فراموشی انتخابی
مىشنوم که مادرم یکریز حرف میزند... دارد زندگیش را براى خانم ویتروو تعریف مىکند... دوباره و سهباره میگوید تا او خوب بفهمد که من چه بچۀ بدى بودهم!... ولخرج!... ولنگار!... تنبل!... که هیچ چیزم به پدرم نرفته... آدم آنقدر دقیق... با پشتکار... با همت... اما بدشانس... که زمستان پیش مرد... بله...
اینها را میگوید اما بشقابهایى را که روى سرش میشکست نه! مادرم این را هم تعریف نمیکند که اوگوست چطور توى پستوى مغازه
گیسهاش را میگرفت و دنبال خودش میکشید. جاى خیلى تنگ و کوچکى که واقعا براى جر و بحث ساخته نشده بود...
از این چیزها یک کلمه هم نمیگوید...
بله، جامان تنگ بود اما هـمدیگر را خیلى دوست داشتیم. از این چیزها تعریف مىکند. بابا آنقدر دوستم داشت، آنقدر به همه چیز حساس بود که رفتارم... نگرانیها... خطرهایى که خودم را دچارشان میکردم، بدبختیهایى که به سرشان مىآوردم بالاخره مایهٔ مرگش شـد... از بس غصه خورد طبعأ. دق کرد! بله! ماجراها را وقتى اینطورى تعریف میکنی... تا اندازهاى بهنظر منطقى میرسد، اما خیلى بیشترش مزخرف و کثافت و دروغ است...
مرگ قسطی/ لویی فردینان سلین/ صفحه ۵۵