مرا آفرید آن که دوستم داشت

حالِ هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی‌ست

يكشنبه, ۱۶ تیر ۱۴۰۴، ۰۸:۲۶ ب.ظ

با خودم گفتم یا مثل ویولت از سوء تغذیه می‌میرم یا مثل احسان شکوهی از سرماخوردگی، اما هیچکدام نشد.

از روز بمباران تا همین حالا درگیر بیماری و ضعفم و حتی نمی‌توانم چند جمله پشت سر هم حرف بزنم. شمخانی نیستم که توی فوتک فوت کنم و مصاحبه غرا بکنم و زیر آوار نماز بخوانم. نه نوشتنم می‌آید نه توان حرف زدن دارم که بتوانم هم دیگر نمی‌خواهم. به خاموشی پناه می‌برم که سلامت باشم، جسمی هم نشد روحی. هر چند روحم مثل بیست و دو سالگی‌ام زیر آوار ماند. مثل آن روز عصر که فرو ریختم، از دیروز زیر آوارم.

رفته‌ام توی تنها اتاق قلعه و پرده‌های ضخیم تنها پنجره‌اش را کشیده‌ام. در تاریکی، بینایی‌ام را همراه شنوایی‌ام عادت می‌دهم به ندریافتن و نپرداختن. دهانم را بسته‌ام که حرف نزنم. پیچیده‌ام در خودم مثل ۲۲ سالگی‌ام. کاش گفته بودم امروز صبح بیدار نشوم اما خواب و بیداری دست خود آدمیزاد نیست. زودتر از اذان هم بیدار شدم.

دو ماه پیش یک شب تا دروازه رفتن رسیده بودم. صدای مارتین در فضای پیرامون در دو طاقه‌ای که نور از لای بازش بیرون نمی‌زد پیچیده بود که بیا مگر نمی‌گفتی خسته‌ام؟ ذکر و قرآن می‌خواندم و زمزمه می‌کردم الآن نه. نگرانش بودم که گفت اگر چیزیم بشود تکلیفش با خانواده و ماترکم چه می‌شود. آن باری هم که کارم کشید بیمارستان کنار تختم نشست روی ویلچرم و گفت من بعد کی می‌خواهد کار کند؟

مارتین دو ساعت تمام صدایم زد و در نهایت گفت دیدی دروغ بود؟ آن شب سرم که تمام شد می‌ترسیدم بخوابم که مبادا بمیرم. حالا خوابم که می‌آید می‌خوابم که بروم اما «دیدی دروغ بود سوسا؟» دروغم مارتین اما می‌شود مثل ۲۲ سالگی‌ام که با دو حرف که برای پاسداشت عشقت در گوشه گوشه کتاب‌های درسی می‌نوشتم از پا در آوری‌ام؟ ۲۴ سال شده، بیش از نصف عمرم. می‌شود راضی شوید؟

صبح در فیسبوک دیدم لیلای لیلی یک دو پست طولانی نوشته که «منِ در تبعید خود خواسته در میان ایرانی، آمریکایی و اسرائیلی با افتخار ایرانی‌ام.» باز از غزه و فلسطین و یمن و سوریه حرف زده و خیانت چپ‌های میلیتاری لیبرالیسم. آن طرف حامد اسماعیلیون تولد پریسا را بهانه کرده از وطنی که نمی‌خواهد نوشته طولانی با هشتگ دادخواهی و یکی از مخاطبان کامنت طولانی دهان خورد کنی زیرش نوشته بود. لعنت به قلم روانی که برای شیطان بزند.

سعید کیایی روزنوشت جنگ داشت و از دیدن یک یک مکان‌های آسیب دیده و میدان قدس و مستندی که با زن‌های کشف حجاب کرده تو بخوان ملیجک‌های نتانیاهو دارد می‌سازد و مقارن شد با جنگ و به‌به نوشته.

حتی لاله منصف در مشمئزترین حالت ممکن روزنوشت جنگ دارد جز من که دیگر با نفسی که در نمی‌آید حتی با صوت هم نمی‌توانم تایپ کنم و کارم به کپی‌کاری تحلیل سیاسی و نظامی دیگران کشیده بی که بتوانم از آنچه در خواب قبل از جنگ دیدم بنویسم نه از آنچه بر ما گذشت. خشم و امید و نگاهم را.

آنها، دیگران با هر نگرش و استفاده و فرصتی می‌نویسند و جایزه هر چه باشد از آن آنهاست من از دیروز آنقدر به قاب عکس دو نفره پدر و مادرم در سال ۷۳ نگاه کردم که از ۹۶ که قابش کردم نکرده بودم. کاش خواب و بیداری دست خود آدمیزاد بود. حتی خوردن و نوشیدن. نفس کشیدن. کاش آدمیزاد که من باشم انقدر پوست کلفت نبودم. کاش هیولا همین پوست و استخوان مانده را می‌درید می‌زد بیرون. کاش حداقل طوری بمیرم اعضای سالمم را هم بکشند بیرون که دیگر چیزی برای کرم‌های منتظر نماند. کمتر بهتر. دوستان آ.ب مثبتم سه‌شنبه گذشته آمدند دیدنم از پشت ماسکم گفتند صورتت نصف شده. زبان را، زبان را نمی‌شود اهدا کرد؟ زبان چرا لاغر نمی‌شود؟

شاید اگر دیگر حرف نزنم از کار بیفتد. در ۲۲ سالگی می‌شد بزنم بیرون. الآن نه، و کاش بگذارند حرف نزنم. نبینم. نشنوم. فقط آنقدر گریه کنم شاید تمام شد.

 

 

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی