کنم چون پول اسنپ زیاد می‌شود و در ضمن آدم راحت نیست هی بگوید اینجا برو آنجا منتظر بمان. لااقل من و امیر راحت نیستیم. اگر هم مرخص کنیم سر خاک پدر و مادرم، آخر سر تاکسی برای برگشت پیدا کردن سخت است. آخ پرویز کجایی که یادت بخیر. (حتی یادم رفته بنویسم پرویز را هم توی خواب دیدم.)

 

القصه اینبار بدون گل رفتم و پول گل را ریختم به حساب خیریه جهادی مصاف آقای دکتر زادبر که خانه برای نیازمندان می‌سازند. یک تکه آجر و کاشی هم باقی‌الصالحات است، نیست مادر؟ مبادا به دل بگیری خوشگلم.

 

از آنجا با ویلچر پیاده رفتیم تا سمت قطعه شهدا که روبرویش یعنی قطعه ۶ خانه ابدی خواهر مرحومم است. آنقدر نرفته بودیم یادم رفته بود که ورودی قطعه پله دارد امیر آقا ضمن عذرخواهی از خانم توانا که از روی قبرش که درست زیر پای پله‌ها بود رد شدیم، مرا به سختی به آن خانه قدیمی که سال ۵۷ ساخته شده رساند. هنوز آن ترمیم کوچکی که وقتی با پدر رفته بودیم سر خاکش و دیدیم بالای سرش سوراخ شده انجام داد باقی است. من کوچک بودم اما مثل روز روشن و واضح خاطرم هست پدرم را که دور شد و بعد با مقداری شن و سیمان خیس خورده که از کارگرها گرفته بود برگشت و در حالی که چیزی را برایم تعریف می‌کرد که یادم نیست، بالای سر خواهرم را پوشاند. خانه همان خانه است سنگ خاکستری قدیمی و دیگر حتی اثری از رنگ طلایی که داداش کوچیکه یک بار که همراه مادر رفته بودیم گرفته بود تا نوشته‌های سنگ را پر کند نمانده است.

 

کمی گریه کردم. خداحافظی کردم برای روزی که دوباره کنار هم باشیم، شاید البته. گریه کردم چون یاد مادرم افتادم. یاد اینکه چقدر دلش می‌خواست سنگ را عوض کند اما نگذاشتند. گفتند می‌کنیم و نکردند. چه دین سنگینی خصوصاً که پولی که جمع کرده بود و چیزی را که می‌خواست بفروشد تا بقیه پول را جور کند را هم گرفتند که بفروشند و انجام بدهند اما نکردند. چه کسانی؟ یگانه پسر خواهرم و همسرش. همان مرید علی کریمی و زن زندگی آزادی. یادآوری نکردم؟ هزاران بار. گوش‌های در و دروازه.

 

رفتیم پیش مادربزرگم. درخت بالای سرش تن بزرگ کرده است و بالا کشیده. همان سنگ سفید همیشه خدا خنک خاص. آنجا ولی دیگر گریه نبود، زار زدم. نمی‌دانم چرا.  وقتی برای تسبیح تعریف کردم گفت شاید برای اینکه او دلش برایت خیلی تنگ شده بود. شاید برای همین وقتی خواستیم برگردیم درخت بالای سرش آنطور چنگ به سر و سینه‌ام زد. انسان متوهم قصه ساز دلخوش.

 

 

موقع طی آن خیابان که بیشتر رفتگان ما را در خود دارد، هر چه نگاه کردم عکس عموی بزرگم را که در قاب آلمینیومی مُد آن روزگار قرار داشت پیدا نکردم. خواهرم می‌گوید سنگش را عوض کردند و مغزم آپدیت نشده، مغزم در سال ۸۹ که پیاده با مادر قطعه‌ها را گز می‌کردیم مانده. حتی سنگ قبر مرحوم مختار ثقفی فرزند بهلول هم عوض شده اما اطلاعات مغز من آپدیت نشده. سبحان الله.

 

جلوی ورودی قطعه شهدا که شهید سید آل هاشم هم آنجا دفن شده البته رو به خیابانی که گفتم و قطعه ۶، منزل خواهر بزرگه، ایستادیم تا از خانمی لیف بخریم، به قول امیر خیرات امواتمان. داخل محوطه سرپوشیده، بنر بزرگی از شهید امیرعبداللهیان سقف را زینت بخشیده بود با آن لبخند تماشایمان می‌کرد. ما درماندگان را. ماندگان را

 

خجالت کشیدم بگویم برویم داخل. امیر واقعاً خسته بود هر چند به روی خودش نمی‌آورد و حتی وقتی فردایش برای بار سوم مسکن خوردم از کمر درد باز هم نیاورد. فقط یکبار بعد از نک و نال من فقط گفت عضله پشت رانش کش آمده و باز نگفت درد دارد، خسته است یا چه.

 

نمی‌دانم کجای زندگی کار خوبی از من سر زده که خداوند امیر را به من داده. شاید به قول آرام چون در پرستاری از بیماران کم نمی‌گذاشتم و نک و نال نمی‌کردم روزی‌ام شده است. هرچه هست هر چقدر شکر کنم کم است و اگر به خاطر راحتی او حاضرم از شهری که عاشقش هستم و خانواده‌ام دور شوم کار بزرگی نمی‌کنم. یک بار به خودش گفتم آنقدر ناز نازی بارم آورده که وقتی کسی موقع انجام کارهایم اخم می‌کند قلبم می‌شکند. درد و بلایش از تن و جانش دور باد ان‌شاءالله.

 

به کوری چشم «یک نفر» و باقی حضرات الحمدالله علی کل حال و ماشاءالله و لا قوه الا بالله العلی العظیم.

 

با بقیه رفتگان منتظر مثل پسرعموی عزیزم و دختر خاله‌هایم و... حسن خدابیامرز هم از دور دور به امید دیدار گفتم. مهتاب خانم و همسرش که امیر مخصوص در خانه پیشنهاد داده بود برویم مزارشان اصلاً یادمان نیفتاد. عجیب.

 

«دوست سابق» آرام عزیز اگر شما هم از ذکر نام و یادتان در وبلاگم ناراحت و ناراضی هستید اعلام کنید. با تشکر.

 

خداوند در آیه ۴۳ سوره ی فاطر می‌فرماید: «فَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَبْدِیلًا وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّتِ اللَّهِ تَحْوِیلًا» این آیه یعنی خدا چک سفید امضای رستگاری و عاقبت به خیری به هیچ پیغمبر و به هیچ امام و به هیچ امامزاده و آیت الله و هیچ امتی نداده و این ممکن نیست مگر اینکه انسان با سنت الهی حرکت کند. سنت الهی هم این است: «عَبْدِی أَطِعْنِی أَجْعَلْکَ مِثْلِی»، اگر بنده‌ام اطاعت من را کرد او را مانند خودم قرار می‌دهم. اگر به خلق خدا خدمت کردی «إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِیبٌ مِنَ الْمُحْسِنِینَ» و اگر با دشمن خدا جنگیدید غالب و فاتح می‌شوید «تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَ عَدُوَّکُمْ» را نصیبتان می‌کنم.

 

پس این پنبه را از گوشمان در بیاوریم که هرکاری دلمان خواست بکنیم یک هیئت و یک روضه می‌رویم و یک کربلا برویم کارها درست می‌شود. اینها با هم قابل جمع نیست. آن عقاب خودش را دارد و این حساب خودش را.

 

 

حجت الاسلام والمسلمین ماندگاری

 

پ.ن: یک سری از من دلخور شدند که چرا جایی نوشتم چرا شهید باقری رفت دانشگاه آزاد اسلامی و گفت ما نباید با باتوم در خیابان بچرخیم برای بی‌حجابی که فرمانده کل قوا گفته هم حرام شرعی است و هم سیاسی. (تضعیف نیروی انتظامی)

ناراحت شدند که چرا گفتم سرداران سپاه که حالا شهید شدند، حرام امامین انقلاب مبنی بر عدم دخالت در سیاست و انتخابات را حلال کردند. شهادت عصمت نمی‌آورد. آن جای خود این جای خود. 

سردار شهید حاج قاسم قرار بود زمانی که فرمانده بود تبلیغ کاندیدی را بکند. صبح فردا وقتی سربازان جمع شده بودند حکم تحریم دخالت سپاه فرمانده کل قوا را بلند می‌کند و بر آن گردن می‌نهد.

شوخی است مگر؟ مثقال خیر یره و مثقال شر یره. همچنان که بر زنان پیامبر جزای خیر و شر دو برابر است بر صاحب منصبان از هر قشری همان است. من نمی‌گویم فرمانده کل قوا می‌گوید.

 

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:

«قال: یا على! خمسة تنور القلب : کثرة قرائة قل هو الله احد و قلة الکلام و مجالسة العلماء والصلاة فى اللیل و المشىء الى المساجد»

یا على! پنج چیز دل را نورانى مى‌کند: کثرت تلاوت سوره قل هو الله احد، کم گویى، مجالست با علما، نماز شب و گام برداشتن به سوى مسجد.

 

 

این حدیث را که خواندم یاد کتاب خار و میخک اثر شهید یحیی سنوار افتادم. آنجایی که در اوایل کتاب شخصی به نام شیخ احمد چند جوان را می‌بیند که کنار دیوار خانه‌ای روی پتویی نشسته و بازی می‌کنند می‌رود کنار آنها می‌نشیند. با آنها گپ می‌زند و از هدفمندی در زندگی می‌گوید.‌سپس آنها را دعوت می‌کند تا بعد از نماز مغرب در مسجد با هم باشند و به ادامه گفتگو بپردازند. 

چون کتاب را صوتی گوش دادم نمی‌توانم واگویه صحیح با ذکر صفحه داشته باشم اما از ابتدا تا انتهای داستان یعنی از همان دوران کودکی شخصیت اول داستان یعنی احمد که همراه پدربزرگش به مسجد می‌رفت و ادای نماز خواندن در می‌آورد تا انتهای داستان آنچه هدایتگر و جهت بخش حرکت جهادی در جوانان کرانه باختری و غزه است محوریت مسجد است.

تقابل کنشهای فکری متضاد از کمونیست‌ها گرفته تا اسلامگراها، تشریح روش‌های شکنجه و بازجویی، بازخوانی تاریخ تحول در زندان‌های رژیم صهیونیستی توسط زندانیان با اعتصاب غذا و اتحاد عجیبشان، ساخت دانشگاه اسلامی در غزه توسط خود دانشجویان، پاکسازی جاسوسان و تغییر فضای فاسد برخی جوانان فریب خورده حتی به قیمت حذف فیزیکی برادر توسط برادر، صحبت کردن از حربه‌های تکراری و البته ناشیانه رژیم صهیونیستی در تولید و انتشار اخبار و... 

گاهی میان خنده گریه می‌کردم و گاهی میان گریه لبخند می‌زدم. وقتی یحیی عیاش موقع افطار می‌شنود که خانه‌ای که در آن پنهان شده محاصره شده است، بدون اینکه از کوزه‌ای که برداشته بود آبی بنوشد به پشت بام رفت و بعد از کشتن یک صهیونیست توسط سربازان کشته شد و از پشت بام به پای یک درخت  زیتون افتاد و سربازان جرات نکردند به بدن بی‌جان او نزدیک شوند و خونش فرصت داشت خاک پای درخت زیتون را سیراب کند، یاد یحیی افتادم. سه روز بدون غذا و آب در حالی که خیلی‌ها می‌گفتند او در کاخش در زیر زمین پنهان شده است آن صحنه بی‌بدیل را آفرید.

یاد علیرضا داوری می‌افتم که گفت او جاسوس است و یاد شیخ فتحی که محتویات جیب سنوار را گذاشته و نوشته بود ببینید خود او هم از محصولات اسرائیلی می‌خورده.

یحیی عیاش تشییع جنازه باشکوهی در باریکه غزه داشت اما یحیی سنوار... 

داشتم می‌گفتم از محوریت مسجد اینکه آقای قرائتی شاید بیش از دو دهه است که می‌گوید مسجدها را احیا کنید اینکه مسجد است که انسان می‌سازد نه حسینیه که فقط شور ایجاد می‌کند. این را می‌شود هنوز هم در مردم غزه دید که در پیرامون خرابه‌های مساجد که فقط گنبدی روی تلی از بتن پاره‌ها باقیمانده جمع می‌شوند، نماز می‌خوانند، غذا می‌خورند و مسجدها را گیرم با خاک یکسان شده خالی نمی‌گذارند. 

خار و میخک داستان اشغال فلسطین و تفاوت میان مردم کرانه باختری و غزه است. وقتی کم کم جوانان غزه فرصت می‌کنند وارد سرزمین اشغالی شوند و به کرانه باختری بروند و یا در الخلیل و رام الله زندگی، کار و تحصیل کنند و بچرخند، متوجه فاصله طبقاتی میان خودشان و آنها می‌شوند. وقتی یکی از جوانان با دیدن خانه‌ها می‌گوید پسر با پول سنگ‌های این خانه می‌شود غذای چند روز مردم غزه را تامین کرد، یاد تهران و آن در خانه می‌افتم که می‌توانست زندگی هفت پشت ما را تامین کند.

خواندن آن کتاب چشم انداز دیگری برایم گشود.

 

از خون قاسم سلیمانی همان روز گذشتند که در دادگاه صوری برایش دیه بریدند نه خونخواهی. 

 

* آیه ۴۵ سوره مبارکه مائده

 

مجتبی عسکری مشاهده‌ای از حضور نمایندهٔ بنی‌صدر دارد که آن را بازگو می‌کند: ما داخل سپاه در اتاق خودمان نشسته بودیم که یک دفعه من دیدم نمایندهٔ بنی‌صدر به طرف اتاق احمد رفت. همان موقع به بچه‌ها گفتم: «الانه که این کتکه رو بخوره و بیاد بیرون!» همان هم شد! هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دیدم او با شتاب از اتاق احمد به بیرون پرت شد؛ طوری که سرش به شیشهٔ روبه‌روی اتاق خورد و شیشه شکست. بعد هم با سرعت از سپاه خارج شد. 

 

هاشم فراهانی دلیل نحوهٔ خروج آن‌چنانی نمایندهٔ بنی‌صدر را از اتاق متوسلیان از زبان خود او بیان می‌کند: برادر احمد برای من تعریف کرد؛ وقتی نمایندهٔ بنی‌صدر وارد اتاق شد گفت من باید محل اسکان و خواب آقای بنی‌صدر را ببینم که در خور ایشان باشد. او گفت «در ضمن شما باید یک تشک فنری برای خواب ایشان و هم‌چنین توالت فرنگی تدارک ببینید.» این را که گفت، بلند شدم، زدم زیر گوشش و گفتم: «جمع کن برو دنبال کارت!» و از اتاق بیرونش کردم. خوب یادم هست زمانی که زمزمهٔ ورود بنی‌صدر به مریوان شد، از زبان برادر احمد شنیدم که گفت اگر بنی‌صدر پایش را در مریوان بگذارد، من او را دستگیر و محاکمه خواهم کرد.

 

 

علی اکبری مزدآبادی/ برادر احمد؛ روایت حیات جهادی احمد متوسلیان/ صص. ۲۵۶-۲۵۷

 

کانال حرف حساب (+

 

می‌گویند‌‌ شمخانی گفته بود احمد متوسلیان دندان کرم خورده‌ای بود که کندیم انداختیم دور. راست گفته اگر نه، نه دولت‌های سه‌گانه روحانی را داشتیم نه مرعشی‌ها را و نه نفتکش‌های شخصی شمخانی را.

 

 

قالیباف توییت زده: دو اقدام ارزشمند دولت با راهبری ریاست محترم جمهور در ماه پایانی سال که با حمایت و همکاری کامل مجلس محقق شد عبارتند از عملیاتی کردن طرح کالابرگ با شیوه اجرایی مطلوب و منظم و افزایش ۴۵ درصدی حداقل دستمزد کارگران.

حفظ قدرت خرید در رأس اهداف سران قوا و اساس وفاق ملی به نفع مردم است.

 

 

سید امیرحسین حسینی نوشته است: «کسانی که امروز برای افزایش ۴۵٪ دستمزد اکلیلی می‌شوند، همان‌هایی هستند که افزایش تاریخی ۵۷٪ دستمزد در دولت شهید رئیسی را ناقوس بیکاری، عامل تورم، سیاست پوپولیستی و مخرب‌ترین سیاست اقتصادی ممکن دانسته و برای تخریب آن از هیچ تلاشی دست برنداشته و با گزارش پوچ و مهمل وزیر را هم برکنار کردند!»

 

 

آقای قالیباف خلبان دکتر، تو روی اصلاح طلب‌ها را هم سفید کردی. شهید سلیمانی شاهد است، سید حسن نصرالله هم زنگ زد گفت تصدیق می‌کند.

 

 

*سعدی:

آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی

فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی

 

ما أشد اشتیاقنا إلیک...

ما أقسى حزننا علیک...

وما أعظم مصیبتنا بفقدک یا ولی الله 

 

إنا لله وإنا إلیه راجعون

 

سید! پسر زهرا! ما نه تنها بعد از شهادت تو صدای مقاومت تو را به نسل‌های بعد خواهیم رساند بلکه تا قیامت شرمنده تو هستیم، که با اینکه گفتی، تاکید کردی، این انتخابات برای مقاومت خیلی مهم است، اما مردم ایران قصور کردند. سید! پسر زهرای مرضیه! مردم ایران که تو خودت را چهل سال سپر بلایشان کرده بودی، به تو پشت کردند. ما تا قیامت شرمنده تو هستیم. شرمنده مقاومت هستیم.