مرا آفرید آن که دوستم داشت

۶۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

پرنس بالکونسکی معتقد بود که سرچشمه همه عیبهاى آدمى دو چیز است: یکى بیکارى و دیگرى اعتقاد به خرافات، و دو فضیلت نیز بیشتر وجود ندارد: یکى کار و دیگری‌ خرد.

 

لئون تولستوی/ جنگ و صلح/ جلد اول/ ص.۱۴۶

 

 

آه دوست عزیز،‌ کلام منجى آسمانى ما که می‌گوید عبور شترى از چشمه سوزن آسان‌تر است تا ورود ثروتمندى به ملکوت آسمان، حقیقتى هولناک است*. اگر از من می‌پرسیدند که بزرگترن آرزویم چیست می‌گفتم این است که بی‌چیزتر از بی‌چیزترین مستمندان باشم.

دوست عزیز از بابت کتابى که برایم فرستاده‌اید و مى‌گویید که آنجا غوغا کرده است هزار بار متشکرم. با این وصف از آنجا که به قول خودتان با وجود چنین حسنى که دارد بعضى چیزها نیز در آن هست که دست یافتن به آنها براى ادراک نارساى انسان دشوار است، به‌ نظر من اشتغال به مطالعه کتابى نامفهوم کار بی‌ثمرى است زیرا به‌ همین علت هیچ نتیجه‌ای براى خواننده در بر نخواهد داشت.

هرگز نتواسته‌ام علاقه سودایى بعضى را به‌ پریشان ساختن ذهن خود با مطالعه کتب عرفانى بفهمم. این کتب در ذهن آنها تردید پدید می‌آورد و به تخیلات آنها بال و پر می‌بخشد و به آنها کیفیت گزافه‌گونه‌اى می‌دهد که با سادگی مسیحیت به کلى ناسازگار است، بهتر است انجیل و شرح مصائب قدیسان را بخوانیم و در پى نفوذ به کنه دشواریی‌هاى اسرارآمیز آنها باشیم، زیرا گناهکاران بینوایى که ماییم، چگونه جرات داریم‌ آرزو کنیم در بند این قالب جسمانى و از پشت این حجاب نفوذناپذیرى که تن میان ما و ابدیت آویخته است به اسرار مهیب و مقدس مشیت الهى راه یابیم؟

پس بهتر است به مطالعه اصول والایى که منجى آسمانی ما براى رفتار و کردار ما در این جهان وضع کرده أکتفا کنیم و در پی آن باشیم که زندگی خود را با آنها سازگار سازیم و از آنها پیروى کنیم و به خود بقبولانیم که هر قدر به اندیشه نارسا و ذهن ضعیف انسانى خود کمتر پر و بال بدهیم خداوند که هر گونه علم ناشى از غیر خود را مردود می‌داند، از ما خشنودتر خواهد بود و هر قدر کمتر بکوشیم که در آنجه او مصلحت دیده از آگاهى ما پنهان دارد تعمق کنیم او خود آنها از طریق ذات نور خود بر ما مکشوف خواهد داشت.

 

همان/ ص. ۱۵۳

 

 

* در آیه ۴۰ سوره مبارکه اعراف می‌فرماید: قطعاً کسانی که آیات ما را تکذیب کردند، و از پذیرفتن آنها تکبّر ورزیدند، درهای آسمان بر آنان گشوده نخواهد شد، و در بهشت هم وارد نمی‌شوند مگر آنکه شتر در سوراخ سوزن درآید، این گونه گنهکاران را کیفر می‌دهیم.

در انجیل لوقا باب ۱۸، آیه ۲۸. نیز آمده است: «ورود شتر به سوراخ سوزن، آسان‌تر از ورود سرمایه‌داران و دولت‌مردان به ملکوت اعلى است».

 

** نگارنده نامه پرنسس ماریا فرزند پرنس بالکونسکی و تحت تعلیم اوست. پدر و پسر و دختر را دوست می‌دارم.

 

این میل به نامه‌نگاری را که در سرتاسر کتاب بین افراد خانواده‌ها و یا دوستان می‌بینم یاد علاقه‌ام به نامه نوشتن می‌افتم. چه نامه‌های نوشتم برای کسانی که لایقش نبودند.

 

یکم: دیروز تصمیم گرفتم برایم جمعه باشد و به کارهای عقب افتاده برسم. اولش چندین پست قدیمی را ویرایش کردم و عجیب اینکه وقتی دیگر خسته شدم فهمیدم که حتی یک ماه کامل هم را شامل نشده. چه خبر است بابا این همه نوشتن؟ اما یک پستی نظرم را جلب کرد. گویا هم امیر و هم من با هم خواب بد دیده بودیم. او برایم تعریف می‌کند ولی من برایش تعریف نکردم در عوض در وبلاگم نوشتم:

 

«...البته کلِ خواب را که مرور می‌کنم، جز بازار کفش و آن لنگه کفش صد و بیست هزار تومانی که پرو کردم و دیدم پاره است و بعد آن آشفتگی و توی خیابان‌ها چرخ زدن و هی چمدان و ساک‌دستی را با آقامون جابجا کردن، چیزی نبود. حالا که فکرش را می‌کنم، کفش اگر بد است، کفشی که پوشیدم پاره بود. پس نباید نگران‌اش باشم. ولی چرا کفش؟ چر این‌همه متوجه کفش بودم توی خواب؟ چرا فاطمه هم بود؟ چرا هر دومان چکمه‌های قهوه‌ای پامان بود؟ چرا فاطمه یک لنگه چکمه‌ مرا پوشیده بود؟ چرا کفشی که می‌خواستم بخرم آنقدر راحت و نرم و البته پاره بود؟ چرا وقتی پوشیدم‌اش، حتی باهاش «دویدم»؟» (+)

وقتی مادرم در اردیبهشت سال ۹۶ آمبولی کرد و برگشت قبل از اینکه بروم تبریز خواب دیدم در ترمینال فرودگاهی منتظر مادرم هستم. مادرم با ساک و چمدان‌های زیادی رسید و من در حالی که آنها را از او می‌گرفتم با خودم می‌گفتم چرا خواهرهایم که آن بالا نشسته‌اند گذاشتند او تنهایی بارهایش را بردارد؟ همه ساک و چمدان‌ها را گرفتم و فقط یک کیف دستی باقی ماند که با همان هم رفت، تا من چمدان‌ها را جایی بگذارم. اما محلی که انتخاب کرده بودم پر از مورچه بود و من درگیر آنها شدم.

آن سالی که آن خواب را دیده بودم هنوز وضعیت پاهایم بد نشده بود و کفش پاره و خصوصا کیف و ساک که بین من و امیر جابجا می‌شده مرا یاد خوابی انداخت که تعریف کردم. تقریباً وقتی تبریز بودم بخشی از مشکلات مادر را حل کردم اما با یک درد رفت و آن درد همان کیفی بود که نتوانستم از دستش بگیرم. بعدها در تعبیر خواب دیدم که مورچه‌های ریز دغدغه‌هایی هستند که حواس آدم را پرت می‌کنند. دقیقاً چیزهایی که آن چند ماهی که با مادر بودیم حواس مرا از مادرم پرت کرد. آن ساک و چمدان که من و امیر دست به دست کردیم مشکلاتی بود که از سال بعدش دست و پنجه نرم کردن با هم برایمان شروع شد. دویدن که سهل است، راه رفتن به افسانه پیوست.

خواب‌های من دروغ نمی‌گویند. من حتی با لوازم خانه هم در خواب ارتباط می‌گیرم. قبلاً در مورد شمعدان‌ها نوشته بودم، چند روز پیش دیدم که می‌خواهم غذا درست کنم اما قابلمه پیدا نمی‌کردم و این مرا کلافه کرده بود. همان روز فهمیدم که چند تا از قابلمه‌های استیل‌مان دسته‌هایشان خرد شده و چون قدیمی هستند دسته دو پیچ وجود ندارد تا جایگزین آنها شود.

نمی‌دانم کجا سرگرمی کامشین. اما چند وقتی است توی خواب‌هایم خیلی آشفته‌ای و خواب‌هایم هم آشفته است. توی خواب در شهرهای عجیبی می‌چرخم در جنگل‌هایی میان درختانی، با جانورانی. شهرها باستانی هستند. خانه‌ها سنگی و عظیم. جهانگردی می‌کنم.

 

دوم: بالاخره دیروز انیمیشن «آستریکس: عمارت خدایان» را که چند وقتی بود دانلود کرده بودم تماشا کردم. این شکلی بود که یک تکه کوچکی از کارتون را با عنوان برده داری تغییر شکل داده، در جایی دیدم. کسی پرسید این کدام انیمیشن است؟ جستجو کردم و به او گفتم و خودم هم دانلود کردم. دیروز نت را قطع کردم و تماشا کردم. پیشنهاد می‌کنم حتماً وقت بگذارید و تماشا کنید.

 

سوم: دیروز بالاخره تفسیرهای قطره‌ای آقای قرائتی را که روی هم تلنبار شده بود را هم گوش دادم و تمام شد. درباره آیه شریفه ۹۴ سوره اعراف «و ما أَرْسَلْنا فِی قَرْیَةٍ مِنْ نَبِیٍّ إِلَّا أَخَذْنا أَهْلَها بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ یَضَّرَّعُونَ

و هیچ پیامبرى را در هیچ آبادى نفرستادیم، مگر آنکه مردم آنجا را گرفتار سختى‌ها و بلاها ساختیم، تا شاید به زارى (وتوبه) درآیند

 

به نکات جالبی اشاره کرد که من اشاره نمی‌کنم بروید خودتان گوش بدهید. درباره «لن ترانی» هم گفت که خداوند را هیچکس نه این دنیا و نه در آن دنیا نخواهد دید و در واقع حتی حضرت محمد صلوات الله علیه و آله که وارد عرش خدا شد هم او را ندید. قربانش بروم دیروز در خدمتش بسیار فیض بردم. طبق معمول هم وسط گوش دادن سعی می‌کردم امیر را در این فیوضات شریک کنم.

 

چهارم: دیشب قسمت سوم از فصل اول سریال فارگو را هم تماشا کردیم. اینکه صدای ناصر طهماسب روی شخصیت منفی این سریال است مثل والتر وایت، اصلاً کار قشنگی نیست. این مارتین فریمن بچه مثبت دست و پا چلفتی هم دارد راه می‌افتد. البته منظورم توی سریال است. یکمی لوس نیست که آدم‌های خوب را بد می‌کنید؟ گیرم هنوز توی سریال پر است از آدم‌های خوب. ولی دیگر نباید فریمن کوچولو را قاطی بازی‌های بد بکنید.

 

پنجم: کتاب جنگ و صلح را هم داریم می‌خوانیم. البته گاهی یک روز در میان گاهی دو روز در میان، حق بدهید خب. امروز که داشتم کتاب صوتی تخلیص شده «آمریکایی» نوشته هاوارد فاست را گوش می‌دادم، یک جایی آلتگلد رو به همسرش اما می‌گوید وقتی تولستوی و کلمنز (؟) را کنار هم می‌آورم چون آنها روح و روان روس‌ و  آمریکا را دریافته بودند ولی دیکنز هرگز از روح یک دکان‌دار فراتر نرفته است. من به خدا هرگز انگلستان نرفتم اما بویی از آن طعمی از آن و عشقی از آن در آثار دیکنز نیافته‌ام.

خیلی مشتاق شدم این کتاب را بخوانم اما قیمتش را که دیدم منصرف شدم. مگر اینکه از کتابخانه امانت بگیرم. که البته باید دست به دامن مهدی شوم چون خودم اعتبار کارت عضویتم خیلی وقت است تمام شده. به نظرم پر بی راه نبوده که سال ۷۷ رهبر انقلاب در جمع اصحاب رسانه سفارش می‌کند این کتاب را مطالعه کنند. همین هفت فصل یازده دقیقه‌ای که گوش دادم بسیار چیزها آموختم.

 

ششم: «داشتن نفوذ در میان متنفذان و اعیان سرمایه‌اى است که باید در حفظ آن بسیار کوشا بود وگر نه دیر نمی‌پاید. پرنس واسیلى به‌این معنى نیک آگاه بود و از همان آغاز فکرهایش را کرده و به‌این نتیجه رسیده بود که اگر براى هر کسى که از او تقاضایی دارد به صاحب قدرتى رو بیندازد طولى نخواهد کشید که در صورت احتیاح نتواند برای خود خواهشى بکند؛ به‌همین سبب به‌ندرت از نفوذ خود استفاده می‌کرد.»

 

 

لئون تولستوی/ جنگ و صلح/ جلد اول/ ص. ۵۰

 

وقتی این را می‌خواندیم یاد مدیر قسمتی که امیر وقتی در شورای عالی انقلاب فرهنگی کار می‌کرد داشت افتادم. جوری که به در می‌گویم که دیوار بشنود گفته بود من بلیطم را برای هر کسی خرج نمی‌کنم.  بعدها که در تبریز دنبال کار برای امیر می‌گشتیم به همکارانم که همسران صاحب منصب داشتند وقتی می‌گفتم خیلی بی‌ تعارف قطع رابطه می‌کردند. خلاصه پرنس واسیلی چیزی را دریافته بود که تمام صاحب منصبان در تمام دنیا به آن پایبند هستند. دیگر وقتی امام‌ها گزینشی شفا می‌دهند و رفع حاجت می‌کنند بقیه که جای خود دارند. 

 

هفتم: امروز هم برای خودم بودم. هنوز تلنبار شده خیلی دارم، باز هم سراغ پیش نویس کتابم نرفتم. 

 

القصه، از قورت دادن قورباغه طفره می‌روم. 

 

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:

«قال: یا على! خمسة تنور القلب : کثرة قرائة قل هو الله احد و قلة الکلام و مجالسة العلماء والصلاة فى اللیل و المشىء الى المساجد»

یا على! پنج چیز دل را نورانى مى‌کند: کثرت تلاوت سوره قل هو الله احد، کم گویى، مجالست با علما، نماز شب و گام برداشتن به سوى مسجد.

 

 

این حدیث را که خواندم یاد کتاب خار و میخک اثر شهید یحیی سنوار افتادم. آنجایی که در اوایل کتاب شخصی به نام شیخ احمد چند جوان را می‌بیند که کنار دیوار خانه‌ای روی پتویی نشسته و بازی می‌کنند می‌رود کنار آنها می‌نشیند. با آنها گپ می‌زند و از هدفمندی در زندگی می‌گوید.‌سپس آنها را دعوت می‌کند تا بعد از نماز مغرب در مسجد با هم باشند و به ادامه گفتگو بپردازند. 

چون کتاب را صوتی گوش دادم نمی‌توانم واگویه صحیح با ذکر صفحه داشته باشم اما از ابتدا تا انتهای داستان یعنی از همان دوران کودکی شخصیت اول داستان یعنی احمد که همراه پدربزرگش به مسجد می‌رفت و ادای نماز خواندن در می‌آورد تا انتهای داستان آنچه هدایتگر و جهت بخش حرکت جهادی در جوانان کرانه باختری و غزه است محوریت مسجد است.

تقابل کنشهای فکری متضاد از کمونیست‌ها گرفته تا اسلامگراها، تشریح روش‌های شکنجه و بازجویی، بازخوانی تاریخ تحول در زندان‌های رژیم صهیونیستی توسط زندانیان با اعتصاب غذا و اتحاد عجیبشان، ساخت دانشگاه اسلامی در غزه توسط خود دانشجویان، پاکسازی جاسوسان و تغییر فضای فاسد برخی جوانان فریب خورده حتی به قیمت حذف فیزیکی برادر توسط برادر، صحبت کردن از حربه‌های تکراری و البته ناشیانه رژیم صهیونیستی در تولید و انتشار اخبار و... 

گاهی میان خنده گریه می‌کردم و گاهی میان گریه لبخند می‌زدم. وقتی یحیی عیاش موقع افطار می‌شنود که خانه‌ای که در آن پنهان شده محاصره شده است، بدون اینکه از کوزه‌ای که برداشته بود آبی بنوشد به پشت بام رفت و بعد از کشتن یک صهیونیست توسط سربازان کشته شد و از پشت بام به پای یک درخت  زیتون افتاد و سربازان جرات نکردند به بدن بی‌جان او نزدیک شوند و خونش فرصت داشت خاک پای درخت زیتون را سیراب کند، یاد یحیی افتادم. سه روز بدون غذا و آب در حالی که خیلی‌ها می‌گفتند او در کاخش در زیر زمین پنهان شده است آن صحنه بی‌بدیل را آفرید.

یاد علیرضا داوری می‌افتم که گفت او جاسوس است و یاد شیخ فتحی که محتویات جیب سنوار را گذاشته و نوشته بود ببینید خود او هم از محصولات اسرائیلی می‌خورده.

یحیی عیاش تشییع جنازه باشکوهی در باریکه غزه داشت اما یحیی سنوار... 

داشتم می‌گفتم از محوریت مسجد اینکه آقای قرائتی شاید بیش از دو دهه است که می‌گوید مسجدها را احیا کنید اینکه مسجد است که انسان می‌سازد نه حسینیه که فقط شور ایجاد می‌کند. این را می‌شود هنوز هم در مردم غزه دید که در پیرامون خرابه‌های مساجد که فقط گنبدی روی تلی از بتن پاره‌ها باقیمانده جمع می‌شوند، نماز می‌خوانند، غذا می‌خورند و مسجدها را گیرم با خاک یکسان شده خالی نمی‌گذارند. 

خار و میخک داستان اشغال فلسطین و تفاوت میان مردم کرانه باختری و غزه است. وقتی کم کم جوانان غزه فرصت می‌کنند وارد سرزمین اشغالی شوند و به کرانه باختری بروند و یا در الخلیل و رام الله زندگی، کار و تحصیل کنند و بچرخند، متوجه فاصله طبقاتی میان خودشان و آنها می‌شوند. وقتی یکی از جوانان با دیدن خانه‌ها می‌گوید پسر با پول سنگ‌های این خانه می‌شود غذای چند روز مردم غزه را تامین کرد، یاد تهران و آن در خانه می‌افتم که می‌توانست زندگی هفت پشت ما را تامین کند.

خواندن آن کتاب چشم انداز دیگری برایم گشود.

 

این صفحه چندین روز است که باز است تا بنویسم، اما نوشتنم نمی‌آید. پر از حرفم اما لب‌هایم را بسته‌ام. کامشین عزیز دندان‌ها را رها کردم چون «خسته بود». می‌دانی که چه می‌گویم. هیولا را نمی‌دانم چه کسی بیدار کرد اما وقتی دکتر، یک دکتر برای اولین بار با دیدنم روی ویلچر گفت ای داد اینکه بدنش سِر است! وای بیماری‌اش هم که پیشرفته است! موقع برگشتن توی آسانسور خودم را در آینه نگاه کردم، مردم چطور مرا می‌بینند و تحمل می‌کنند

همکار آ.ب مثبتم گفت تو در میان بیماران ام‌اسی خیلی ناجوری. حالا نه با این ادبیات اما حرفش همین بود. چند وقت پیش یک ویدیو دیدم درباره مرگ یا خودکشی سلول‌های عصبی. وقتی که اندوه و التهاب و فقدان اکسیژن باعث می‌شود سلول عصبی خودش را از دیگر سلول‌ها جدا کند مچاله شود و محو شود. (دلم نخواست حذف به قرینه کنم.)

من اندوه، التهاب و فقدان اکسیژن را سال‌هاست تجربه می‌کنم و همین که مغزم هنوز کار می‌کند از شگفتی‌های آفرینش است. تو می‌دانی من از چه حرف می‌زنم. یادت هست به من گفتی از نخ تسبیح؟ آن ایمیل تو را گاهی می‌خوانم و چقدر دلم می‌خواهد روزی که کتابم را نوشتم آن را هم میان جملات جا بدهم. مثل پست پین شده در وبلاگ رها شده کتایون آموزگار که شاید اولین پاراگراف کتابم شود.

یک ساعتی است بیدارم مثل تمام نیمه شب‌هایی که بیدار می‌شوم و ذهنم برای یادآوری بسیار فعال است و میل به نوشتن دیوانه‌ام می‌کند اما دست نگه داشته‌ام. و هر جایی سر می‌زنم به جز پیش نویس کتابم. از چه بنویسم؟ از اندوه، التهاب و فقدان اکسیژن؟ موقع نوشتن چنان تعبیرها چنان فضاسازی می‌کنم که خودم ترسم می‌گیرد. من مثل سلین این قدرت را ندارم که تف سر بالا بنویسم. اینکه او چطور جرات کرده است نمی‌دانم. وقتی برای اولین بار حتی قبل از اینکه با سلین آشنا شوم حسین شرفخانلو گفت بنویس! تف بنداز! فکر کردم دیوانه است. به راستی که باید دیوانه باشم. دیوانه باشم؟

وقتی خیلی سال پیش داستان مادربزرگم را تحت تگ قهرمان خان شروع کردم و البته از همان اول اشتباه کردم که خواستم مشارکتی باشد و از مسیر خارج شد، ناگهان با خودم گفتم داری چه کار می‌کنی؟ می‌خواهی بگویی فلان عمو بچه‌های مادربزرگت را گرفت و او را از خانه، از آن خانه بزرگ پر از انبارهای غلات، از آن حشمت، از آن شکوه بیرون گرد و زد توی سر مادر تو به خاطر یک اشتباه؟ طوری زد که مادرت در ۸۰ سالگی یادش بود و با به خاطر آوردن آن می‌گفت از کودکی کسی مرا دوست نداشت؟

می‌خواهی بگویی فلان خاله‌هایت مادربزرگت را کتک زدند به خاطر بهتانی که به او زده بودند؟ می‌دانی اگر داستان مادربزرگت را بنویسی تمام بستگانت را از دست می‌دهی؟ باید تنها بازمانده باشی تا بی‌واهمه شروع کنی از بی‌ شوهری، بی‌پدری و ظلمی در بیش از صد سال پیش بنویسی، محمدرضا بایرامی در اتاقش در سازمان عریض و طویلی (سوره) بگوید این‌ها را بنویسی که چه شود؟ به چه درد این زمانه می‌خورد؟ یعنی بگذار آن زن بینوا همانطور که زیر سنگ سفید زیبای مرمری که دایی مرحومت بعدها روی قبرش گذاشت، که هر زمانی در هر دمای هوایی دستت را روی آن بگذاری مانند آب گوارای یک چشمه زلال و خنک است آرام بگیرد.

خاطرات در ذهنم در حال فوران است. حرف‌های مادرم آن خاطرات دلتنگی که برایم تعریف می‌کرد. آن اندوه، التهاب و فقدان اکسیژنی که ۸۰ سال تحملش کرد چگونه آن کوه را از پا نینداخت؟ چطور روی پا ماند؟ چه قدرتی داشت؟ مثل مادربزرگم. زن قد بلند تنومند و مهربان با شکر پنیرهایی که از جیب مخفی جلیقه مخملش در می‌آورد و به من و داداش کوچیکه می‌داد و ما مثل پیروزمندان نظر کرده می‌رفتیم گوشه‌ای و به خیال اینکه کسی را در غنایم شریک نکردیم با خنده می‌خوردیم. آه ای کودکی.

حالا چطور بنویسم؟ اینطوری ممکن است بخشی از خانواده را از دست بدهم. سلین چطور این دیوانگی را کرد؟ چون تک فرزند بود. مرد بود. و هرگز سلول‌های عصبی‌اش خودکشی نکردند. اینطور و این شکلی که آن دکتر، حالا گیرم برای اولین بار دکتری با دیدنم آن جملات را بر زبان بیاورد. جملاتی که خیلی‌ها به زبان نمی‌آورند. من قوی هستم؟ من هم مثل مادربزرگم و مادرم قوی هستم مثل کوه؟ نه من درخت شدم. مثل درختان نمدار جنگل Fanal بخشی از جنگل Laurisilva در جزایر مادیرا در اقیانوس اطلس. کج و کوله غرق در مه، کهنسال و سورئال. و البته ترسناک.

صدای اذان بلند شد. اما تا ساعت پنج که هم قرص‌هایم را بخورم نمازم را به تاخیر می‌اندازم تا چند بار امیر را بیدار نکرده باشم. و چقدر نوشتم کامشین عزیز بی اینکه به پیش نویس کتابم سر زده باشم. آیا این‌ها می‌تواند بخشی از کتابم باشد؟ آیا بنویسم؟ تف بیندازم؟ مثل سلین خودم را در معرض نقد قرار دهم آنطور که خودش می‌گوید توهین آمیز؟ 

درد دندان‌هایم کم شده است ولی سرگرمی این روزهایم این است که بفهمم چطور می‌شود دندانی که تا دیروز فکر می‌کردم لق شده دردش زودتر از دندانی که ظاهرا مشکلی نداشت کم شده است. زبانم بازی جدیدی پیدا کرده با لمس لثه‌هایم و فشار آوردن به دندان‌ها و امتحان درد و احتمال لقی تک تک دندان‌های آسیب دیده.

هنوز نمی‌‌توانم با دندان‌های جلو حتی نرم‌ترین خوراکی را گاز بزنم، درد به شدت کاهش پیدا کرده اما هنوز هست و من هنوز می‌ترسم. هنوز همان دختری هستم که وقتی کلاس سوم راهنمایی یک جوش زیر پوستی چرک کرده بود و لپ سمت چپش باد کرده بود و دکتر کوششی گفته بود اگر با آمپول‌ها خوب نشود باید جراحی کنیم شب و روز توده‌ای را می‌دید که جراح از میان پوست، گوشت و استخوان بیرون می‌کشد.

اما چرک با همان روزی سه آمپول جمع شد و آنچه باقی ماند سوراخی بود که سال‌هاست هر از گاهی باید میان ناخن‌ها فشارش بدهم تا خالی شود.

داریم کتاب جنگ و صلح را می‌خوانیم! تصورش هم سرسام آور است ولی داریم این کار را می‌کنیم. همچنان که امیر کتاب را می‌خواند و از چین لباس‌های ابریشم و ساتن و تورها و مخمل‌ها می‌گوید و کفش‌های بدون ساق، من با فریبا در خیابانی در ارومیه خیلی اتفاقی خودم را داخل یک گالری می‌یابم. قاب‌های بزرگ از مهمانی‌های اشراف اروپا و روسیه. زنانی با پوست سفید و گونه‌های هلویی رنگ در لباس‌های پف‌دار و چین‌دار با گردنبندهای مروارید و برلیان. ورنی رنگ‌ها را جاندارتر درخشان‌تر می‌کند انگار که پیش خدمتی تازه‌کار هستی آنجا مبهوت سیمای دختران و زنانی که باب آن روزها شانه‌ها و سینه ‌برهنه‌شان را با آن گردن‌های کوتاه گرد اشرافی که تو پر و برازنده میزهای ضیافت‌های آن چنانی بیرون گذاشته‌اند، پلک نمی‌زنی که مبادا خطا کنی و ثانیه‌ای آن همه نور و رنگ و زیبایی را از دست بدهی.

وقتی تولستوی موشکافانه سر و صورت و اندام شخصیت‌ها را توصیف می‌کند با خودم فکر می‌کنم اگر قرار بود تولستوی مرا توصیف کند چگونه آغاز می‌کرد؟

خودم یک بار به امیر گفتم من تک تک اجزای صورتم قشنگ هستند اما در مجموع و در کنار هم نازیبا. چشم‌هایم «چاه‌های سیاه واژگون»، که وقتی به بالا نگاه می‌کنند زیباترند. لب‌ها و دهانم و دندان‌هایم شاید قشنگ‌ترین و بی عیب‌ترین قسمت‌های صورتم باشند. اما هیچ تناسبی با صورت مستطیل شکلم ندارند. فک درشت استخوانی با چانه‌ای که مختص آدم‌های مصمم است اما، من آدم مصممی نیستم.

سال ۷۲ که برای اولین بار عینکی شدم داداش رضایم گفت از وقتی هم که عینک می‌زنی خوشگل‌تر شدی، با خنده گفت من سرم را پایین انداختم. با عینک قشنگ‌تر می‌شدم. این را خودم می‌دانستم. یکی از آخرین بارهایی که وقتی تهران بودیم رفتیم کافه و امیر بلند شد تا از من و الهام و زرمان عکس بگیرد و من عینکم را طبق عادت درآورده بودم چون نزدیک را خوب می‌دیدم، گفت عینکت را بزن. الهام گفت نمی‌خواهد. امیر گفت نه بهتر است عینکش را بزند، که لابد توی عکس خوب بیفتم. روزهایی بود که دیگر مرا نمی‌خواست و بی‌پروا از عیب‌هایم می‌گفت. بی‌اعتنایی می‌گرد، جلوی جمع خرابم می‌کرد. شاید بهتر باشد بنویسم بیشتر از قبل و بی‌پرواتر از قبل.

آن روز در آن دیدار در کافه دیاموند، حتی الهام و زرمان هم مثل سابق نبودند، دوستان «دوران مجردی» امیر هم بی‌پروا نادیده‌ام می‌گرفتند. از خسته شدن امیر آگاه بودند حتی پیش از اینکه به خودم گفته باشد. «اینو همه می‌دونن! همه!» خانواده‌اش، دوستانش و هر غریبه دیگری که به قول خودش وقتی توی کافه‌ای تنها می‌نشسته به گریه و می‌آمده برای رفع نگرانی و ادای انسان دوستی‌اش. و من نمی‌دانستم وقتی کیک شکلاتی خیس می‌پخت، نان صبحانه از فر در آمده را می‌آورد ببینم وقتی شب‌ها قبل از خواب مولوی می‌خواندیم و من دلم به چند تیر و تخته خوش بود که زندگی دارم 

راست می‌گفت.

دارد باران می‌بارد. نمی‌دانم چرا از وقتی ساعت داروها را عوض کرده‌ام و شب‌ها زودتر از قبل می‌خوابم نماز صبح‌هایم قضا می‌شود‌. امروز هفت بیدار شدم. هوا به قول خواهر ساکن روستایم صورت در هم کشیده است. امیر گفت باران می‌بارد. این نوشته دیشب شروع شد و امروز صبح با تلخی تمام شد. اما قرار نبود تلخ باشد. القصه «خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم». نوشته است که خود را پیش می‌برد. مثل زندگی. اوست که تو را با خود پیش می‌برد. با چند تیر و تخته.

 

صبح بخیر.

 

* تیتر مطالب معمولاً بعد از اتمام مطلب انتخاب و نوشته می‌شود، حافظ و تولستوی هم گویا با هم تبانی کردند.

مجتبی عسکری مشاهده‌ای از حضور نمایندهٔ بنی‌صدر دارد که آن را بازگو می‌کند: ما داخل سپاه در اتاق خودمان نشسته بودیم که یک دفعه من دیدم نمایندهٔ بنی‌صدر به طرف اتاق احمد رفت. همان موقع به بچه‌ها گفتم: «الانه که این کتکه رو بخوره و بیاد بیرون!» همان هم شد! هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دیدم او با شتاب از اتاق احمد به بیرون پرت شد؛ طوری که سرش به شیشهٔ روبه‌روی اتاق خورد و شیشه شکست. بعد هم با سرعت از سپاه خارج شد. 

 

هاشم فراهانی دلیل نحوهٔ خروج آن‌چنانی نمایندهٔ بنی‌صدر را از اتاق متوسلیان از زبان خود او بیان می‌کند: برادر احمد برای من تعریف کرد؛ وقتی نمایندهٔ بنی‌صدر وارد اتاق شد گفت من باید محل اسکان و خواب آقای بنی‌صدر را ببینم که در خور ایشان باشد. او گفت «در ضمن شما باید یک تشک فنری برای خواب ایشان و هم‌چنین توالت فرنگی تدارک ببینید.» این را که گفت، بلند شدم، زدم زیر گوشش و گفتم: «جمع کن برو دنبال کارت!» و از اتاق بیرونش کردم. خوب یادم هست زمانی که زمزمهٔ ورود بنی‌صدر به مریوان شد، از زبان برادر احمد شنیدم که گفت اگر بنی‌صدر پایش را در مریوان بگذارد، من او را دستگیر و محاکمه خواهم کرد.

 

 

علی اکبری مزدآبادی/ برادر احمد؛ روایت حیات جهادی احمد متوسلیان/ صص. ۲۵۶-۲۵۷

 

کانال حرف حساب (+

 

می‌گویند‌‌ شمخانی گفته بود احمد متوسلیان دندان کرم خورده‌ای بود که کندیم انداختیم دور. راست گفته اگر نه، نه دولت‌های سه‌گانه روحانی را داشتیم نه مرعشی‌ها را و نه نفتکش‌های شخصی شمخانی را.

 

 

گلوله توپ توى صورتش خورد و سوتش کرد، گلوله بزرگى هم بود، جایى بود به اسم "گارانس،" تو منطقه موز، کنار یک رودخانه... حتى یک ذرهٔ یارو هم پیدا نشد، دوست عزیز! فقط خاطره‌اش ماند... با وجود این، بیچاره بلند قد بود، شانه‌هاى پهنى داشت، قوى و ورزشکار بود، ولى جلوی گلولۀ توپ چه فایده؟ جلوى گلوله توپ نمی‌شود گردن‌کلفتی کرد!

 

فردینان سلین/ سفر به انتهای شب/ ص. ۱۱۱

 

گفت ئه خاله مکه هم رفته‌ای؟ چقدر قدت بلند بود.

 

جلوی قبرستان بقیع یک دسته پسر بچه ده دوازده ساله با یک دوربین پرولوید، بازارگرمی می‌کردند. با مادر ایستادیم  و عکس رنگ و رو رفته‌ای را تحویل گرفتیم، دو هزار تومن. پسر پول را روی هوا بلند کرد و دوید و بچه‌ها دنبالش.

 

قدم بلند بود؟ زری اسفندیاری می‌خواست توصیفم کند می‌گفت یک قد بلندی دارد. زینب هم که این را از من پرسید هم قد زری است. وگرنه ۱۶۸ که قد بلندی حساب نمی‌شود. خصوصا وقتی همراه تسبیح می‌رفتیم بیرون من خیلی کوچولو بودم. با دست و پای ظریف.

 

قبل از عید چند تایی از دوستان آمدند دیدنم. خانم شریفی خانم هادی، فریبا هم اتاقی، هم رشته‌ای، هم دانشگاهی که طرحمان هم با هم در بیمارستان شهدا بود و بعد از استخدام دور افتادیم از هم. آخرین بار سال ۸۸ وقتی پسرش به دنیا آمده بود پسر اولش همدیگر را دیده بودیم. خانم شریفی گفت بچه‌های آ.ب مثبت را هم دعوت کنم که بعد از مدت‌ها همدیگر را ببینند. من نیر را هم دعوت کردم، همکلاسی ۴ سال دبیرستان که بعدها در بیمارستان شهدا چند ماهی با هم طرحی بودیم. دوست خوبی که سر تزریق ریتوکسی‌مب خیلی زحمت کشید برایم.

 

هنوز درست حسابی ننشسته بودند که دیدم خانم هادی و نیر دارند در مورد من صحبت می‌کنند. نیر می‌گفت خیلی شاگرد زرنگی بود درس خوان بود و پر جنب و جوش. خانم هادی هم طبق معمول در مورد سواد و مهارتم حرف می‌زد. خوشم نیامد. چرا فراموش نمی‌شوم؟ کاش مثل امیر فراموش می‌کردند. توی کلینیک بهنام وقتی برای اولین بار بعد از بستن کافوها ایستادم امیر گفت یادم رفته بود وقتی می‌ایستادی را. همین را گفت. سرش پایین بود یا فقط چشم‌هایش. نگاهم نمی‌کرد، حتی بغل هم نکرد. یعنی بغل کند و بعد بگوید سوسن یادم رفته بود وقتی می‌ایستادی را. یا مثل خودم. همه همه چیز یادشان است، پروانه بودم چسب و چابک. من بال داشتم. حتی توی خواب‌های کودکی‌ام بیشتر در حال پرواز بودم. پاهایم را در هوا تکان می‌دادم شاید گاهی می‌کوبیدم به دیواری و سرعت می‌گرفتم. به نظرم دبیرستانی بودم که در یک کتاب تعبیر خواب دیدم اینجور خواب‌ها اصلاً خوب نیست. آینده خوبی ندارد. روشن نیست.

 

به فریبا گفتم یادت هست عبدالقادر محبوبی را؟ دانشجویی پزشکی لاغری که همیشه پلیور سبز آبی تنش می‌کرد و کیف بزرگی از شانه‌اش آویزان بود. از غذاخوری آمده بودیم بیرون دوتایی داشتیم از پله‌ها می‌رفتیم بالا که کفشم از پایم در آمد و چند پله پایین‌تر ماند. گفتم ای وای کفش سیندرلا درآمد! برگشتم که بپوشم دیدم پشت سر ماست.

 

کفش برای پاهایم بزرگ بود روزی که با برادرم رفتیم ارومیه برای ثبت نام وقتی داشت برمی‌گشت، رفتیم توی خیابان امام خمینی، مغازه‌ای کفش‌هایش را گذاشته بود حراج. آنجا آن کفش‌های پاشنه بلند را برایم خرید. چون عصر بود و پاهایم احتمالاً باد کرده بودند متوجه بزرگ بودن اندازه کفش‌ها نشدیم. اما حتی دستمال کاغذی هم که توی نوکش فرو کرده بودم کفاف نداد تا اندازه پاهای سیندرلا شوند. پول نداشتم کفش دیگری بخرم تا وقتی که داداش کوچیکه از حراجی مغازه دوستش کفش دیگری برایم بخرد آنها را پوشیدم.

 

همان‌هایی که به لق زدن کفش‌های بزرگ توی پاهای سیندرلا می‌خندیدند، به صدای بلند پاشنه‌های کفش‌های جیر مشکی سگک‌دار جدیدش هم می‌خندیدند. ما ندارها به این خندیدن‌ها عادت داریم.

 

چرا فراموش نمی‌کنم؟ چرا کسی فراموش نمی‌کند. کاش آدم گم می‌شد. یک زمانی دلم می‌خواست بروم وسط جنگل زندگی کنم. گم شوم. اگر مرد بودم شاید ین کار را می‌کردم.

 

هرجا می‌رفتیم بازوی مادر را می‌گرفتم که بتوانم راه بروم. هوای مدینه خیلی گرم بود و ما راه زیادی را از هتل تا حرم طی می‌کردیم. همان قدر هم از دروازه حرم تا قبرستان بقیع راه بود. توی کاروان می‌گفتند چه دختری! تمام حواسش به مادرش است! مراقب مادرش است! کسی نمی‌دانست مادر پیرم، عصای دستِ عصای دست پیری‌اش است. روزگار عجیبیست نازنین. روزگار عجیبیست.

 

شما بر سر سفره‌ای که خودت پهن کرده‌ای می‌نشینی؛ شما بر سر سفرهٔ عمل خودت می‌روی و اگر لقمهٔ غذایی تهیه نکرده‌ای چیزی نخواهی خورد. در این جهان هزاران نفر کار می‌کنند، ما می‌خوریم، اما آن جهان این‌طور نیست. یک لقمه یا یک سر سوزن از چیزی که خودم درست نکرده‌ام سر سفره‌ام نخواهد بود. اگر باغ و بستان و حور و قصور می‌خواهی، باید کاری درخور آن بکنی. اگر رضوان خدا که اکبر است را می‌خواهی، باید کاری درخور آن بکنی.

 

آیت الله جاودان/ حدیث اندرز/ ص. ۱۸۶

 

 

به قول حکیم ابوالقاسم فردوسی:

اگر بار خار است خود کشته‌ای

وگر پرنیان است خود رشته‌ای

 

دیشب با مهمان‌هایمان صحبت از آخرت شد، سخن به گمانم آیت الله خوشوقت را بازگو کردم که آن دنیا اعمالمان را به کسانی که دوستشان داریم نخواهند داد، به کسانی خواهند داد که از آنها بدمان می‌آید و غیبتشان را کرده‌ایم.

ذکر خیری هم از دنیای پس از مرگ استیو تولتز در هرچه باداباد به میان آوردم. اینکه هر چقدر اینجا بدبختیم و کم کاریم و دستمان تنگ است در عالم برزخ هم همانیم. گفتم مدت‌ها درگیر کسی بودم که در حق من بدی کرده بود و در گفتگوهایی با دیگران گله‌هایی از او کرده بودم. وقتی سخن آیت الله را خواندم با خودم فکر کردم ای دل غافل اینی که من از او دلگیرم، ثانیه به ثانیه زندگی را صرف کاشتن می‌کند، حداقل آن دنیا چیزی ته انبانش می‌ماند که به دردش بخورد، تو چی؟

حرف که خیلی زدیم آنقدر که برای این چیزهای پر درد حتی از زور درد خندیدیم و این وسط چیزی که یادمان رفت عیدی پسرها بود.

 

«بیشتر جوانى آدم به ندانم‌کارى می‌گذرد. از اولش هم معلوم بود که دلبرم خیلى زود غالم خواهد گذاشت، هنوز دستگیرم نشده بود که در دنیا دو نوع بشر متفاوت وجود دارد، نوع پولدار و نوع بی‌پول. مثل خیلی‌هاى دیگر بیست سال عمر‌ به اضافه جنگ لازم بود تا یاد بگیرم سر جاى خودم بمانم و قیمت اشیاء و آدم‌ها را قبل از اینکه به طرفشان دست دراز کنم و مخصوصاً قبل از اینکه گرفتارشان بشوم، بپرسم.»

 

فردینان سلین/سفر به انتهای شب/ ص. ۸۳

 

 چند روز است که این صفحه باز است تا به رسم قدیم موتیفات آخر سال بنویسم. درست همانطور که هر روز با خودم می‌گویم برای کانال ایتایم باید فلان صوت را بگذارم و نمی‌گذارم اینجا هم سفید مانده بود که مانده بود. 

 

قدیم‌ها حساب اینکه چه ماهی چه اتفاقی افتاد کجا رفتیم چه کتاب‌هایی خواندم و چه فیلم‌هایی دیدم یا با چه کسانی ملاقات داشتم را داشتم. حالا حساب روزها را هم ندارم. مثلاً اگر سه‌شنبه دوستم نمی‌گفت که پنجشنبه سال تحویل است نمی‌دانستم. 

 

نمره که نمی‌خواهد می‌خواهد؟ امسال یک سفر یک روزه به روستای محل زندگی خواهر بزرگم داشتم. با چند خروج از منزل برای کارهای دندانپزشکی. بقیه ایام خانه بودم. شیمی درمانی را کنار گذاشتم چون علاوه بر عوارضی که از تحملم خارج بود هزینه تحمیل می‌کرد و ما کسی را نداریم عیدی به ما سکه بدهد، چه برسد به اینکه ماشینی بخرد یا خانه‌ای یا از همین دلخوشی‌هایی که بچه‌های بالا دارند. آنهایی که در برش خوب تهران، تبریز یا هر استان/ شهر دیگری از ایران حتی سیستان و بلوچستان زندگی می‌کنند. 

 

«پولدارهاى پاریس کنار یکدیگر زندگى می‌کنند. محله‌شان به شکل یک برش از کیک شهر است که نوکش به لوور می‌خورد و ته گردش میان درخت‌هاى بین پل "اوتوى" و "دروازه ترن". بهترین لقمه شهر همین است. بقیه‌اش فقط فلاکت است و کثافت.

 

همان/ص.۷۶

 

ما همان سنگ زیرین آسیایی هستیم که علی شریعتی می‌گفت. اگر نه من هنوز بعد از یک سال نتوانستم هضم کنم که چطور دوست دختر کارمند سابق وزارت امور خارجه اتاق خواب ۱۲۰ متری‌اش را پر می‌کند؟ «نمی‌دانم چطور ولی پر بود!»

 

احتمال صدی صد، آن دنیا هم سنگ زیرین آسیا هستیم. خودم را می‌گویم، یهو توی خیابان‌های تهران گم می‌شویم  سر از شمال شهر در می‌آوریم و خانه‌هایی می‌بینیم که فقط در ورودی آنها کل خاندان ما را ‌می‌خرد و می‌فروشد. نگاه‌هایمان را می‌دزدیم، تماشا نمی‌کنیم چون قلب‌هایمان را هنوز لازم داریم. مگر قلب آدم چقدر می‌تواند تاب بیاورد؟ دیگر نباید گم بشویم. اصلاً توی خانه می‌مانیم.

 

«براى آدم‌هاى بیچاره دو راه خوب براى مردن هست، یا در اثر بى‌اعتنایى مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در اثر شوق آدمکشى همین همنوعان در زمان جنگ. اگر دیگران به فکرت افتادند، بدان‌که بلافاصله فقط و فقط به فکر شکنجه‌ات افتاده‌اند. به هیچ درد این نامردها نمى‌خورى، مگر وقتی که غرق حزن باشی! "پرنشار" در این مورد حق داشت، وقتی که کشتارگاه کنار گوشَت دایر است دیگر درباره مسائل آینده زحمت فکر کردن به خودت نمى‌دهى، فقط به این فکر می‌کنی که در روزهایی که برایت باقى مانده عاشق بشوى، چون این تنها راهى است که مى‌توانی کمى تنت را فراموش کنى، تنی که بزودى از بالا تا پایینش را برایت جر می‌دهند.

 

همان/ ص.۸۴

 

راستی یکی دو ماه پیش یک فیلم تلویزیونی دیدیم به اسم یک بازرس تماس می‌گیرد/ یا وارد می‌شود (AN INSPECTOR CALLS). فیلم را دو بار دیدم و هر دو بار تحت تاثیر قرار گرفتم، همانطور که بازرس خطاب به آقای رولینگ گفت بله جوان‌ها تاثیر می‌گیرند.  یا آنجا مقابل در خروجی وقتی گفت اوا اسمیت و جان اسمیت‌های زیادی آن بیرون هستند.

 

و رولینگ‌ها به فکر نشان شوالیه و قضاوت عمومی. هزاران هزار پوند، یا گلف بازی کردن، می‌تواند تمام اتهامات را پاک کند. مگر نمی‌کند؟ 

 

 

صحبت‌های خمینی در مورد لزوم پوشیدن چادر همچنان بحث‌انگیز است. مجاهدین با انتشار بیانیه‌ای گفته‌اند که درحال حاضر مسایل بسیار مهمتر دیگری در مملکت وجود دارد و مطرح ساختن مسئله حجاب فقط به نفع ضدانقلابیونی تمام می‌شود که قصد ایجاد هرج و مرج دارند. صادق قطب‌زاده نیز تقریباً همین حرف را زده‌اند.

 

 

اسنادلانه/ ج۸/ ص۲۷۴

 

شرمنده‌ایم.

بیشتر شرمنده دستبوسی امام راحل از دست ملت. دادیم دست لیبرالها که بدهند به منافقین.

تامام.