مرا آفرید آن که دوستم داشت

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

یادم افتاد که زمان زنده‌بودن همیشه دوست داشتم در خواب بمیرم؛ الآن از این آرزویم شرم می‌کنم. چه قدر مسخره بود که دوست داشتم بمیرم بی‌آن که متوجه مرگ بشوم، دقیقاً همان‌طور که همه‌ی عمرم زندگی کرده بودم بی این که متوجه زندگی بشوم.

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ص. ۳۹۵

 

 

 

صف طولانی ماشین‌ها را تماشا کردند که ته خیابان کم کم ناپدید شد. صاحبان خانه رفتند، آن‌هایی که همیشه متظاهرانه از پنجره‌های‌شان بوی گوشت بیرون می‌آمد و سگ‌های کرمکی‌شان همه جا ولو بودند و مدام خانه‌های‌شان را نوسازی می‌کردند و جوری شش‌دانگ حواس‌شان به نرخ‌های بهره بود انگار داشتند تب کودکی بیمار را اندازه می‌گرفتند.

...

آخرین همسایه‌ها، همان‌طور که سر انتخاب مسیر دعوا می‌کردند، با ماشین دنده عقب گرفتند و ته ماشین پُر از خرت و پرت‌شان آمد توی پارکینگ آن‌ها و دور زدند و انتهای خیابان ناپدید شدند. حالا خیابان خالی بود، خلئی آبستن که اُون و گریسی را ترساند، هر چند هیچ‌یکشان با صدای بلند به وحشتش اعتراف نکرد. زمان‌بندی عجیبی بود. جفتشان می‌دانستند؛ زندگان درست زمان آمدن مردگان آن جا را ترک کردند.

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ صص. ۳۰۲ ـ ۳۰۳

 

اینِز. این اسم بچه‌مان بود؟ دهان گریسی در سکوت طاقت‌فرسا تکان خورد؛ هیچ وقت لب‌خوانی بلد نبودم؛ همین‌طور نیت‌خوانی، آرزو کردم کاش صدایم قطع نبود و می‌توانستم به او بگویم زندگی دو سرعت نیست، دو ماراتن است. آهسته و پیوسته قدم بردار. می‌خواستم بگویم من از دیار عدم نمی‌آیم، اما از وسطش سفر کرده‌ام و چیزی که انتظار آدم را می‌کشد از تناسخ بدتر است ولی از جهنم بهتر. باز هم مجبوری نخ‌دندان بکشی و فیبر بخوری و اشارات غیرکلامی را درک کنی و باز هم از قضاوت خاموش دیگران برای تشدید نفرت از خودت استفاده خواهی کرد. بالاخره خواهیم فهمید مرده از خواب بیدارشدن چه حالی دارد و کل ایده‌ی کاش بمیرد که این قدر زجر نکشد کاملاً اشتباه است؛ زجر پابرجاست ولی عشق هم پابرجاست، همین‌طور حسی که به او داشتم.

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۲۹۸

 

با بچه در وان بود و لبانش آهسته تکان می‌خوردند. به نظر خوشحال می‌آمد ولی از دفعه‌ی قبل پیکسلی‌تر بود. گریسی واقعی بود یا تصویر ویدیویی‌اش؟ نمی‌توانستم بفهمم، ولی در هر حال دیدن او و بچه‌مان باعث شد حس کنم موجودی ناکارا هستم. شوهری بی‌لیاقت و ناموجود. داشتم فکر می‌کردم فقط بی‌عرضه‌ها اجازه می‌دهند به قتل برسند که گریسی چیزی را در هوا حس کرد؛ آن چیز من بودم.

با چشمانی پر از اندوه عاشقانه نگاهم کرد و فرزند گلگون‌مان را آورد بالا، جوری که انگار می‌خواست قربانی‌ای را پیش‌کش خدایان کند. خدای من، این بچه‌ی خوردنی مال من بود. دوست داشتم مثل گردن‌بندی سنگین به خود بیاویزمش و انگشتان کوچک دست بی‌نهایت کوچکش را ببوسم. دوست داشتم برش دارم و با هم فرار کنیم به اثیر.

ذی‌شعور بودن حبس ابد است فرزندم. به مهمانی خوش آمدی. دردی حیوانی لبخند گریسی را کج و معوج کرد و وقتی نزدیک‌تر شدم دیدم عواقب تولد کودک با بخیه‌های ناشیانه روی بخش پایینی شکمش خطاطی شده. پس زایمان سختی داشته.

 

استیو تولتز/ هرچه باداباد/ صص. ۲۹۷ ـ ۲۹۸

 

(کشیش گفت:) 

 

(خداوند) برای شما یک کلیسای جامع ساخت و شما فقط درباره‌ی لولاهای درش حرف زدید. از شما شرم می‌کند. شما مست خودتان بودید. قصدش این نبود که شما احساس خاص‌بودن کنید. فکر نمی‌کرد ظاهر برونی این قدر اهمیت پیدا کند. فکر نمی‌کرد تا این حد به تن برهنه‌تان بها بدهید. واقعاً پیش‌بینی نمی‌کرد که خودتان را در قیاس با دیگران تعریف کنید، با این که کل میدان بینایی‌تان را فقط ادراک خویشتن اشغال کند. از چیزهای عجیب و غریبی خجالت می‌کشیدید. به شما ذهن داد که درباره‌ی تجلیات قدرت ناپیدایش اندیشه کنید ولی وقتی دید فکر و ذکری جز شاخص توده‌ی بدنی خود ندارید، مات و مبهوت ماند. کاری کرد پیر شوید تا هر روز بر اختصار زندگیتان تمرکز کنید. عشق به خود همیشه فقط یک نقطه‌ی آغاز به شمار می‌آمد. شما زندگی خودتان را کردید ولی نه برای او. چرا تا این اندازه احساس بی‌پناهی می‌کردید؟ چرا از یک گاف در حضور جمع بیشتر از خشم الاهی می‌ترسیدید؟ نمی‌دانست که برای شما توجهی ناخواسته با انگیزه‌ی جنسی محرک بسیاری از انتخاب‌های مهم زندگی و رفتارهای‌تان خواهد شد. دلواپس یک جوش بودید و نه بوی تعفن سر به فلک کشیده‌ی نعش گندیده‌تان. واقعاً این را پیش‌بینی نمی‌کرد.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ صص. ۲۰۱ ـ۲۰۲

 

شب‌ها قبل از خواب کتاب می‌خوانیم. ۸ سال از آخرین هم کتابخوانی قبل از خوابمان می‌گذرد. حالا دیگر فقط امیر کتاب می‌خواند و من گوش می‌دهم. چون من نمی‌توانم کتاب دستم بگیرم یا ورق بزنم. اما کتابی که انتخاب کردیم هر چه باداباد از استیو تولتز است.

 

چند روز پیش به امیر می‌گفتم اگر من بمیرم و جهان پس از مرگ آنی باشد که مونی توصیف کرده، من با بی‌نظمی در زندگی‌ام تنبیه خواهم شد. شلختگی بی‌پایان. خانه‌ای که از نظم خارج شده است و معلوم نیست که وسیله‌ها کجا هستند؟

 

داشتیم با دنیای پس از مرگ مونی کیف می‌کردیم که ناگهان فهمیدیم مونی چگونه مُرد. در تمام کتاب‌هایی که خوانده‌ام فشردگی سینه‌ای که آن لحظه حس کردم را خیلی به ندرت تجربه کردم. حالا با غم و اندوه و انزجار و نفرت به خواندن بقیه کتاب ادامه می‌دهیم.

 

بدی اینکه امیر برای من کتاب می‌خواند سوای اینکه صدای قشنگش را هر شب می‌شنوم که یک ساعت فقط برای من صحبت می‌کند، این است که نمی‌توانم از کتاب نقل قول کنم. البته امیر مداد به دست کتاب می‌خواند تا هر جایی که به نظرم جالب بود را علامت بزند تا بعداً برایم بفرستد، اما اینکه همان لحظه واگویه کنم فرق دارد با اینکه چند روزی از آن گذشته باشد.

 

به نظرم حتی حسی که در نقل قول در زمان مواجهه وجود دارد با گذر زمان کمرنگ می‌شود. نه برای خواننده برای خودم.

 

 

 

* استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص.۵۴

 

وقتی با ویلچر در خیابان‌ها و پیاده روها تردد می‌کنید مهم نیست در کدام شهر ایران باشید. آسمان همه جا همان رنگ است. آبی کثیف.

پیاده روها که برای خود افراد سالم امنیت و فضای کافی برای عبور و مرور ندارند چه برسد به کسی که سوار ویلچر است. 

 

وقتی از جعبه‌های جلوی سوپرمارکت‌ها، ماشین‌های جلوی مکانیکی‌ها، موتورهای پارک شده جلوی فست فودی‌ها، مبل‌های سبک جلوی مبل فروشی‌ها، گعده پیرمردها کنار دیوار مساجد، میله‌های با اشکال متنوع فروکرده در زمین از طرف شهرداری برای جلوگیری از تردد موتورها، حتی گاهی مسیر مثلاً مخصوص ویلچر که تنگ و ناتراز است به خیابان پناه می‌برید، در واقع به عنوان کسی که سوار وسیله‌ای چهار چرخ است، جای نادرستی نرفته‌اید.

 

البته این نقل مسیر کردن، به شرطی است که یک پل درست و درمان آن طرف‌ها پیدا کنید که ماشینی جلوی آن پل پارک نکرده باشد. پل خودش قوس و قزح نداشته باشد، درب و داغان نباشد. 

 

وقتی وارد خیابان شدید نه بوق دارید نه صندلی، ببخشید! چراغ راهنما. باید حواستان به ماشین‌هایی که دوبله پارک کرده‌اند، یا ناگهان قصد تغییر مسیر یا گرفتن سبقت دارند باشد.

 

ماشین‌های پارک شده کنار خیابان، گاهی خطرناک‌ترند چون ممکن است ناگهان از پارک خارج شوند یا درشان بی‌هوا باز شود. 

در کنار تمام این‌ها ممکن است ناگهان پرت شوید روی زمین چون چاله کوچکی را در آسفالت خیابان ندیدید چون یک موتوری خواسته از شما سبقت بگیرد. ضمن اینکه در آیین نامه‌ها قید نشده حق تقدم با کدام یک از شماهاست.

 

 

میزبانِ میزبان 

 

دیشب مهمان داداش کوچیکه بودیم، برای همین آمده بودند خانه ما. روال خانه ما اینجوری است که وقتی مهمان کسی هستیم یا سهممان را شیک و تزیین شده برایمان می‌آورند یا اینکه می‌آیند اینجا پخت و پز می‌کنند با هم می‌خوریم. جمع می‌کنند، بشورها را می‌شویند، جمع و جور می‌کنند و می‌روند. از معایب محاسن «تختی شدن» (+)  است.

 

خانواده داداش کوچیکه معمولاً از نوع دوم هستند. زن داداشم و مهدیه زودتر آمده بودند از زن داداشم خواستم اگر وقت کرد به ملاقات همسایه سمت راستی برود. مهدیه گفت به‌به چه طاقچه قشنگی! گفتم از قشنگی‌های دولت پزشکیان است که طاقچه زدیم شمعدانک گذاشتیم رویش. 

 

بحث ممنوع!

 

بعد از نماز برادرم با علی‌اکبر آمدند و نوشابه کوکاکولا گرفته بودند. پیش از آمدنشان حین صحبت با مهدیه و مادرش هم فهمیدم و گفتم که نخرید چون درصدی از درآمدش می‌رود برای اسرائیل. مهدیه گفت پس چرا تولید می‌شود در ایران؟ داشتم توضیح می‌دادم که نگاه کرد به مادرش که پیش من نشسته بود و حرف توی حرفم آوردند و گوش ندادند.

 

وقتی به علی‌اکبر گفتم چرا کوکاکولا خریدی و پرسید چرا عمه؟ مهدیه از آشپزخانه گفت هیچی علی‌اکبر. عصبانی گفتم «مهدیه!» و دلیل را برای علی‌اکبر توضیح دادم. همان وسط حرفم برادرم با صدای بلند به مهدیه گفت بحث نکن! ولی من ادامه دادم و علی‌اکبر که همیشه سوال پیچ می‌کند پی نگرفت.

 

تصمیم کبری

 

امیر خربزه گرفته بود اما چون زن داداشم و مهدیه در آشپزخانه بودند نرفت داخل و گذاشت روی کانتر. به علی‌اکبر گفتم انها را بگذارد توی یخچال. مهدیه گفت خودم می‌گذارم عمه و دستشان بند هسته آلبالو بود. گفتم علی‌اکبر برو آنها را بگذار توی یخچال. رفت و امیر از راه دور راهنمایی کرد کجا را خالی و پر کند و تمام شد.

 

دلم گرفت و تصمیم گرفتم اصلاً حرف نزنم. علی‌رغم میلم رفتم توی ویراستی. برادرم هم تلویزیون همیشه خاموش ما را روشن کرد پارا المپیک ببینند. علی‌اکبر دو سه بار آمد پیشم حرفی زد و رفت. غمگین بودم و فقط نگاهش کردم. البته حرفهایش خبری بودند. ولی ایموجی هم نزدم.

 

همسایه 

 

زن داداشم که دستش آزاد شد گفت بروم خانم همسایه را ببینم بیایم. ایموجی زدم. سرگرم بودیم. من در ویراستی، مردها با تلویزیون و مهدیه در آشپزخانه. نفهمیدم زمان چقدر گذشته که مهدیه رفت دنبال مادرش. شام آماده بود و من یادم رفته بود قرص نیم ساعت قبل غذایم را بخورم. خوردم و با اینکه قبل از آمدنشان گفته بودم دوست دارم بنشینم روی مبل، امیر که پرسید بگذارمت روی مبل، گفتم نه. 

 

نیم ساعت بعد از همه شام خوردم. چربی غذا ماسیده بود چون هوای تبریز یهو سرد شده. ظرفها هم شسته شده بودند، خربزه قاچ شده بود، زن داداشم نمازش را خوانده بود آمد کنارم نشست و گفت همسایه او را نشناخته. گفت هر چی معرفی کردم چپکی نگاهم کرد. حتی دختر همسایه سمت چپی هم که آنجا بوده رفته مادرش را صدا زده، حاج خانم هم به جا نیاورده. تا گفته دخترم می‌ماند پیش عمه‌اش گفتند آهان. ـ لانگ استوری ـ گفتم خوب عینکت را برمی‌‌داشتی! آنها هیچوقت تو را با عینک ندیدند. 

 

حرف زدیم. مهدیه هم بوی ضد یخ شنید آمد داستان دنبال مادرش رفتن را گفت. بوی ضد یخ الکی بود، هنوز غمگین بودم و مثل حاج خانم همسایه جملات تکراری می‌گفتم. حرف نداشتم. گوش دادم. علی‌اکبر هم آمد روی چهارپایه میز توالت که شده نشیمنگاه هر کی که بخواهد غذایم را بدهد نشست. داداشم فرمود عمه اذیت می‌شود، نمی‌شدم. از جوش روی زاویه فکش گفت پسرکم. ایموجی زدم. 

 

قرص‌های ساعت دهم را خوردم. خربزه خوردیم. حرف تکراری زدیم و رفتند.

 

مکاشفات 

 

به امیر گفتم غمگینم. گفت برادرت با توپ پر آمده بود. گفتم مهدیه هم نمی‌گذاشت حرف بزنم. کمی دلداری داد. خسته بودم زود خوابیدم.

 

صبح قربان خدا بروم ابوعلی سینا شدم و سر نماز فهمیدم توپ پر و بحث نکن مهدیه از کجا آب می‌خورد. ور ارشمیدسم به امیر گفت یوریکا یوریکا. پدر و دختر که به پزشکیان رأی دادند و احتملاً مثل چی پشیمانند ، عین عمله‌های اصلاح‌طلب با گردن نگیر کلفت، فکر می‌کردند قرار است بچسبانم به بت جدیدشان، آنطور کردند. 

اگر بهتان بگویم برادرم روز تشییع شهدای خدمت چه اشکی برای آقای رئیسی می‌ریخت ممکن است تعجب کنید، حالا اگر بگویم در انتخابات استوری اینستاگرامش این بود که «خواستند امام خمینی را خفه کنند اوج گرفت. من به عشق رهبرم و برای در اوج ماندن پرچم ایران رای خواهم داد» روی عکس جراح قلب، چه حالی می‌شوید؟

 

 

این پست از ساعت ۷ صبح تا ۱۴:۳۰ دقیقه بین خستگی و سایر مشغولیات نوشته شد.

 

 

 

خانم همسایه سمت راست نزدیک سه ماه است بیمار شده. خانم مهربانی که در خواب دیده بود من خوب شدم و با گریه بیدار شده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده است، اما نمی‌توانم به ملاقاتش بروم. گویا چند روز در میان برای دیالیز می‌برندش بیمارستان. قبلش هم چندان سلامتی نداشت. بعد از فوت همسرش که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند سکته می‌کند و به سختی می‌توانست با یک نیمه سالم بدنش کارهای خانه‌اش را بکند و به همسایه‌ها سر بزند.

 

دلم برای خیلی‌ها تنگ شده است. دلم برای همکارانم، برای دوستانم، برای برخی از اقوام، دلم برای کوچه‌ها و خیابان‌ها تنگ شده است. اما به نزدیکترین دلتنگی نمی‌توانم سر بزنم.

 

هر روز که بیدار می‌شویم سریع باتری گوشی را چک می‌کنیم که مبادا برق قطع شود و گوشی باتری نداشته باشد. دستشویی رفتن، حمام رفتن، کیک پختن و بسیاری از کارهای شاید پیش پا افتاده را با ترس اینکه کی برق قطع می‌شود کی نمی‌شود یش می‌بریم.

 

بعد از مدت‌ها شمع خریدیم. یک شمع هم به صورت ثابت گذاشتیم توی دستشویی. زندگی بسیار رمانتیک شده است. شما چی؟ از این همه هیجان و رمانس در زندگی لذت می‌برید؟ یا منتظر هیجانات بزرگتری هستید؟

 

دیروز هوس تماشای «اژدها وارد می‌شود» را کرده بودم اما امروز شد که تماشا کنیم. از بس رخوت دارم. از بس دلم خواب می‌خواهد و بیشتر روز را و تمام شب را می‌خوابم. به آخرهای فیلم که رسیدیم تعجب کردم چون یادم نبود. یعنی من آخر فیلم را ندیده بودم؟ چطور می‌شود همه فیلم، حتی حواشی فیلم خاطرم باشد ولی چند دقیقه انتهای فیلم را اصلاً به خاطر نیاورم؟

 

دلم برای خانم همسایه تنگ شده، خوابم می‌آید و احساس می‌کنم همه فیلم‌ها را و چه بسا همه کتاب‌ها را نصفه و نیمه دیده و خوانده‌ام. حس می‌کنم زندگی را نصفه و نیمه زیسته‌ام. همانطور که نصفه و نیمه نقاش بودم، شاعر بودم، نویسنده بودم. نصفه و نیمه شاغل بودم. نصف و نیمه دوختم. نصف و نیمه آفریدم و نصفه و نیمه همسری کردم.

 

به گمانم تنها کاری که کامل انجام دادم بندگی نکردن خدا بوده.

 

الان هم حال ندارم نوشته را تمام کنم لذا نصفه و نیمه منتشر می‌شود.

 

 

 

*مولوی

 

دیشب تنها خوابیدم و خیلی بد. هادی کوچولو نیامد و نا نداشتم بروم لحافی پتویی چیزی بیاورم بکشم روی خودم. لاجرم بعد از نماز چادر را آوردم و بعد جلیقه پوشیدم و خوابیدم. چادر را مادر از کربلا آورده، گفتم مامان بغلم کن گرم شوم بخوابم. گرم و نرم توی آغوش مهربانش خوابم برد.

 

چه کسی گفته است مادر و پدر می‌میرند؟ مادرم نمرده است. زنده و مهربان سر بزنگاه می‌آید و بغلم می‌کند که نترسم و خواب عمیق در برم بگیرد.