مرا آفرید آن که دوستم داشت

۶۵ مطلب با موضوع «کتابخانه» ثبت شده است

چند باری تصمیم گرفتم اینجا بنویسم اگر وبلاگ دیگر به روز نشد به کانال حدیث مفصل که وبلاگ صوتی من در ایتا است سر بزنید. اما در دو سه روز گذشته چنان ماشاءالله حالی داشتم که حتی در کانال هم مطلبی قرار ندادم.

 

دیگر این بریده کتاب‌ها را که امیر آقا زحمت می‌کشد، که می‌توانم با شما به اشتراک بگذارم. زحمتی ندارد جز کپی پیست کردن:

 

«ته جاده کسى پیدا نبود، آلمانی‌ها رفته بودند. وسط این هیر و ویر به سرعت یاد گرفته بودم که از این به بعد فقط از پشت درخت‌ها حرکت کنم، عجله داشتم که هر چه زودتر به ایستگاه برسم و ببینم که از گروه شناسایی کس دیگرى هم کشته شده یا نه. ضمنا به خودم می‌گفتم: “حتما کلک‌هایى هم هست که بشود زندانى شد!” اینجا و أنجا تکه‌تکه دود غلیظ از خاک بلند می‌شد. از خـودم می‌پرسیدم: “نکند همه‌شان مرده باشند؟” حالا که نمی‌خواهند هر را از بر تشخیص بدهند، چه بهتر و شایسته‌تر که همه‌شان برقى مرده باشند… این طورى بلافاصله ماجرا فیصله پیدا ﻣﻰکند… همه برمی‌گردند سر خانه و زندگیشان… شاید هم فاتحانه از میدان کلیشى بگذریم… البته فقط یکى دو نفری که قسر در رفته‌ایم. در عالم خیال بر و بچه‌هاى خوب و سر حالى را پشت سر تیمسار مجسم می‌کردم، الباقى مثل چوب خشک می‌افتند و می‌میرند… مثل باروس… مثل وانای (یک خر دیگر)… و الى أخر. سروکله‌مان را با گل و نشان افتخار می‌پوشانند و از زیر “طاق پیروزى” می‌گذرانند. به رستوران وارد می‌شویم، بدون پول براى ما غذا می‌آورند. دیگر هیج وقت، هرگز، تا آخر عمر پولی نخواهیم داد. وقت پول اِخ کردن خواهیم گفت: “ما قهرمانیم! مدافعین میهنیم!” و همین کافى است!… با پرچم‌هاى کوچولوى فرانسه پول همه چیز را خواهیم داد! دختر صندوق‌دار حتى از قبول پول از قهرمان‌ها خوددارى می‌کند و حتى وقتى از بغل صندوق رد بشوى، ماچى هم به‌ات خواهد داد‌ این ارزش زنده ماندن دارد.»

 

سفر به انتهای شب/ فردینان سلین/ ص. ۱۳

 

 

 

خب نمی‌شود که روده‌ام را دراز نکنم. به این موضوع ابراهیم حاتمی‌کیا در مصاحبه‌ای بعد از اکران فیلم از کرخه تا راین اشاره کرده بود. همسر برادرم دائم گلایه می‌کرد که این سهمیه‌ها نمی‌گذارند دخترم استخدام شود. دیروز صحبت سربازی پسرها بود، گفتم این هم یک جور سهمیه است که چون برادرم در منطقه صفر مرزی خدمت کرده الان پسرش می‌تواند تخفیف در سنوات خدمت بگیرد. خیلی آرام گفت آره.

 

پریروز، عصر لرزش قلبم دوباره بیدارم کرد اما چشم‌هایم را بسته نگه داشته بودم. بین خواب و بیداری. در واقع مغزم بیدار شده بود ولی خودم نمی‌توانستم بیدار شوم. چون فشارم آنقدر پایین بود که قدرت نداشتم چشم‌هایم را باز کنم یا امیر را صدا بزنم. اما توی خواب برای هزارمین بار در این چند ماه اخیر تصمیم گرفتم به دکتر توتونچی زنگ بزنم و داشتم البته توضیح می‌دادم که قلبم موقع حادثه چگونه می‌تپد.

 

یادم هست دنبال واژه برای توضیح بودم و در همان حال خواب و بیدار به او می‌گفتم قلبم طوری می‌تپد انگار که بخواهند درختی را از ریشه بکنند و ریشه‌ها را رگ‌های قلب در نظر بگیرد که با خارج شدن از خاک، توپ ریشه از هم بپاشد. قلب را توپ ریشه قلمداد کردم، همین قدر علمی!

 

دیشب سلین در توصیف بیمار خردسالش نوشته بود «به‌بر هنوز هذیان نمى‌گفت، فقط ابداً میل نداشت از جاش جنب بخورد. هر روز وزن کم می‌کرد، یک‌کم گوشت زرد رنگ و لَخت هنوز به استخوانش چسبیده بود که با هر تپش قلبش از بالا تا پایین مى‌لرزید. انگار که قلبش زیر سرتاسر پوستش بود، بس‌که ظرف یک ماه مریضى لاغر شد، بود. وقتى دیدنش می‌رفتم لبخندهاى دلنشینى تحویلم می‌داد. به همین حالتِ آرام و دوست‌داشتنى از ۳۹ درجه به ۴۰ درجه رسید و روزها و هفته‌ها به حالتى متفکر همان‌جا ماند.»(ص. ۲۹۰)

 

یاد خودم افتادم. آنطور که در پاهایم زدن قلبم، می‌تکاندم. از بس که لاغر شده‌ام مثل به‌بر کوچولو.

 

 

 

*عطار

 

 

 نمی‌دانم امروز روز چندم است که این صفحه سفید بازمانده بود تا من بتوانم چیزی که چندین روز پیش بعد از خواندن پست کنعان به ذهنم خطور کرده بود را بنویسم.

اینکه آیا من هیچ وقت شده در مورد آسمان بنویسم؟ هیچ وقت ارتباطی با آسمان داشتم؟ از وقتی که کودک بودم آنچه به خاطرم مانده تابستان‌هایی بود که می‌رفتم پشت بام حمام و به آسمان و حرکت ابرها گاه می‌کردم. بعدها وقتی در ارومیه دانشجو بودم خیلی پیش می‌آمد که روی پل شهر چایی بایستم و غروب زیبای خورشید را در امتداد رودخانه کم جان تماشا کنم. صدای مرغ‌های دریایی و درختان جوانی که در دو طرف رودخانه کاشته بودند. شهری که آسمانش خیلی به زمین نزدیک بود.

اما، من اهل آسمان نبودم. یادم است در داستانی کوتاه که در دوره دبیرستان نوشته بودم در یک شعر کوچک خاک را ستوده بودم:

«خاک را نازم

این تیره تن، سرد تن، خشک تن

این زاغه‌ تنگ بی‌نوای پُرنوا،

این گشوده سینه‌ بی‌امتنان»

من اهل خاک بودم و هستم. سال ۸۷ که رفته بودم ارومیه و با فریبا رفتیم کنار دریاچه شب بود و من ماهی تا آن حد بزرگ در عمرم ندیده بودم. سطح نقره‌ای دریاچه ارومیه مانند جیوه‌ای مایع و مذاب با ماهی که بسیار نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد ترسناک‌ترین صحنه زندگی‌ام بود.

حتی وقتی می‌رفتیم کوه نگاه به شهر زیبایم می‌کردم آسمان را نگاه نمی‌کردم که مدام آلوده‌تر، آلوده‌تر و آلوده‌تر روی شهر هوار می‌شد. ساختمان‌ها را و خانه‌ها و خیابان‌ها را نگاه می‌کردم. حتی بالای برج میلاد هم خیابان‌ها و خانه‌ها برایم از آسمان و کوه‌ها جذاب‌تر بودند.

زمین، خاک، درختان و هر آنچه که زیر پای من بود به من امنیت و آرامش می‌داد/ می‌دهد. یک بار اینجا نوشته بودم از وقتی ترسیدم زمین بخورم آسمان فراموشم شد (+) اما واقعیت این نبود و آن موقع دچار اشتباه شده بودم. من از کودکی خاک را، زمین را دوست داشتم.

برای همین وقتی توصیفات استیو تولتز درباره ماه و خورشید را می‌خواندم و یا در همین کتاب سفر به انتهای شب آنچه از آسمان می‌نویسد را نشخوار می‌کنم و مدام در ذهنم مرور می‌کنم، به همان زمین برمی‌گردم. به همان زمینی که جاده‌ها را می‌بلعد، خانه‌ها را می‌بلعد، انسان‌ها را می‌بلعد. به گمانم سلین هم مثل من از آسمان واهمه داشت:

«غروب‌هاى این جهنم آفریقایى محشر بود. هرگز فرصت تماشایش را از دست نمی‌دادم. همیشه تماشاى آن مجلس باشکوه خورشیدکُشى دلخراش بود. نمایشى بود رنگارنگ. حیف که ستایش یک نفر آدم تنها کافى نبود. آسمان یک ساعنى سرتاسر افقش را با نوارهاى ارغوانى می‌پوشاند و بعد رنگ سبز از وسط درخت‌ها بیرون می‌زد و از زمین به شکل نوارهاى لرزانى به طرف اولین ستاره‌ها بالا می‌رفت، بعد خاکسترى تمام افق را می‌پوشاند و بعد دوباره قرمز می‌شد، اما این بار قرمزش بی‌رمق و بی‌دوام بود. به این ترتیب تمام می‌شد. همۀ رنگ‌ها بریده بریده روى جنگل می‌ریختند، درست مثل نوارهاى رنگی کارناوال‌ها. هر روز دقیقا سر ساعت شش این نمایش شروع می‌شد.»

 

سفر به انتهای شب/ فردینال سلین/ ص.۱۷۷

 

برای همین به مارتین نوشته بودم: «آسمان با تو مهربان است و خاک با من، تو از سوارکاری متنفری و من از پرواز. اما هر که خاک را دوست‌ می‌دارد، زود می‌میرد.»

پس جهانشناسی من باگ داشت؟

 

یکشنبه‌ای که گذشت در یک اتاق گفتگو از سلسله اتاق‌های کتاب مفاتیح الحیات قسمت حقوق برادران مؤمن، که اختصاص به ازدواج داشت، کاربری به ساحت حضرت عیسی علیه‌السلام جسارت کرد و ازدواج نکردن ایشان را «نقص» برشمرد. دیسلایک زدم. با اینکه متوجه دیسلایک شد و تعجب کرد، جسارت را تکرار و کامل کرد. دو شیخ و استاد بانی اتاق را در کامنت مخاطب قرار دادم از ساحت نبی خدا دفاع کنند، نیم ساعت به اتمام اتاق مانده بود اما اعتنا نکردند ولی به کامنت بعد از کامنت من که به ساحت «ولایت پدر و شوهر» جسارت نموده بود واکنش سخت نشان دادند.

 

لعنت خدا و ملائکه و کتب و رسلش (بقره: ۲۸۵) بر شما که به واسطه یک روایت ضعیف السند مفنگی، که حضرت علی علیه‌السلام بالاتر از ۴ پیامبر اولوالعزم عظیم الشأن است به هر جغله بچه‌ای این جسارت را دادید که به راحتی کمال و عصمت پیامبران را زیر سوال ببرد.

 

تا آن حد که عبدالرضا هلالی سال ۱۴۰۲ در هیئتی میان فراوان غلو که کفریات مسلم هستند، می‌گوید «مریم نداره شأنیت مادرمُ».

 

به آن دو گفتم که روز حل اختلاف نمی‌توانید به خدا بگویید «دیگر مرا مخاطب قرار ندهید.» در آن روز خواهیم دید.

 

پ.ن: درباره این موضوع در وبسایت زیاد نوشته‌ام، حالش را ندارم لینک بدهم از بس یکی دو تا و یک سال و دو سال نیست. همین باشد اینجا که بی‌نصیب نمانده باشد یدکی‌ام.

 

 هر وقت کتاب می‌خوانیم یاد ‌ویولت می‌افتم. آن یکی دو سال و اندی که در آسایشگاه بود، با هم اتاقی‌اش عاطفه خدابیامرز کتاب می‌خواندند. بعدها تلویزیون هم برای اتاقشان گرفتند. البته ویولت از کتاب خواندن عاطفه همیشه کفری بود چون زیادی اشتباهات مرتکب می‌شد و او از گوشزد کردن خسته شده بود.

 

آخرین باری که با او صحبت کردم و هنوز در آسایشگاه بود پرسیدم عاطفه چطور است؟ خیلی ساده و بی مکث * گفت عاطفه مُرد. از خواب بیدارش کرده بودم، نشد بپرسم چرا و چگونه و دیگر با هم صحبت نکردیم. همیشه دوستان عزیزی را قبل از آنکه از دست بدهم مدتی در بی‌تماسی و بی‌خبری رها می‌کنم.

 

نوشته بودم که داریم کتاب سفر به انتهای شب را می‌خوانیم. پریشب اتفاقی طرح روی جلدش را دیدم و فهمیدم چرا هیچ وقت رغبت نکردم به خواندنش. باید از امیر بپرسم چاپ کدام انتشاراتی و کدام سال است تا بدانم روی چه اصلی این طرح روی جلد را برای این کتاب انتخاب کرده‌اند؟

 

با اینکه در زمان طولانی‌تری نسبت به هرچه باداباد ان را می‌خوانیم اما کندتر پیش می‌رود. امشب پرسیدم آیا فونت کتاب ریز است؟ ولی یادم نیست که جواب سوالم چه بود.

 

چشم‌هایم را می‌بندم و گوش می‌دهم و از «تهوع» به «دل تاریکی» سفر می‌کنم. کدام یکی از کدام یکی تقلب کرده است؟ دنیا در آن زمان، در آن برهه زمانی چه ورطه‌ای بوده است که کتابی به این کلفتی در برابر دل تاریکی لنگ می‌اندازد؟ و منِ ۱۳ ساله دارم تهوع می‌خوانم و چشم‌های سبز بطری رنگ ملوان ذهنم را درگیر می‌کند و «می‌شود جوراب‌هایم را در نیاوررم؟» و تهیگاه زن سرایدار/ مدیر یا هر که بود.

 

صورت زشت استعمار و جنگ، کنگو، جنگلی‌ها، پارچه سبز، کائوچو و بادام زمینی و جاده‌ای که زمین جنگل‌های گرمسیری در خود می‌بلعد پشت سر هم ردیف می‌شوند و در کثافت فحشا و میل جنسی و مشروب و نژادپرستی می‌آمیزند:

 

«همان‌طور که گفتم، توى انبار و مزرعه‌هاى شرکت پوردوری‌یر کنگوى وسطی کلى سیاه و کارمند جزء سفید مثل من، همزمان با من کار می‌کردند. سیاه‌پوست‌ها کم‌و‌بیش فقط به ضرب چماق کار می‌کنند، لااقل آن‌ها هنوز عزت نفس‌شان دست نخورده، در حالی که سفیدپوست‌ها که نظام و ﺗﻤدن‌شان، طبیعت‌شان را به غلتک انداخته، خود به خود به‌ کار می‌افتند.

 

چماق بالاخره صاحبش را خسته می‌ﻛند، در حالی که آرزوى قدرت و ثروت، یعنی چیزی که وجود سفیدپوست‌ها تا خرخره از آن لبریز است، نه زحمتى دارد و نه خرجی، اصلاً و ابداً. بهتر است دیگر از فراعنه مصر و خان‌های تاتار پیش ما قمپز در نکنند! این آماتورهاى باستانى در هنر والاى به کار واداشتن جانور دو پا، ناشی‌هاى ناواردى بودند که فقط ادعاشان گوش فلک را کر می‌کرد. این بدوى‌ها بلد نبودند برده‌شان را “آقا” صدا بزنند، گاهى هم او را پاى صندوق رأى بکشند، براش روزنامه بخرند، یا در درجه اول راهى میدان جنگ کنند تا آتش شور و حرارتش بخوابد. مسیحى با تاریخ دو هزار ساله پشت سرش، وقتى هنگى از روبرویش رد می‌شود ( راجع به این مطلب من چیزکی دستگیرم شده بود)، نمى‌تواند جلوى خودش را بگیرد‌. فکر و خیال زیادى به سرش می‌زند.»

 

سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ص. ۱۴۷

(انتشارات جامی؛ چاپ چهارم؛ ۱۳۸۵)

 

 

 

* خبرهای خیلی ساده و بی مکث (+)

 

«.‌.. درست همون‌طور که همه یه بار جانی دارند، آدمی که باید دوستش بدارند، شاید همه هم یه یار مرگ داشته باشند، آدمی که باید به قتلش برسونن.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۳۹۹

 

دنیایی که نویسنده ساخته می‌تواند به میل او قوانین دیگری داشته باشد. حتی بارها کشته شود. خواه از عشق به فرزند خواه از دلبستگی به

عشق.

استیو تولتز در کتاب‌هایش توصیفات جالبی درباره ماه و خورشید دارد. یادم نیست در کتاب اولش؛ جزء از کل هم بود یا نه اما یکی را از کتاب دومش در وبلاگم واگویه کرده بودم (+):

 

خورشید تازه غروب کرده بود. قرص بزرگ ویفر مقدس ماه در خط افق صیقلی ندبه می‌کرد.

استیو تولتز/ ریگ روان/ ص. ۲۶۸

 

در کتاب سوم؛ هر چه باداباد که شخص اول داستان مُرده است، ارتباطش با این دو جرم آسمانی بیشتر است که گویای دلتنگی است. با اینکه در جهان پس از مرگ هم ماه و خورشید هست، ماهی به غایت بزرگتر و نزدیکتر و خورشیدی سوزنده‌تر و روشناتر:

 

می‌رفتم پشت پنجره و ماه را تماشا می‌کردم، آن قمر زیبای قدیمی سرمازده‌ زمین، و اشک می‌ریختم. چون ماه من این بود.

ص. ۳۱۱

 

از پنجره بیرون را نگاه کرد و ماه را دید که متکبرانه بزرگ بود و درختان را که در نور سفیدش غسل می‌کردند.

ص. ۳۵۹

 

خورشید شبیه سطل‌زباله‌ای در حال سوختن، آهسته از پشت کوه طلوع می‌کرد.

ص. ۳۸۹

 

 

صفحه را باز می‌کنم که چیزی بنویسم. در واقع بگویم تا این تکنولوژی که کفار برایمان ساخته‌اند بنویسد. ویل دورانت در تاریخ تمدن می‌نویسد ایرانیان تن به کار نمی‌دادند چون ثروت بسیار داشتند پس پول می‌دادند تا یونانیان و کاربلدان دیگر برایشان کار کنند، بسازند و چه بسا اختراع کنند. ما چه چیزمان از اعقاب هخامنشی خودمان کم است؟

 

به جانگابازها فکر می‌کنم که قبلاً هم نوشته بودم حوصله‌شان سر رفته است (+) می‌آیم بنویسم اما نوشتنم نمی‌آید. مثل کسی هستم که یک پازل ۲۰۰۰ تکه‌ای را با مهارت تمام چیده است و حالا که باید شاید آخرین تکه را سر جایش بگذارد احساس می‌کند «چه کار بیهوده‌ای!» چون فراموش کردم حساب این را بکنم که چطوری می‌خواهم قابش کنم؟

 

من آخرین قطعات را سر جایش نمی‌گذارم. چون دانای کل این داستان منم و دوست دارم پا در هوا ماندن آنها را تماشا کنم. دانای کل هم نبودم بچه سرتق که می‌توانم باشم.

 

در ویسگون درباره دستگاه گوارش و حرکات دودی مری و معده و روده‌ها مطلبی کار کرده بودم. دانش آموزی پرسیده بود این همان حرکت کرمی است؟ بعد لطف کرده و از کتاب درسی برایم عکس گرفت فرستاد که حرکات دودی را حرکات کرمی فید کرده بود. با همکاران که در میان گذاشتم گفتند احتمالاً کار حداد عادل است. عالمان خارجی هم بیخود می‌کنند می‌نویسند اسموکینگ، از این پس باید بنویسند ورم شیپد.

 

هر شب ساعت ده و نیم سریال «با سال تماس بگیر» را تماشا می‌کنیم. ادامه سریال بریکینگ بد است. مریضش شده‌ایم. کاش فقط یک فریم والتر وایت یا جسی پینک را هم نشان می‌داد.

 

چند ماه پیش علیرضا به مادرش گفته بود به این نتیجه رسیده است ه خوشی‌های دنیا خیلی کوتاه است. از کجا به این نتیجه فاخر رسیده بود؟ از اینجا که رفته بودند گردش و خیلی به او خوش گذشته بود اما بعد مریض شده بود و همه آن خوشی پریده بود.

 

نمی‌دانم اینجا درباره کتاب سفر به انتهای شب نوشتم یا نه که مشغول خواندنش هستیم. کتاب تلخی است. با اشارات فراوان به جزئیات. دیوانه کننده است و البته رشک برانگیز. لابلای جملات خلبان را کشف کردم.

 

گفتم خلبان، یاد حماسه خلبان در سفر به بیروت افتادم آن هم با عینک طبی. سفر پرمخاطره‌ای بوده و باید هم عکسش را قاب می‌کردند و با آن عکس یادگاری می‌گرفتند. بهتر از عکس یادگاری با موگرینی بود. نبود؟

از جعفربن‌محمد صادق نقل است که پیامبر گفت: چون قیامت شود، منادی ندا دهد: کجایند بیدادگران و یارانشان؟ کجایند آنان که لیقه‌ای در دوات بیدادگران ریختند یا سر کیسه‌ای برایشان گره زدند یا قلمی برایشان تراشیدند؟ همه را با بیدادگران محشور کنید.

 

‌ثواب الاعمال، ص ۲۶۰

 

 

خیاطی به سفیان ثوری گفت: آیا من که لباس‌های سلطان را می‌دوزم نیز از یاران بیدادگران به شمار می‌روم؟

 

سفیان گفت: تو خود یکی از بیدادگرانی. یاران بیدادگران کسانی هستند که به تو سوزن و نخ می‌فروشند. 

 

الزواجر، ج ۱، ص ۱۳

یادم افتاد که زمان زنده‌بودن همیشه دوست داشتم در خواب بمیرم؛ الآن از این آرزویم شرم می‌کنم. چه قدر مسخره بود که دوست داشتم بمیرم بی‌آن که متوجه مرگ بشوم، دقیقاً همان‌طور که همه‌ی عمرم زندگی کرده بودم بی این که متوجه زندگی بشوم.

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ص. ۳۹۵