باید این به سرت آمده باشد تا بفهمی ترس و اضطراب یعنی چه
آندرهکوچکه هر چهقدر هم که بیسروپا بود، به هر حال ماهی ۳۵ فرانک مزد میگرفت. از این بیشتر نمیشد ازش بهرهکشی کرد… پدرم مخ خودش را داغان میکرد که ببیند من در آینده چهکار میتوانم بکنم؟ چهطور میتوانم گلیم خودم را از آب بکشم بیرون… دیگر عقلش جایی قد نمی داد… چیزی که مسلم بود این بود که به درد کار اداری نمیخوردم… از خودش هم بدتر… تحصیلاتی که نداشتم، اگر در کار بازار هم شکست میخوردم دیگر کلکم کنده بود. دیگر باید عزام را میگرفت… التماس میکرد که کسی بیاید کمکم در حالی که من سعی خودم را میکردم…
بهزور هم که شده بود علاقه و پشتکار نشان میدادم… ساعتها زودتر از وقت میرفتم فروشگاه… برای جلب توجه… شب هم بعد از همه میرفتم خانه… با این همه نظر خوبی بهام نداشتند… کارم فقط خرابکاری بود… وحشت برم میداشت… مدام اشتباه میکردم...
باید این به سرت آمده باشد تا بفهمی ترس و اضطراب یعنی چه…. ترسی که مثل خوره میافتد توی اندرونت تا توی قلبت…
الآنها اغلب به کسانی بر میخورم که ناراضیاند و غر میزنند… آدمهای بیمایه بیخودیاند. کارشان گیر دارد… دستشان جایی بند نیست، الکیخوشاند… اعتراضشان اعتراض آدمهایی است که به دردی نمیخورند. رنج و زحمت پشتش نیست، بیپشتوانه است… چون هیچاند…
مرگ قسطی/ فردینان سلین/ صص. ۱۸۲-۱۸۳