مرا آفرید آن که دوستم داشت

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرشیو» ثبت شده است

یکم: دیروز تصمیم گرفتم برایم جمعه باشد و به کارهای عقب افتاده برسم. اولش چندین پست قدیمی را ویرایش کردم و عجیب اینکه وقتی دیگر خسته شدم فهمیدم که حتی یک ماه کامل هم را شامل نشده. چه خبر است بابا این همه نوشتن؟ اما یک پستی نظرم را جلب کرد. گویا هم امیر و هم من با هم خواب بد دیده بودیم. او برایم تعریف می‌کند ولی من برایش تعریف نکردم در عوض در وبلاگم نوشتم:

 

«...البته کلِ خواب را که مرور می‌کنم، جز بازار کفش و آن لنگه کفش صد و بیست هزار تومانی که پرو کردم و دیدم پاره است و بعد آن آشفتگی و توی خیابان‌ها چرخ زدن و هی چمدان و ساک‌دستی را با آقامون جابجا کردن، چیزی نبود. حالا که فکرش را می‌کنم، کفش اگر بد است، کفشی که پوشیدم پاره بود. پس نباید نگران‌اش باشم. ولی چرا کفش؟ چر این‌همه متوجه کفش بودم توی خواب؟ چرا فاطمه هم بود؟ چرا هر دومان چکمه‌های قهوه‌ای پامان بود؟ چرا فاطمه یک لنگه چکمه‌ مرا پوشیده بود؟ چرا کفشی که می‌خواستم بخرم آنقدر راحت و نرم و البته پاره بود؟ چرا وقتی پوشیدم‌اش، حتی باهاش «دویدم»؟» (+)

وقتی مادرم در اردیبهشت سال ۹۶ آمبولی کرد و برگشت قبل از اینکه بروم تبریز خواب دیدم در ترمینال فرودگاهی منتظر مادرم هستم. مادرم با ساک و چمدان‌های زیادی رسید و من در حالی که آنها را از او می‌گرفتم با خودم می‌گفتم چرا خواهرهایم که آن بالا نشسته‌اند گذاشتند او تنهایی بارهایش را بردارد؟ همه ساک و چمدان‌ها را گرفتم و فقط یک کیف دستی باقی ماند که با همان هم رفت، تا من چمدان‌ها را جایی بگذارم. اما محلی که انتخاب کرده بودم پر از مورچه بود و من درگیر آنها شدم.

آن سالی که آن خواب را دیده بودم هنوز وضعیت پاهایم بد نشده بود و کفش پاره و خصوصا کیف و ساک که بین من و امیر جابجا می‌شده مرا یاد خوابی انداخت که تعریف کردم. تقریباً وقتی تبریز بودم بخشی از مشکلات مادر را حل کردم اما با یک درد رفت و آن درد همان کیفی بود که نتوانستم از دستش بگیرم. بعدها در تعبیر خواب دیدم که مورچه‌های ریز دغدغه‌هایی هستند که حواس آدم را پرت می‌کنند. دقیقاً چیزهایی که آن چند ماهی که با مادر بودیم حواس مرا از مادرم پرت کرد. آن ساک و چمدان که من و امیر دست به دست کردیم مشکلاتی بود که از سال بعدش دست و پنجه نرم کردن با هم برایمان شروع شد. دویدن که سهل است، راه رفتن به افسانه پیوست.

خواب‌های من دروغ نمی‌گویند. من حتی با لوازم خانه هم در خواب ارتباط می‌گیرم. قبلاً در مورد شمعدان‌ها نوشته بودم، چند روز پیش دیدم که می‌خواهم غذا درست کنم اما قابلمه پیدا نمی‌کردم و این مرا کلافه کرده بود. همان روز فهمیدم که چند تا از قابلمه‌های استیل‌مان دسته‌هایشان خرد شده و چون قدیمی هستند دسته دو پیچ وجود ندارد تا جایگزین آنها شود.

نمی‌دانم کجا سرگرمی کامشین. اما چند وقتی است توی خواب‌هایم خیلی آشفته‌ای و خواب‌هایم هم آشفته است. توی خواب در شهرهای عجیبی می‌چرخم در جنگل‌هایی میان درختانی، با جانورانی. شهرها باستانی هستند. خانه‌ها سنگی و عظیم. جهانگردی می‌کنم.

 

دوم: بالاخره دیروز انیمیشن «آستریکس: عمارت خدایان» را که چند وقتی بود دانلود کرده بودم تماشا کردم. این شکلی بود که یک تکه کوچکی از کارتون را با عنوان برده داری تغییر شکل داده، در جایی دیدم. کسی پرسید این کدام انیمیشن است؟ جستجو کردم و به او گفتم و خودم هم دانلود کردم. دیروز نت را قطع کردم و تماشا کردم. پیشنهاد می‌کنم حتماً وقت بگذارید و تماشا کنید.

 

سوم: دیروز بالاخره تفسیرهای قطره‌ای آقای قرائتی را که روی هم تلنبار شده بود را هم گوش دادم و تمام شد. درباره آیه شریفه ۹۴ سوره اعراف «و ما أَرْسَلْنا فِی قَرْیَةٍ مِنْ نَبِیٍّ إِلَّا أَخَذْنا أَهْلَها بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ یَضَّرَّعُونَ

و هیچ پیامبرى را در هیچ آبادى نفرستادیم، مگر آنکه مردم آنجا را گرفتار سختى‌ها و بلاها ساختیم، تا شاید به زارى (وتوبه) درآیند

 

به نکات جالبی اشاره کرد که من اشاره نمی‌کنم بروید خودتان گوش بدهید. درباره «لن ترانی» هم گفت که خداوند را هیچکس نه این دنیا و نه در آن دنیا نخواهد دید و در واقع حتی حضرت محمد صلوات الله علیه و آله که وارد عرش خدا شد هم او را ندید. قربانش بروم دیروز در خدمتش بسیار فیض بردم. طبق معمول هم وسط گوش دادن سعی می‌کردم امیر را در این فیوضات شریک کنم.

 

چهارم: دیشب قسمت سوم از فصل اول سریال فارگو را هم تماشا کردیم. اینکه صدای ناصر طهماسب روی شخصیت منفی این سریال است مثل والتر وایت، اصلاً کار قشنگی نیست. این مارتین فریمن بچه مثبت دست و پا چلفتی هم دارد راه می‌افتد. البته منظورم توی سریال است. یکمی لوس نیست که آدم‌های خوب را بد می‌کنید؟ گیرم هنوز توی سریال پر است از آدم‌های خوب. ولی دیگر نباید فریمن کوچولو را قاطی بازی‌های بد بکنید.

 

پنجم: کتاب جنگ و صلح را هم داریم می‌خوانیم. البته گاهی یک روز در میان گاهی دو روز در میان، حق بدهید خب. امروز که داشتم کتاب صوتی تخلیص شده «آمریکایی» نوشته هاوارد فاست را گوش می‌دادم، یک جایی آلتگلد رو به همسرش اما می‌گوید وقتی تولستوی و کلمنز (؟) را کنار هم می‌آورم چون آنها روح و روان روس‌ و  آمریکا را دریافته بودند ولی دیکنز هرگز از روح یک دکان‌دار فراتر نرفته است. من به خدا هرگز انگلستان نرفتم اما بویی از آن طعمی از آن و عشقی از آن در آثار دیکنز نیافته‌ام.

خیلی مشتاق شدم این کتاب را بخوانم اما قیمتش را که دیدم منصرف شدم. مگر اینکه از کتابخانه امانت بگیرم. که البته باید دست به دامن مهدی شوم چون خودم اعتبار کارت عضویتم خیلی وقت است تمام شده. به نظرم پر بی راه نبوده که سال ۷۷ رهبر انقلاب در جمع اصحاب رسانه سفارش می‌کند این کتاب را مطالعه کنند. همین هفت فصل یازده دقیقه‌ای که گوش دادم بسیار چیزها آموختم.

 

ششم: «داشتن نفوذ در میان متنفذان و اعیان سرمایه‌اى است که باید در حفظ آن بسیار کوشا بود وگر نه دیر نمی‌پاید. پرنس واسیلى به‌این معنى نیک آگاه بود و از همان آغاز فکرهایش را کرده و به‌این نتیجه رسیده بود که اگر براى هر کسى که از او تقاضایی دارد به صاحب قدرتى رو بیندازد طولى نخواهد کشید که در صورت احتیاح نتواند برای خود خواهشى بکند؛ به‌همین سبب به‌ندرت از نفوذ خود استفاده می‌کرد.»

 

 

لئون تولستوی/ جنگ و صلح/ جلد اول/ ص. ۵۰

 

وقتی این را می‌خواندیم یاد مدیر قسمتی که امیر وقتی در شورای عالی انقلاب فرهنگی کار می‌کرد داشت افتادم. جوری که به در می‌گویم که دیوار بشنود گفته بود من بلیطم را برای هر کسی خرج نمی‌کنم.  بعدها که در تبریز دنبال کار برای امیر می‌گشتیم به همکارانم که همسران صاحب منصب داشتند وقتی می‌گفتم خیلی بی‌ تعارف قطع رابطه می‌کردند. خلاصه پرنس واسیلی چیزی را دریافته بود که تمام صاحب منصبان در تمام دنیا به آن پایبند هستند. دیگر وقتی امام‌ها گزینشی شفا می‌دهند و رفع حاجت می‌کنند بقیه که جای خود دارند. 

 

هفتم: امروز هم برای خودم بودم. هنوز تلنبار شده خیلی دارم، باز هم سراغ پیش نویس کتابم نرفتم. 

 

القصه، از قورت دادن قورباغه طفره می‌روم. 

 

این صفحه چندین روز است که باز است تا بنویسم، اما نوشتنم نمی‌آید. پر از حرفم اما لب‌هایم را بسته‌ام. کامشین عزیز دندان‌ها را رها کردم چون «خسته بود». می‌دانی که چه می‌گویم. هیولا را نمی‌دانم چه کسی بیدار کرد اما وقتی دکتر، یک دکتر برای اولین بار با دیدنم روی ویلچر گفت ای داد اینکه بدنش سِر است! وای بیماری‌اش هم که پیشرفته است! موقع برگشتن توی آسانسور خودم را در آینه نگاه کردم، مردم چطور مرا می‌بینند و تحمل می‌کنند

همکار آ.ب مثبتم گفت تو در میان بیماران ام‌اسی خیلی ناجوری. حالا نه با این ادبیات اما حرفش همین بود. چند وقت پیش یک ویدیو دیدم درباره مرگ یا خودکشی سلول‌های عصبی. وقتی که اندوه و التهاب و فقدان اکسیژن باعث می‌شود سلول عصبی خودش را از دیگر سلول‌ها جدا کند مچاله شود و محو شود. (دلم نخواست حذف به قرینه کنم.)

من اندوه، التهاب و فقدان اکسیژن را سال‌هاست تجربه می‌کنم و همین که مغزم هنوز کار می‌کند از شگفتی‌های آفرینش است. تو می‌دانی من از چه حرف می‌زنم. یادت هست به من گفتی از نخ تسبیح؟ آن ایمیل تو را گاهی می‌خوانم و چقدر دلم می‌خواهد روزی که کتابم را نوشتم آن را هم میان جملات جا بدهم. مثل پست پین شده در وبلاگ رها شده کتایون آموزگار که شاید اولین پاراگراف کتابم شود.

یک ساعتی است بیدارم مثل تمام نیمه شب‌هایی که بیدار می‌شوم و ذهنم برای یادآوری بسیار فعال است و میل به نوشتن دیوانه‌ام می‌کند اما دست نگه داشته‌ام. و هر جایی سر می‌زنم به جز پیش نویس کتابم. از چه بنویسم؟ از اندوه، التهاب و فقدان اکسیژن؟ موقع نوشتن چنان تعبیرها چنان فضاسازی می‌کنم که خودم ترسم می‌گیرد. من مثل سلین این قدرت را ندارم که تف سر بالا بنویسم. اینکه او چطور جرات کرده است نمی‌دانم. وقتی برای اولین بار حتی قبل از اینکه با سلین آشنا شوم حسین شرفخانلو گفت بنویس! تف بنداز! فکر کردم دیوانه است. به راستی که باید دیوانه باشم. دیوانه باشم؟

وقتی خیلی سال پیش داستان مادربزرگم را تحت تگ قهرمان خان شروع کردم و البته از همان اول اشتباه کردم که خواستم مشارکتی باشد و از مسیر خارج شد، ناگهان با خودم گفتم داری چه کار می‌کنی؟ می‌خواهی بگویی فلان عمو بچه‌های مادربزرگت را گرفت و او را از خانه، از آن خانه بزرگ پر از انبارهای غلات، از آن حشمت، از آن شکوه بیرون گرد و زد توی سر مادر تو به خاطر یک اشتباه؟ طوری زد که مادرت در ۸۰ سالگی یادش بود و با به خاطر آوردن آن می‌گفت از کودکی کسی مرا دوست نداشت؟

می‌خواهی بگویی فلان خاله‌هایت مادربزرگت را کتک زدند به خاطر بهتانی که به او زده بودند؟ می‌دانی اگر داستان مادربزرگت را بنویسی تمام بستگانت را از دست می‌دهی؟ باید تنها بازمانده باشی تا بی‌واهمه شروع کنی از بی‌ شوهری، بی‌پدری و ظلمی در بیش از صد سال پیش بنویسی، محمدرضا بایرامی در اتاقش در سازمان عریض و طویلی (سوره) بگوید این‌ها را بنویسی که چه شود؟ به چه درد این زمانه می‌خورد؟ یعنی بگذار آن زن بینوا همانطور که زیر سنگ سفید زیبای مرمری که دایی مرحومت بعدها روی قبرش گذاشت، که هر زمانی در هر دمای هوایی دستت را روی آن بگذاری مانند آب گوارای یک چشمه زلال و خنک است آرام بگیرد.

خاطرات در ذهنم در حال فوران است. حرف‌های مادرم آن خاطرات دلتنگی که برایم تعریف می‌کرد. آن اندوه، التهاب و فقدان اکسیژنی که ۸۰ سال تحملش کرد چگونه آن کوه را از پا نینداخت؟ چطور روی پا ماند؟ چه قدرتی داشت؟ مثل مادربزرگم. زن قد بلند تنومند و مهربان با شکر پنیرهایی که از جیب مخفی جلیقه مخملش در می‌آورد و به من و داداش کوچیکه می‌داد و ما مثل پیروزمندان نظر کرده می‌رفتیم گوشه‌ای و به خیال اینکه کسی را در غنایم شریک نکردیم با خنده می‌خوردیم. آه ای کودکی.

حالا چطور بنویسم؟ اینطوری ممکن است بخشی از خانواده را از دست بدهم. سلین چطور این دیوانگی را کرد؟ چون تک فرزند بود. مرد بود. و هرگز سلول‌های عصبی‌اش خودکشی نکردند. اینطور و این شکلی که آن دکتر، حالا گیرم برای اولین بار دکتری با دیدنم آن جملات را بر زبان بیاورد. جملاتی که خیلی‌ها به زبان نمی‌آورند. من قوی هستم؟ من هم مثل مادربزرگم و مادرم قوی هستم مثل کوه؟ نه من درخت شدم. مثل درختان نمدار جنگل Fanal بخشی از جنگل Laurisilva در جزایر مادیرا در اقیانوس اطلس. کج و کوله غرق در مه، کهنسال و سورئال. و البته ترسناک.

صدای اذان بلند شد. اما تا ساعت پنج که هم قرص‌هایم را بخورم نمازم را به تاخیر می‌اندازم تا چند بار امیر را بیدار نکرده باشم. و چقدر نوشتم کامشین عزیز بی اینکه به پیش نویس کتابم سر زده باشم. آیا این‌ها می‌تواند بخشی از کتابم باشد؟ آیا بنویسم؟ تف بیندازم؟ مثل سلین خودم را در معرض نقد قرار دهم آنطور که خودش می‌گوید توهین آمیز؟ 

در آیه ۴۰ سوره مبارکه نمل می‌فرماید:«... گفت: این بخشش پروردگار من است، تا مرا بیازماید که سپاسگزارم یا کافر نعمت. پس هر که سپاس گوید براى خود گفته است و هر که کفران ورزد پروردگار من بى‌نیاز و کریم است.»

 

صفت غنی را در آیاتی*، در مقابل فقیر بودن ما آورده و اما کریم: اسمی جامع ِ همۀ خیرات و فضایل و امور پسندیده‌است. همچنین آن را به معنای کسی که خیر بسیار می‌رساند و چیزی که نفعش دوام دارد معنا کرده‌اند‌.»

 

کریم به سه مفهوم اساسی اشاره دارد:

۱) جواد، یعنی بخشنده‌ای که بسیار و بدون هیچ مانعی می‌بخشد و کفران و عصیان بندگان در بخشش او اثری ندارد و به معنای والا‌تری یعنی کسی که همۀ افعالش احسان و انعام است.

۲) صفوح، یعنی کسی که از گناه درمی‌گذرد و عفو می‌کند و برتر از آن، گناه را به حسنه بدل می‌کند.

۳) کریم را به معانی دیگری نیز دانسته‌اند، از جمله کسی که به وعدۀ خویش وفا می‌کند، کسی که امید آرزومندان را ناامید نمی‌کند، و کسی که مستغنی از غیر است و بر عطای خود منت نمی‌گذارد. 

 

با توجه به معنای لغوی کریم، اساس معنای آن را شتاب به سوی امور خیر دانسته و گفته که خداوند اکرم الاکرمین است، زیرا سبب هر خیر و آسان کنندۀ آن است. (منبع)

 

* یَا أَیُّهَا النَّاسُ أَنْتُمُ الْفُقَرَاءُ إِلَى اللَّهِ ۖ وَاللَّهُ هُوَ الْغَنِیُّ الْحَمِیدُ (فاطر: ۱۵)

ای مردم! شمایید نیازمندان به خدا، و فقط خدا بی‌نیاز و ستوده است.

 

چند روز پیش در کانال سمت خدا این قسمت از تفسیر سوره مبارکه بقره را به صورت عکس نوشت دیده بودم، یادش افتادم:

 

ذات اقدس اله یک جا می‌فرماید: وَآتُوهُم مِّن مَّالِ اللَّهِ الَّذِی آتَاکُمْ(نور: ۳۳) آنچه انفاق می‌کنید مال الله است مال شما نیست. در سوره حدید لطیف‌تر از این می‌گوید: وَأَنْفِقُوا مِمَّا جَعَلَکُمْ مُسْتَخْلَفِینَ فِیهِ (حدید: ۷) ما که به شما چیزی ندادیم شما خلیفه و نماینده مایید، نماینده که در بخشش مال حق بخل ندارد. فرمود شما جای خدای رازق نشسته‌اید، کار او را بکنید. بدون بخل انفاق کنید.

 

تفسیر سوره بقره آیت الله جوادی آملی/ جلسه ۴۹۷

 

البته یاد از کیسه خلیفه بخشیدن هم افتادم و رفتم ببینم از چه قرار است. منفی بود (+) چون در مورد افراد خسیس و بخیل صدق می‌کند. ولیکن خداوند می‌فرماید آقا هر چقدر دوست داری از کیسه من ببخش، من جایش را پر می‌کنم (+).

 

در این پست نوشته بودم که اگر پزشکیان مثل محمود احمدی نژاد رفتار نکند کاری می‌کند که مملکت روی هوا برود، آقای مرآت عزیز مطلبی نوشته بودند و از اینکه عده‌ای و مثلاً من که فکر می‌کردم مجلس همتی را برکنار نمی‌کند، چیزی از سیاست حالیمان نیست شاکی/ متعجب بودند.

خوب این هم شروعش: «محمدرضا عارف، معاون اول پزشکیان: مدیران ما بعد از استیضاح [عبدالناصر] همتی دیگر انگیزه کار کردن ندارند، چون نمیدانند که آیا فردا سر کار خود هستند یا نه.»

 

صفحه ۳۸۸ قرآن کریم آیات ۲۲ تا  ۲۸ سوره مبارکه قصص را جای دیگری خواندم و آیه ۲۷ «قَالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ عَلَىٰ أَنْ تَأْجُرَنِی ثَمَانِیَ حِجَجٍ ۖ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِنْدِکَ ۖ وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ و سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ.» نظرم را جلب کرد.

در پستی (+) درباره دعای حضرت آسیه این ظن را مطرح کرده بودم که آیا ایشان از محل تدفین حضرت هاجر کنار کعبه آگاه بوده؟ بعدها آقای عابدینی عزیز هم در برنامه سمت خدا اشاره کردند که انبیاء بنی‌اسرائیل از جمله حضرات موسی و سلیمان علیهم‌السلام حج به جا آوردند.

از جمله حضرت یعقوب علیه‌السلام به پسرانش برای ترویج با فرزندان عمویشان حضرت اسماعیل سفارش کرده بود (تَلمود) پس امکانش بوده.   اینجا هم حضرت شعیب مهریه دخترش را به جای سال، «حج» تعیین می‌کند:

«ثَمانِیَ حِجَجٍ» (به جاى هشت سال، فرمود: هشت حج)

 

که باز تو گویی تأیید ظن و حدس من است چون سفر برای حج یک سال طول می‌کشیده.

 

آیه ۲۸ سوره مبارکه قصص:

عبارت‌ «أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ» دو گونه معنا شده است؛ یکى این‌که مهریّه‌ دختر خواه هشت سال باشد و خواه ده سال، هیچ‌یک بر من ستم نیست و معناى دیگر این که بعد از پایان هر یک از این دو مدّت، اگر خواستم از نزد شما بروم نباید مانعى در کار باشد.

 

من همین مدّت قرارداد را مى‌مانم و بعد از آن اختیار با خودم مى‌باشد.

پیام: در قراردادها براى خود، اختیاراتى در نظر بگیریم و دست خود را در محورهایى بازبگذاریم. «أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ» (+)

 

و اما، در آیه ۲۷، همچنین سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ مرا یاد داستان حضرت موسی و خضر علیهم‌السلام انداخت. جستجو کردم دیدم با این شکل جمله‌بندی از لسان حضرت اسماعیل علیه‌السلام است:

سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ (صافات: ۱۰۲)

که اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهى یافت. 

جمله‌بندی حضرت موسی علیه‌السلام فرق می‌کند:

قَالَ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا (کهف: ۶۹)

گفت: اگر خدا بخواهد، مرا صابر خواهى یافت آنچنان که در هیچ کارى تو را نافرمانى نکنم.

لحنی قاطع که کار دست حضرت می‌دهد با التفات به دعایی از حضرت سجاد علیه‌السلام. (لینک)

 

این را به صورت صوتی در کانال ایتایم (+) کار کرده بودم گفتم تا جایی که حافظه یاری می‌کند اینجا هم به اشتراک بگذارم. 

 

 

در صفحه ۲۶۱ قرآن کریم آیات ۴۳ تا ۵۲ سوره مبارکه ابراهیم به این آیات رسیدم.

وَقَدْ مَکَرُوا مَکْرَهُمْ وَعِنْدَ اللَّهِ مَکْرُهُمْ وَإِنْ کَانَ مَکْرُهُمْ لِتَزُولَ مِنْهُ الْجِبَالُ (ابراهیم: ۴۶)

به یقین آنان تمام مکر خود را به کار گرفتند، ولى مکر و حیله‌ آن‌ها نزد خداست گرچه کوه‌ها از مکرشان از جا کنده شود.

 

«إِنْ»: می‌تواند حرف نفی یا حرف شرط باشد. «اِن کَانَ»: نبوده است. اگر بوده باشد. اگر (إِنْ) حرف شرط باشد معنی آیه چنین می‌شود: آنان به نیرنگ نشستند و توطئه چیدند و خدا از نیرنگشان باخبر بود و آن را باطل و خنثی کرد، هرچند که نیرنگشان آن اندازه بزرگ و سترگ بود که می‌توانست کوهها را از جای برکند. (منبع)

 

فَلَا تَحْسَبَنَّ اللَّهَ مُخْلِفَ وَعْدِهِ رُسُلَهُ ۗ إِنَّ اللَّهَ عَزِیزٌ ذُو انْتِقَامٍ (ابراهیم: ۴۷)

پس مپندار که خدا در وعده‌اش با پیامبرانش وفا نمی‌کند؛ زیرا خدا توانای شکست ناپذیر و صاحب انتقام است. 

 

در جای دیگری خداوند خطاب به مسلمانان و پیروان حضرت محمد صلوات الله علیه و آله می‌فرماید شما ندیدید پیامبران و پیروانشان را که به درجه‌ای رسیدند که با خودشان گفتند آیا خداوند ما را فراموش کرده و یاوری نداریم؟ (نقل به مضمون) این دو آیه نهایت توکل به قدرت شکست ناپذیر و انتقام گیر خداوند است. همان توکلی که امام خامنه‌ای در سخنرانی‌هایش با باوری قلبی و مطمئن به زبان می‌آورد. اینکه اصلاح‌طلبان و نو اصلاح‌طلبان اصولگرای سابق یا هر اسم سخیف دیگری که لایقشان هستند، می‌خواهند کودتای نرمی انجام دهند، آن نگرانی که در قلب ایجاد می‌کند را با توکل به خداوندی که قلب امام خمینی و امام خامنه‌ای را تسخیر کرده، آنچنان که لایق پروردگار است از بین می‌برد. 

گیرم شما هنوز در بند انتخابات مانده‌اید و گمان می‌کنید ۱۴ میلیون نفر که آگاهانه و قاطعانه به شما نه گفته‌اند، در بند نام یک کاندیدا هستند، همان فریبی که در دوره انتخابات با تمام قدرت به کار بستید ولی آن ۱۴ میلیون را مصمم و نیرومندتر مقابل خود دیدید.

 

این اقلیت بسیار نیرومند، (+) فریب این تخریب‌ها و دست و پا زدن‌ها برای تحریف اذهان انقلابی‌های اصیل ۵۷ی را نخوردند و نخواهند خورد. این ۱۴ میلیون همان گونه که امام خامنه‌ای درباره مقاومت و گسترش آن صحبت می‌کند، گسترش خواهد یافت و با یاری پروردگار آسمان‌ها و زمین نیرنگ شما را باطل خواهند کرد. ان‌شاءالله. 

 

 

 

«ملت» نمی‌تواند ریاست جمهوری‌ی مردی را بپذیرد که، در برابر «هجوم»، «سکوت» می‌کند چون مؤدب است. البته زیباست. وسوسه‌ کننده است. ولی این مرد زیبای نجیب، سخنور قابلی به نظر نمی‌آید. سخنوری تنها مشخصه‌ی درشت و قابل بحث «ملت» است. و یک سخنور خوب و قابل، کسی است که «جسور» و «کله شق» باشد.

 

از آرشیو وبلاگ قشنگم (+) سال ۸۸

دنبال اسم کتابی بودم رسیدم به سلسله نوشته سیاسی انتخابات آن دوران. الآن پیر شدم، ذهنم کُند شده، به سمت سکوت رانده می‌شوم.

 

رب العالمین در آیه ۱۲۵ سوره انعام می‌فرماید: فَمَنْ یُرِدِ اللَّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِلْإِسْلَامِ ۖ وَمَنْ یُرِدْ أَنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقًا حَرَجًا کَأَنَّمَا یَصَّعَّدُ فِی السَّمَاءِ ۚ کَذَٰلِکَ یَجْعَلُ اللَّهُ الرِّجْسَ عَلَى الَّذِینَ لَا یُؤْمِنُونَ

 

هر کس را که خدا خواهد که هدایت کند دلش را براى اسلام مى‌گشاید، و هر کس را که خواهد گمراه کند قلبش را چنان فرو مى‌بندد که گویى مى‌خواهد که به آسمان فرا رود. بدین سان خدا به آنهایى که ایمان نمى‌آورند پلیدى مى‌نهد.

 

 

 

خیلی خیلی سال پیش یک بار در جاده آخوندی را سوار کردیم، تشبیه جالبی کرد و گفت «فرهنگ دو هزار و چند ساله غرب سراشیبی است هر کسی واردش بشود لاجرم قِل می‌خورد می‌رود پایین ولی فرهنگ ما سربالایی است و نفس‌بر است و سخت.» (+)

 

 

منظورش همین بود. اگر دلت بلندی می‌خواهد خداوند سینه‌ات را برای بالا رفتن مهیا می‌کند. اگر فرومایگی می‌خواهی اختیارش را داری.

 

جنگ دیالوگی است دیگر. فقط مثل اسکار، بعد از اکران جایزه‌اش را می‌دهند، بعد از اینکه در صحنه نمایشمان را اجرا کردیم و تمام شد.

امشب که داشتیم کتاب می‌خواندیم و چشم‌های روبنسون نابینا شده بودند، دکتر فردینان سلین وضعیت او را چنین توصیف کرد:

 

«بسته‌بودن چشم‌ها آدم را فکری می‌کند. همه چیز از جلوی چشم آدم می‌گذرد… انگار که توی کله آدم سینما کار گذاشته‌اند…» (ص. ۳۴۳)

 

ذهن من هم گنجشک با یک عالم شاخه، رفت نشست روی شاخه‌ای که این شعر سال‌هاست (+) از آن آویزان بود:

 

«چشم‌هاى بسته، بازترند

و پلک، پرده‌ایست

که منظره را عمیق‌تر مى‌کند…»

 

 

گروس عبدالملکیان

 

فعل «سایماخ» در ترکی به معنای «شمردن، به حساب آوردن و اعتنا کردن» است.

 

یک مثلی/متلی هم داریم که پول را هر چقدر بشماری کم می‌شود، به نظرم «آدم‌»ها را هم وقتی که «بشماری»، «کم» می‌شوند.

 

 

 

*از آنجا که ترکی هنر است. (+)