مرا آفرید آن که دوستم داشت

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «نوشتن» ثبت شده است

چند باری تصمیم گرفتم اینجا بنویسم اگر وبلاگ دیگر به روز نشد به کانال حدیث مفصل که وبلاگ صوتی من در ایتا است سر بزنید. اما در دو سه روز گذشته چنان ماشاءالله حالی داشتم که حتی در کانال هم مطلبی قرار ندادم.

 

دیگر این بریده کتاب‌ها را که امیر آقا زحمت می‌کشد، که می‌توانم با شما به اشتراک بگذارم. زحمتی ندارد جز کپی پیست کردن:

 

«ته جاده کسى پیدا نبود، آلمانی‌ها رفته بودند. وسط این هیر و ویر به سرعت یاد گرفته بودم که از این به بعد فقط از پشت درخت‌ها حرکت کنم، عجله داشتم که هر چه زودتر به ایستگاه برسم و ببینم که از گروه شناسایی کس دیگرى هم کشته شده یا نه. ضمنا به خودم می‌گفتم: “حتما کلک‌هایى هم هست که بشود زندانى شد!” اینجا و أنجا تکه‌تکه دود غلیظ از خاک بلند می‌شد. از خـودم می‌پرسیدم: “نکند همه‌شان مرده باشند؟” حالا که نمی‌خواهند هر را از بر تشخیص بدهند، چه بهتر و شایسته‌تر که همه‌شان برقى مرده باشند… این طورى بلافاصله ماجرا فیصله پیدا ﻣﻰکند… همه برمی‌گردند سر خانه و زندگیشان… شاید هم فاتحانه از میدان کلیشى بگذریم… البته فقط یکى دو نفری که قسر در رفته‌ایم. در عالم خیال بر و بچه‌هاى خوب و سر حالى را پشت سر تیمسار مجسم می‌کردم، الباقى مثل چوب خشک می‌افتند و می‌میرند… مثل باروس… مثل وانای (یک خر دیگر)… و الى أخر. سروکله‌مان را با گل و نشان افتخار می‌پوشانند و از زیر “طاق پیروزى” می‌گذرانند. به رستوران وارد می‌شویم، بدون پول براى ما غذا می‌آورند. دیگر هیج وقت، هرگز، تا آخر عمر پولی نخواهیم داد. وقت پول اِخ کردن خواهیم گفت: “ما قهرمانیم! مدافعین میهنیم!” و همین کافى است!… با پرچم‌هاى کوچولوى فرانسه پول همه چیز را خواهیم داد! دختر صندوق‌دار حتى از قبول پول از قهرمان‌ها خوددارى می‌کند و حتى وقتى از بغل صندوق رد بشوى، ماچى هم به‌ات خواهد داد‌ این ارزش زنده ماندن دارد.»

 

سفر به انتهای شب/ فردینان سلین/ ص. ۱۳

 

 

 

خب نمی‌شود که روده‌ام را دراز نکنم. به این موضوع ابراهیم حاتمی‌کیا در مصاحبه‌ای بعد از اکران فیلم از کرخه تا راین اشاره کرده بود. همسر برادرم دائم گلایه می‌کرد که این سهمیه‌ها نمی‌گذارند دخترم استخدام شود. دیروز صحبت سربازی پسرها بود، گفتم این هم یک جور سهمیه است که چون برادرم در منطقه صفر مرزی خدمت کرده الان پسرش می‌تواند تخفیف در سنوات خدمت بگیرد. خیلی آرام گفت آره.

 

 نمی‌دانم امروز روز چندم است که این صفحه سفید بازمانده بود تا من بتوانم چیزی که چندین روز پیش بعد از خواندن پست کنعان به ذهنم خطور کرده بود را بنویسم.

اینکه آیا من هیچ وقت شده در مورد آسمان بنویسم؟ هیچ وقت ارتباطی با آسمان داشتم؟ از وقتی که کودک بودم آنچه به خاطرم مانده تابستان‌هایی بود که می‌رفتم پشت بام حمام و به آسمان و حرکت ابرها گاه می‌کردم. بعدها وقتی در ارومیه دانشجو بودم خیلی پیش می‌آمد که روی پل شهر چایی بایستم و غروب زیبای خورشید را در امتداد رودخانه کم جان تماشا کنم. صدای مرغ‌های دریایی و درختان جوانی که در دو طرف رودخانه کاشته بودند. شهری که آسمانش خیلی به زمین نزدیک بود.

اما، من اهل آسمان نبودم. یادم است در داستانی کوتاه که در دوره دبیرستان نوشته بودم در یک شعر کوچک خاک را ستوده بودم:

«خاک را نازم

این تیره تن، سرد تن، خشک تن

این زاغه‌ تنگ بی‌نوای پُرنوا،

این گشوده سینه‌ بی‌امتنان»

من اهل خاک بودم و هستم. سال ۸۷ که رفته بودم ارومیه و با فریبا رفتیم کنار دریاچه شب بود و من ماهی تا آن حد بزرگ در عمرم ندیده بودم. سطح نقره‌ای دریاچه ارومیه مانند جیوه‌ای مایع و مذاب با ماهی که بسیار نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد ترسناک‌ترین صحنه زندگی‌ام بود.

حتی وقتی می‌رفتیم کوه نگاه به شهر زیبایم می‌کردم آسمان را نگاه نمی‌کردم که مدام آلوده‌تر، آلوده‌تر و آلوده‌تر روی شهر هوار می‌شد. ساختمان‌ها را و خانه‌ها و خیابان‌ها را نگاه می‌کردم. حتی بالای برج میلاد هم خیابان‌ها و خانه‌ها برایم از آسمان و کوه‌ها جذاب‌تر بودند.

زمین، خاک، درختان و هر آنچه که زیر پای من بود به من امنیت و آرامش می‌داد/ می‌دهد. یک بار اینجا نوشته بودم از وقتی ترسیدم زمین بخورم آسمان فراموشم شد (+) اما واقعیت این نبود و آن موقع دچار اشتباه شده بودم. من از کودکی خاک را، زمین را دوست داشتم.

برای همین وقتی توصیفات استیو تولتز درباره ماه و خورشید را می‌خواندم و یا در همین کتاب سفر به انتهای شب آنچه از آسمان می‌نویسد را نشخوار می‌کنم و مدام در ذهنم مرور می‌کنم، به همان زمین برمی‌گردم. به همان زمینی که جاده‌ها را می‌بلعد، خانه‌ها را می‌بلعد، انسان‌ها را می‌بلعد. به گمانم سلین هم مثل من از آسمان واهمه داشت:

«غروب‌هاى این جهنم آفریقایى محشر بود. هرگز فرصت تماشایش را از دست نمی‌دادم. همیشه تماشاى آن مجلس باشکوه خورشیدکُشى دلخراش بود. نمایشى بود رنگارنگ. حیف که ستایش یک نفر آدم تنها کافى نبود. آسمان یک ساعنى سرتاسر افقش را با نوارهاى ارغوانى می‌پوشاند و بعد رنگ سبز از وسط درخت‌ها بیرون می‌زد و از زمین به شکل نوارهاى لرزانى به طرف اولین ستاره‌ها بالا می‌رفت، بعد خاکسترى تمام افق را می‌پوشاند و بعد دوباره قرمز می‌شد، اما این بار قرمزش بی‌رمق و بی‌دوام بود. به این ترتیب تمام می‌شد. همۀ رنگ‌ها بریده بریده روى جنگل می‌ریختند، درست مثل نوارهاى رنگی کارناوال‌ها. هر روز دقیقا سر ساعت شش این نمایش شروع می‌شد.»

 

سفر به انتهای شب/ فردینال سلین/ ص.۱۷۷

 

برای همین به مارتین نوشته بودم: «آسمان با تو مهربان است و خاک با من، تو از سوارکاری متنفری و من از پرواز. اما هر که خاک را دوست‌ می‌دارد، زود می‌میرد.»

پس جهانشناسی من باگ داشت؟

 

صفحه را باز می‌کنم که چیزی بنویسم. در واقع بگویم تا این تکنولوژی که کفار برایمان ساخته‌اند بنویسد. ویل دورانت در تاریخ تمدن می‌نویسد ایرانیان تن به کار نمی‌دادند چون ثروت بسیار داشتند پس پول می‌دادند تا یونانیان و کاربلدان دیگر برایشان کار کنند، بسازند و چه بسا اختراع کنند. ما چه چیزمان از اعقاب هخامنشی خودمان کم است؟

 

به جانگابازها فکر می‌کنم که قبلاً هم نوشته بودم حوصله‌شان سر رفته است (+) می‌آیم بنویسم اما نوشتنم نمی‌آید. مثل کسی هستم که یک پازل ۲۰۰۰ تکه‌ای را با مهارت تمام چیده است و حالا که باید شاید آخرین تکه را سر جایش بگذارد احساس می‌کند «چه کار بیهوده‌ای!» چون فراموش کردم حساب این را بکنم که چطوری می‌خواهم قابش کنم؟

 

من آخرین قطعات را سر جایش نمی‌گذارم. چون دانای کل این داستان منم و دوست دارم پا در هوا ماندن آنها را تماشا کنم. دانای کل هم نبودم بچه سرتق که می‌توانم باشم.

 

در ویسگون درباره دستگاه گوارش و حرکات دودی مری و معده و روده‌ها مطلبی کار کرده بودم. دانش آموزی پرسیده بود این همان حرکت کرمی است؟ بعد لطف کرده و از کتاب درسی برایم عکس گرفت فرستاد که حرکات دودی را حرکات کرمی فید کرده بود. با همکاران که در میان گذاشتم گفتند احتمالاً کار حداد عادل است. عالمان خارجی هم بیخود می‌کنند می‌نویسند اسموکینگ، از این پس باید بنویسند ورم شیپد.

 

هر شب ساعت ده و نیم سریال «با سال تماس بگیر» را تماشا می‌کنیم. ادامه سریال بریکینگ بد است. مریضش شده‌ایم. کاش فقط یک فریم والتر وایت یا جسی پینک را هم نشان می‌داد.

 

چند ماه پیش علیرضا به مادرش گفته بود به این نتیجه رسیده است ه خوشی‌های دنیا خیلی کوتاه است. از کجا به این نتیجه فاخر رسیده بود؟ از اینجا که رفته بودند گردش و خیلی به او خوش گذشته بود اما بعد مریض شده بود و همه آن خوشی پریده بود.

 

نمی‌دانم اینجا درباره کتاب سفر به انتهای شب نوشتم یا نه که مشغول خواندنش هستیم. کتاب تلخی است. با اشارات فراوان به جزئیات. دیوانه کننده است و البته رشک برانگیز. لابلای جملات خلبان را کشف کردم.

 

گفتم خلبان، یاد حماسه خلبان در سفر به بیروت افتادم آن هم با عینک طبی. سفر پرمخاطره‌ای بوده و باید هم عکسش را قاب می‌کردند و با آن عکس یادگاری می‌گرفتند. بهتر از عکس یادگاری با موگرینی بود. نبود؟

داشتم دومین معجون را می‌خوردم. به شدت خوابم می‌آمد و با خودم فکر می‌کردم چرا مزه معجون را نمی‌فهمم؟ در همان حال به دکتر توتونچی گفتم شما چطوری با یک جمله منظورتان را می‌رسانید من ۳ صفحه مطلب می‌نویسم بعد باید ۱۰ صفحه برایش توضیح بنویسم.

 

 

*اشاره به این مطلب (+)

میزبانِ میزبان 

 

دیشب مهمان داداش کوچیکه بودیم، برای همین آمده بودند خانه ما. روال خانه ما اینجوری است که وقتی مهمان کسی هستیم یا سهممان را شیک و تزیین شده برایمان می‌آورند یا اینکه می‌آیند اینجا پخت و پز می‌کنند با هم می‌خوریم. جمع می‌کنند، بشورها را می‌شویند، جمع و جور می‌کنند و می‌روند. از معایب محاسن «تختی شدن» (+)  است.

 

خانواده داداش کوچیکه معمولاً از نوع دوم هستند. زن داداشم و مهدیه زودتر آمده بودند از زن داداشم خواستم اگر وقت کرد به ملاقات همسایه سمت راستی برود. مهدیه گفت به‌به چه طاقچه قشنگی! گفتم از قشنگی‌های دولت پزشکیان است که طاقچه زدیم شمعدانک گذاشتیم رویش. 

 

بحث ممنوع!

 

بعد از نماز برادرم با علی‌اکبر آمدند و نوشابه کوکاکولا گرفته بودند. پیش از آمدنشان حین صحبت با مهدیه و مادرش هم فهمیدم و گفتم که نخرید چون درصدی از درآمدش می‌رود برای اسرائیل. مهدیه گفت پس چرا تولید می‌شود در ایران؟ داشتم توضیح می‌دادم که نگاه کرد به مادرش که پیش من نشسته بود و حرف توی حرفم آوردند و گوش ندادند.

 

وقتی به علی‌اکبر گفتم چرا کوکاکولا خریدی و پرسید چرا عمه؟ مهدیه از آشپزخانه گفت هیچی علی‌اکبر. عصبانی گفتم «مهدیه!» و دلیل را برای علی‌اکبر توضیح دادم. همان وسط حرفم برادرم با صدای بلند به مهدیه گفت بحث نکن! ولی من ادامه دادم و علی‌اکبر که همیشه سوال پیچ می‌کند پی نگرفت.

 

تصمیم کبری

 

امیر خربزه گرفته بود اما چون زن داداشم و مهدیه در آشپزخانه بودند نرفت داخل و گذاشت روی کانتر. به علی‌اکبر گفتم انها را بگذارد توی یخچال. مهدیه گفت خودم می‌گذارم عمه و دستشان بند هسته آلبالو بود. گفتم علی‌اکبر برو آنها را بگذار توی یخچال. رفت و امیر از راه دور راهنمایی کرد کجا را خالی و پر کند و تمام شد.

 

دلم گرفت و تصمیم گرفتم اصلاً حرف نزنم. علی‌رغم میلم رفتم توی ویراستی. برادرم هم تلویزیون همیشه خاموش ما را روشن کرد پارا المپیک ببینند. علی‌اکبر دو سه بار آمد پیشم حرفی زد و رفت. غمگین بودم و فقط نگاهش کردم. البته حرفهایش خبری بودند. ولی ایموجی هم نزدم.

 

همسایه 

 

زن داداشم که دستش آزاد شد گفت بروم خانم همسایه را ببینم بیایم. ایموجی زدم. سرگرم بودیم. من در ویراستی، مردها با تلویزیون و مهدیه در آشپزخانه. نفهمیدم زمان چقدر گذشته که مهدیه رفت دنبال مادرش. شام آماده بود و من یادم رفته بود قرص نیم ساعت قبل غذایم را بخورم. خوردم و با اینکه قبل از آمدنشان گفته بودم دوست دارم بنشینم روی مبل، امیر که پرسید بگذارمت روی مبل، گفتم نه. 

 

نیم ساعت بعد از همه شام خوردم. چربی غذا ماسیده بود چون هوای تبریز یهو سرد شده. ظرفها هم شسته شده بودند، خربزه قاچ شده بود، زن داداشم نمازش را خوانده بود آمد کنارم نشست و گفت همسایه او را نشناخته. گفت هر چی معرفی کردم چپکی نگاهم کرد. حتی دختر همسایه سمت چپی هم که آنجا بوده رفته مادرش را صدا زده، حاج خانم هم به جا نیاورده. تا گفته دخترم می‌ماند پیش عمه‌اش گفتند آهان. ـ لانگ استوری ـ گفتم خوب عینکت را برمی‌‌داشتی! آنها هیچوقت تو را با عینک ندیدند. 

 

حرف زدیم. مهدیه هم بوی ضد یخ شنید آمد داستان دنبال مادرش رفتن را گفت. بوی ضد یخ الکی بود، هنوز غمگین بودم و مثل حاج خانم همسایه جملات تکراری می‌گفتم. حرف نداشتم. گوش دادم. علی‌اکبر هم آمد روی چهارپایه میز توالت که شده نشیمنگاه هر کی که بخواهد غذایم را بدهد نشست. داداشم فرمود عمه اذیت می‌شود، نمی‌شدم. از جوش روی زاویه فکش گفت پسرکم. ایموجی زدم. 

 

قرص‌های ساعت دهم را خوردم. خربزه خوردیم. حرف تکراری زدیم و رفتند.

 

مکاشفات 

 

به امیر گفتم غمگینم. گفت برادرت با توپ پر آمده بود. گفتم مهدیه هم نمی‌گذاشت حرف بزنم. کمی دلداری داد. خسته بودم زود خوابیدم.

 

صبح قربان خدا بروم ابوعلی سینا شدم و سر نماز فهمیدم توپ پر و بحث نکن مهدیه از کجا آب می‌خورد. ور ارشمیدسم به امیر گفت یوریکا یوریکا. پدر و دختر که به پزشکیان رأی دادند و احتملاً مثل چی پشیمانند ، عین عمله‌های اصلاح‌طلب با گردن نگیر کلفت، فکر می‌کردند قرار است بچسبانم به بت جدیدشان، آنطور کردند. 

اگر بهتان بگویم برادرم روز تشییع شهدای خدمت چه اشکی برای آقای رئیسی می‌ریخت ممکن است تعجب کنید، حالا اگر بگویم در انتخابات استوری اینستاگرامش این بود که «خواستند امام خمینی را خفه کنند اوج گرفت. من به عشق رهبرم و برای در اوج ماندن پرچم ایران رای خواهم داد» روی عکس جراح قلب، چه حالی می‌شوید؟

 

 

این پست از ساعت ۷ صبح تا ۱۴:۳۰ دقیقه بین خستگی و سایر مشغولیات نوشته شد.

 

 

 

صدای همهمه مردها هر از گاهی در کوچه می‌پیچید: «گللل». حالا صدای غذا خوردن می‌آید و حتی سگها ساکتند. شب دم کرده تابستان تبریز است که روزی در تهران دلتنگش بودم.

 

عصر به امیر می‌گفتم گاهی حس می‌کنم قلبم نمی‌زند و بیدار می‌شوم. به دور و برم نگاه می‌کنم «زنده‌ام که!» و نفس‌های شکمی می‌کشم. درد که نه اما یک سنگینی منتشر روی سینه‌ام، سمت راستش اذیتم می‌کند و ساعت‌ها طول می‌کشد.

 

کاتلا خرید درون غارش. حالا تن نحیف‌تری مانده که قوتش سوپ میکس شده با چند تکه بربری خرد شده داخلش و گاهی کباب مرغ بخارپز است. پزشک عمومی با پیش زمینه قبلی حواسش به ریتوکسی‌‌مب بود و دارو ناکارآمد. تماس گرفتم با دکتر مسلمی. سرم اُآراس می‌نوشم به یاد کودکی. زمان جنگ، روی پله‌های زیرزمین خانه خواهرم و نمک و شکر و آب داخل پارچ استیل. آنتی‌بیوتیک هم مشغول بود. کاتلا خزیده در غارش.

 

به همکارم گفتم گوشتی که ساخته بودید آب کردم. گفت کلی مربای پوست هندوانه آماده کردم. این هفته ورزش نکردیم. هر چند دوست داشتم پاهایم را ماساژ بدهند و اسپلنت ببندیم. گفتم اسپلنت، اسپلنتی که سال ۹۳ برایم ساخته بودند، چون لاغر شدم اندازه نیست دیگر. از آتل پارچه‌ای استفاده می‌کنیم.

 

امروز خواهر مقیم روستایم کمی میوه و پنیر فرستاده. شلیل و زردآلو. زردآلوها را کمپوت کردیم. گفتم چند وقت پیش هوس کیک شلیل داشتم، شلیل نبود. حالا هم که نمی‌شود بخورم. بروم ببینم با شلیل چه می‌شود ساخت، زیاد است برای ما دو نفر میوه نخور.

 

نگذاشتم بفهمد باز بیمارم.

 

در بیان، وبلاگ برتری دیدم از یک بیمار ام‌اسی. خوشحال رفتم دیدم مدت‌هاست نمی‌نویسد. طبق معمول بیمار خوشبخت ام‌اس که با خنده با بیماری‌اش روبرو شده. وبلاگ‌های دنبال شده‌اش مونا و همدم روح بود و یکی دیگر. گفته بود محال است خسته شود از وبلاگ نوشتن. شده بود.

 

شب دم کرده تابستان تبریز است. صدای جانوری از دور می‌آید، قورباغه؟ ساکت است. این محله شب و روزهای تعطیل خلوت می‌شود. سوت و کور و اعیانی.