میزبانِ میزبان
دیشب مهمان داداش کوچیکه بودیم، برای همین آمده بودند خانه ما. روال خانه ما اینجوری است که وقتی مهمان کسی هستیم یا سهممان را شیک و تزیین شده برایمان میآورند یا اینکه میآیند اینجا پخت و پز میکنند با هم میخوریم. جمع میکنند، بشورها را میشویند، جمع و جور میکنند و میروند. از معایب محاسن «تختی شدن» (+) است.
خانواده داداش کوچیکه معمولاً از نوع دوم هستند. زن داداشم و مهدیه زودتر آمده بودند از زن داداشم خواستم اگر وقت کرد به ملاقات همسایه سمت راستی برود. مهدیه گفت بهبه چه طاقچه قشنگی! گفتم از قشنگیهای دولت پزشکیان است که طاقچه زدیم شمعدانک گذاشتیم رویش.
بحث ممنوع!
بعد از نماز برادرم با علیاکبر آمدند و نوشابه کوکاکولا گرفته بودند. پیش از آمدنشان حین صحبت با مهدیه و مادرش هم فهمیدم و گفتم که نخرید چون درصدی از درآمدش میرود برای اسرائیل. مهدیه گفت پس چرا تولید میشود در ایران؟ داشتم توضیح میدادم که نگاه کرد به مادرش که پیش من نشسته بود و حرف توی حرفم آوردند و گوش ندادند.
وقتی به علیاکبر گفتم چرا کوکاکولا خریدی و پرسید چرا عمه؟ مهدیه از آشپزخانه گفت هیچی علیاکبر. عصبانی گفتم «مهدیه!» و دلیل را برای علیاکبر توضیح دادم. همان وسط حرفم برادرم با صدای بلند به مهدیه گفت بحث نکن! ولی من ادامه دادم و علیاکبر که همیشه سوال پیچ میکند پی نگرفت.
تصمیم کبری
امیر خربزه گرفته بود اما چون زن داداشم و مهدیه در آشپزخانه بودند نرفت داخل و گذاشت روی کانتر. به علیاکبر گفتم انها را بگذارد توی یخچال. مهدیه گفت خودم میگذارم عمه و دستشان بند هسته آلبالو بود. گفتم علیاکبر برو آنها را بگذار توی یخچال. رفت و امیر از راه دور راهنمایی کرد کجا را خالی و پر کند و تمام شد.
دلم گرفت و تصمیم گرفتم اصلاً حرف نزنم. علیرغم میلم رفتم توی ویراستی. برادرم هم تلویزیون همیشه خاموش ما را روشن کرد پارا المپیک ببینند. علیاکبر دو سه بار آمد پیشم حرفی زد و رفت. غمگین بودم و فقط نگاهش کردم. البته حرفهایش خبری بودند. ولی ایموجی هم نزدم.
همسایه
زن داداشم که دستش آزاد شد گفت بروم خانم همسایه را ببینم بیایم. ایموجی زدم. سرگرم بودیم. من در ویراستی، مردها با تلویزیون و مهدیه در آشپزخانه. نفهمیدم زمان چقدر گذشته که مهدیه رفت دنبال مادرش. شام آماده بود و من یادم رفته بود قرص نیم ساعت قبل غذایم را بخورم. خوردم و با اینکه قبل از آمدنشان گفته بودم دوست دارم بنشینم روی مبل، امیر که پرسید بگذارمت روی مبل، گفتم نه.
نیم ساعت بعد از همه شام خوردم. چربی غذا ماسیده بود چون هوای تبریز یهو سرد شده. ظرفها هم شسته شده بودند، خربزه قاچ شده بود، زن داداشم نمازش را خوانده بود آمد کنارم نشست و گفت همسایه او را نشناخته. گفت هر چی معرفی کردم چپکی نگاهم کرد. حتی دختر همسایه سمت چپی هم که آنجا بوده رفته مادرش را صدا زده، حاج خانم هم به جا نیاورده. تا گفته دخترم میماند پیش عمهاش گفتند آهان. ـ لانگ استوری ـ گفتم خوب عینکت را برمیداشتی! آنها هیچوقت تو را با عینک ندیدند.
حرف زدیم. مهدیه هم بوی ضد یخ شنید آمد داستان دنبال مادرش رفتن را گفت. بوی ضد یخ الکی بود، هنوز غمگین بودم و مثل حاج خانم همسایه جملات تکراری میگفتم. حرف نداشتم. گوش دادم. علیاکبر هم آمد روی چهارپایه میز توالت که شده نشیمنگاه هر کی که بخواهد غذایم را بدهد نشست. داداشم فرمود عمه اذیت میشود، نمیشدم. از جوش روی زاویه فکش گفت پسرکم. ایموجی زدم.
قرصهای ساعت دهم را خوردم. خربزه خوردیم. حرف تکراری زدیم و رفتند.
مکاشفات
به امیر گفتم غمگینم. گفت برادرت با توپ پر آمده بود. گفتم مهدیه هم نمیگذاشت حرف بزنم. کمی دلداری داد. خسته بودم زود خوابیدم.
صبح قربان خدا بروم ابوعلی سینا شدم و سر نماز فهمیدم توپ پر و بحث نکن مهدیه از کجا آب میخورد. ور ارشمیدسم به امیر گفت یوریکا یوریکا. پدر و دختر که به پزشکیان رأی دادند و احتملاً مثل چی پشیمانند ، عین عملههای اصلاحطلب با گردن نگیر کلفت، فکر میکردند قرار است بچسبانم به بت جدیدشان، آنطور کردند.
اگر بهتان بگویم برادرم روز تشییع شهدای خدمت چه اشکی برای آقای رئیسی میریخت ممکن است تعجب کنید، حالا اگر بگویم در انتخابات استوری اینستاگرامش این بود که «خواستند امام خمینی را خفه کنند اوج گرفت. من به عشق رهبرم و برای در اوج ماندن پرچم ایران رای خواهم داد» روی عکس جراح قلب، چه حالی میشوید؟
این پست از ساعت ۷ صبح تا ۱۴:۳۰ دقیقه بین خستگی و سایر مشغولیات نوشته شد.