- ۱۰ ارديبهشت ۰۴ ، ۱۱:۵۹
- ۰ نظر
خانمی که برای تمیزکاری آمده گفت «خونهای که زن توش نباشه پشیزی نمیارزه.»
کاش اگر صدای در هم شکستن قلبم را نشنید، نم چشمهایم را میدید.
خانمی که برای تمیزکاری آمده گفت «خونهای که زن توش نباشه پشیزی نمیارزه.»
کاش اگر صدای در هم شکستن قلبم را نشنید، نم چشمهایم را میدید.
درد دندانهایم کم شده است ولی سرگرمی این روزهایم این است که بفهمم چطور میشود دندانی که تا دیروز فکر میکردم لق شده دردش زودتر از دندانی که ظاهرا مشکلی نداشت کم شده است. زبانم بازی جدیدی پیدا کرده با لمس لثههایم و فشار آوردن به دندانها و امتحان درد و احتمال لقی تک تک دندانهای آسیب دیده.
هنوز نمیتوانم با دندانهای جلو حتی نرمترین خوراکی را گاز بزنم، درد به شدت کاهش پیدا کرده اما هنوز هست و من هنوز میترسم. هنوز همان دختری هستم که وقتی کلاس سوم راهنمایی یک جوش زیر پوستی چرک کرده بود و لپ سمت چپش باد کرده بود و دکتر کوششی گفته بود اگر با آمپولها خوب نشود باید جراحی کنیم شب و روز تودهای را میدید که جراح از میان پوست، گوشت و استخوان بیرون میکشد.
اما چرک با همان روزی سه آمپول جمع شد و آنچه باقی ماند سوراخی بود که سالهاست هر از گاهی باید میان ناخنها فشارش بدهم تا خالی شود.
داریم کتاب جنگ و صلح را میخوانیم! تصورش هم سرسام آور است ولی داریم این کار را میکنیم. همچنان که امیر کتاب را میخواند و از چین لباسهای ابریشم و ساتن و تورها و مخملها میگوید و کفشهای بدون ساق، من با فریبا در خیابانی در ارومیه خیلی اتفاقی خودم را داخل یک گالری مییابم. قابهای بزرگ از مهمانیهای اشراف اروپا و روسیه. زنانی با پوست سفید و گونههای هلویی رنگ در لباسهای پفدار و چیندار با گردنبندهای مروارید و برلیان. ورنی رنگها را جاندارتر درخشانتر میکند انگار که پیش خدمتی تازهکار هستی آنجا مبهوت سیمای دختران و زنانی که باب آن روزها شانهها و سینه برهنهشان را با آن گردنهای کوتاه گرد اشرافی که تو پر و برازنده میزهای ضیافتهای آن چنانی بیرون گذاشتهاند، پلک نمیزنی که مبادا خطا کنی و ثانیهای آن همه نور و رنگ و زیبایی را از دست بدهی.
وقتی تولستوی موشکافانه سر و صورت و اندام شخصیتها را توصیف میکند با خودم فکر میکنم اگر قرار بود تولستوی مرا توصیف کند چگونه آغاز میکرد؟
خودم یک بار به امیر گفتم من تک تک اجزای صورتم قشنگ هستند اما در مجموع و در کنار هم نازیبا. چشمهایم «چاههای سیاه واژگون»، که وقتی به بالا نگاه میکنند زیباترند. لبها و دهانم و دندانهایم شاید قشنگترین و بی عیبترین قسمتهای صورتم باشند. اما هیچ تناسبی با صورت مستطیل شکلم ندارند. فک درشت استخوانی با چانهای که مختص آدمهای مصمم است اما، من آدم مصممی نیستم.
سال ۷۲ که برای اولین بار عینکی شدم داداش رضایم گفت از وقتی هم که عینک میزنی خوشگلتر شدی، با خنده گفت من سرم را پایین انداختم. با عینک قشنگتر میشدم. این را خودم میدانستم. یکی از آخرین بارهایی که وقتی تهران بودیم رفتیم کافه و امیر بلند شد تا از من و الهام و زرمان عکس بگیرد و من عینکم را طبق عادت درآورده بودم چون نزدیک را خوب میدیدم، گفت عینکت را بزن. الهام گفت نمیخواهد. امیر گفت نه بهتر است عینکش را بزند، که لابد توی عکس خوب بیفتم. روزهایی بود که دیگر مرا نمیخواست و بیپروا از عیبهایم میگفت. بیاعتنایی میگرد، جلوی جمع خرابم میکرد. شاید بهتر باشد بنویسم بیشتر از قبل و بیپرواتر از قبل.
آن روز در آن دیدار در کافه دیاموند، حتی الهام و زرمان هم مثل سابق نبودند، دوستان «دوران مجردی» امیر هم بیپروا نادیدهام میگرفتند. از خسته شدن امیر آگاه بودند حتی پیش از اینکه به خودم گفته باشد. «اینو همه میدونن! همه!» خانوادهاش، دوستانش و هر غریبه دیگری که به قول خودش وقتی توی کافهای تنها مینشسته به گریه و میآمده برای رفع نگرانی و ادای انسان دوستیاش. و من نمیدانستم وقتی کیک شکلاتی خیس میپخت، نان صبحانه از فر در آمده را میآورد ببینم وقتی شبها قبل از خواب مولوی میخواندیم و من دلم به چند تیر و تخته خوش بود که زندگی دارم
راست میگفت.
دارد باران میبارد. نمیدانم چرا از وقتی ساعت داروها را عوض کردهام و شبها زودتر از قبل میخوابم نماز صبحهایم قضا میشود. امروز هفت بیدار شدم. هوا به قول خواهر ساکن روستایم صورت در هم کشیده است. امیر گفت باران میبارد. این نوشته دیشب شروع شد و امروز صبح با تلخی تمام شد. اما قرار نبود تلخ باشد. القصه «خود غلط بود آنچه میپنداشتیم». نوشته است که خود را پیش میبرد. مثل زندگی. اوست که تو را با خود پیش میبرد. با چند تیر و تخته.
صبح بخیر.
* تیتر مطالب معمولاً بعد از اتمام مطلب انتخاب و نوشته میشود، حافظ و تولستوی هم گویا با هم تبانی کردند.
استوار ماتیو با دیدن کلاه تازه یارو خشکش زده بود... مات و مبهوت. خنگ مانده بود که چکار کند... لبخندش روى لبش ماسیده بود. باورش نمیشد چیزى که داشت میدید!... رفت جلو... جلوتر که بهتر بیند... دقیقتر... بعد یکدفعه! بگو ترقه! از زور خشم انگار ترکید!... شروع کرد فحش و اهانت به استاد... «کجا به این مردک یاد دادهند که توى همچو خرابشدهاى کلاه "سیلندر" بگذارد سرش! چیزیست که تا حال دیده نشد!... دیوانهست واقعا!... فکر میکند اینجا کجاست؟ میدان اسبدوانى؟ مجلس لُردها؟ هچو کارى از طرف یک خارجى نکبت مثل او اوج اهانت و گستاخىست... یک مهاجر پست بیکس و کار... مطرب تنلش ولگرد! جسارت دیوانهواریست که اینجورى دارد اداى جنتلمنها را درمیآرد! جنایتى است باورنکردنى! اگر فوراً این چیز را از سرش برندارد فىالمجلس جلبش میکنم!...
فردینان سلین/ دسته دلقکها/ ص.۳۶
این طور که سلین از سه نقطه استفاده میکند یاد دوران شروع وبلاگ نویسی میافتم در پرشین بلاگ (کلاً وبلاگهای فارسی). راه به راه سه نقطه جملات کوتاه. چه بسا فحش و فضیحت. چه روزگاری بود. جز اینکه آن موقع علامت تعجب قطاری هم مد بود که سلین ازش بیخبر بوده.
سلین در دسته دلقکها معلوم نیست از چه زمانی دارد مینویسد. سفر به انتهای شب از کافهای شروع شد که سلین تحت تاثیر جو میزند به سیم آخر و میرود به جبهه. کله خراب و بیملاحظه. اینجا از جنگ برگشته و فعلاً در انگلیس است. جانباز است. در سفر به انتهای شب آنطور که یادمان است در همان کافه همان زمان جوگیری، دانشجو بوده، دانشجوی پزشکی، اینجا خبری از دانشجوی پزشکی بودنش نیست ولی در قسمتی خیلی افتخاری و توفیق اجباری طور در بیمارستانی به دکتری کمک میکند که مثل خودش مهاجر غیر قانونی است.
یک چیز جالب دیگر که در رمان اول یادم رفت بنویسم این است که عمولاً در فیلمها و داستانها دیده و خواندیم که مردان آمریکایی شیفته زنان فرانسوی هستند. یادم نیست کدام فیلم بود ولی یادم است مرد اول فیلم میگفت زنهای فرانسوی خیلی لوند هستند ولی روی مخیاشان این است که بعد از هر خوابیدن حمام میکنند! در رمان اول سلین شیفته و کشته مرده زنان آمریکایی است و همانطور که قبلاً گفتم در توصیفشان سنگ تمام میگذارد.
اما در رمان دسته دلقکها با زنان دیگری روبرو هستیم. از زبان کاسکارد، به قول خودش پدرخوانده صاحب خانه فساد میگوید:
اول از همه، سلامت بدن!... اما خانمها چرا از زیرش درمیروند؟... ادا اطوار! شنیدهید که: نه حالش را ندارم هر چه نه بدترم را بشورم!... همینجورى دوستم دارند، خوشگلم! اینجوریست نظافت زنها! یک عمر اینجورى کثیف مىﻣانند! ولنگار... چرک... حالا چه عجلهایست که آدم خودش را بشورد!... با آب قهرند!... هر چه هست مال خودم، چرک و جوش و زخم و همه چیز. اگر مردهاشان فشار نمیآوردند، اصرار نمیکردند، فحششان نمیدادند و عصبانى نمیﺷﺪند هیچوقت آب به برو پاچهشان ﻧمیزدند! از بالا تا پایینشان را گند میگرفت... آه مشتریها نمیفهمند که خانمها چه دردسرىاند... چه لجى دارند به این که همیشه مریض و نکبت باشند! ظاهر را که بخواهى، توریِ روى صورت و بزک و دوزک، البته، مو لاى درزش نمیرود! اما زیر کار، بدن، بىخیال، اصلا حرفش را نزن!... انگار نه انگار!...
همان/ ص.۵۹
سلین در مقدمه کتاب دسته دلقکها خطاب به منتقدینش بیانیه نوشته است، این تکه را جایی دیدیم که جالب است: «وقتی قبر پیش روی ما باز است، سعی نکنیم شوخ طبع باشیم. اما از طرف دیگر، فراموش نکنیم، اما کار خودمان را بسازیم که بدترین شرارتهای انسانی را که دیدهایم بدون تغییر یک کلمه ثبت کنیم. وقتی این کار تمام شد، میتوانیم انگشتان پا را جمع کنیم و در گودال فرو برویم.» (منبع)
ترجمه را گوگل کرده است به بزرگواری خود ببخشید.
امروز از ساعت ۴ صبح بیدارم. شاید زودتر. دقیق یادم نیست. وقتی اینطور بیدارم یعنی فشارم بالاست. الا کلنگ و تیشه به راه است. هرچی که هست کلی کار عقب افتاده را انجام دادم. جز اینکه خیلی کم با خدا صحبت کردم.
آیت الله بهجت خدا بیامرز میگفت وقتی بیدار میشوید نصف شب حداقل یک سلامی بدهید یک صلواتی بفرستید. اگر نا ندارید که نماز شب بخوانید ، موضوع نا نداشتن نبود موضوع این بود که نمیتوانستم برای مهر و شال امیر آقا را بیدار کنم.
از همه اینها بگذریم تولدم هم گذشت. تولدم این بار مصادف شد با مبعث پیامبر اعظم صلوات الله علیه و آله. روز تولدم برایم خیلی مهم است دلیلش همینی هست که شده است اسم وبلاگم و تمام دلخوشی من همین است.
روزها برایم تند میگذرند، با اتفاقاتی که هرچه پیش آید خوش آید. با آدمهایی که به من یاد میدهند از هر کسی انتظار نداشته باشم و کلاً انتظار نداشته باشم. گاهی کسانی هستند که بدون آن که بدانی از یادت نمیکاهند. یکی در مسیر کاظمین و سامرا. یکی مثل فاطمه اشجعی عزیز با زیارت عاشورا به نیت خوب شدن حالم.
حس میکنم رزق و روزی قرآنیام کم شده است. روزانه حداقل دو سه صفحه میخوانم و البته ذهنم درگیر مسائلی میشود اما به نوشتن نمیآید و بعد میان اتفاقات و خواب و مشغولیات دیگر گم میشوند. یکی از آنها این بود که خداوند درباره مشرکین و کافران در این جهان از چشمای نابینا و گوشهای ناشنوا و قلبهای قفل شده سخن میگوید. اما در روز جزا و روز کیفر از شهادت دادن چشم و زبان و پوست سخن به میان میآورد. و عذاب سوختن پوست و دوباره برآمدن پوست و دوباره سوختن و تا ابد تکرار تکرار تکرار.
دو سال پیش آقای آل داوود در کانالش مطلبی گذاشته بود که دانشمندان پی بردند قلب برای خودش مغز دارد و البته قرار بود مطلب ادامهدار باشد که هیچ وقت ادامه نیافت. دوباره چند روز پیش یک فیلم کوتاه دیدم درباره همین موضوع البته خارجی بود. قرار است دنبال آن هم باشم که نمیدانم کی؟
یک دنیا کار عقب افتاده و نیمه تمام دارم از تابلوهای رنگ روغن نیمه کاره تا تابلوهای گلدوزی نیمه کاره. کیف نمدی نیمه کاره. سری قبل که دوستان AB مثبتم آمده بودند برای ورزش کنیم. ژاکت قلاب بافی خیلی قدیمی را دادم به دوستم که اگر میتواند آستینهایش را جدا کند تا الان که لاغر شدم و آن را زمانی بافته بودم که بسیار لاغر بودم (سلام هادی﴾، بتوانم به عنوان آستین بپوشم برای مانتوهایی که آستین کوتاه دارند. فکر میکردم بافتنی خیلی ناقص است اما در واقع کامل بود. فقط احتمالاً چون دیگر وزنم زیاد شده بود کنار گذاشته بودم. و جالب اینجاست که الان آنقدر لاغر شدم که همین ژاکت برایم گشاد است.
دوستم پیشنهاد داد دو تا از موتیفهای ناقص آستین ژاکت را تمام کند تا بتوانم بپوشم. حیف است. دیروز از من پرسید دور بازویت چند است؟ اندازه گرفتیم ۲۲,۵ سانتیمتر بود. شکم را صابون زدم برای یک غافلگیری از دوست هنرمندم. مثل دستبند مرواریدی که بالاخره با روش قلاب بافی بعد از ۱۰ سال سر به سامان گرفت و حالا هر روز که نگاهش میکنم، خواسته یا ناخواسته، چون به مچ دست راستم است که فعالیت میکند دلم غش میرود برای دوستم دعا میکنم، کیف میکنم. چیزهای کوچکی، نه! چیزهای بزرگی که دارند جوانههای امید را از لابهلای سنگهایی که در دو سه سال اخیر رویم هوار شده بودند بالا میآورند. شکافنده دانهها را شکافته، جوانهها دارند بالا میآیند. ناملایمات؟ همیشه بودند و هستند. منم همیشه بودم و همیشه خواهم بود
با چشمها و زبان و پوستی که علیه من سخن خواهند گفت و عذابی پرتکرار و ابدی. از خشم تو به رحمت تو فرار کنم که مرا آفریدی چون دوستم داشتی. دوستم بدار و بگذار دوستت داشته باش مرا لحظهای به حال خود رها نکن.
چقدر پایان بندی این پست شبیه پستهای آن مرد شد. کیس استادی خوبی را از دست دادم هرچند به قدر کفایت از ذخایر سیاسی کشور دستم آمد. بنویس ولی.
صحبت وبلاگ شد یادم افتاد که وب سایت لانگ شات پورج هم از دست رفت.
*مولوی
یادم افتاد که زمان زندهبودن همیشه دوست داشتم در خواب بمیرم؛ الآن از این آرزویم شرم میکنم. چه قدر مسخره بود که دوست داشتم بمیرم بیآن که متوجه مرگ بشوم، دقیقاً همانطور که همهی عمرم زندگی کرده بودم بی این که متوجه زندگی بشوم.
استیو تولتز/ هر چه باداباد/ص. ۳۹۵
صف طولانی ماشینها را تماشا کردند که ته خیابان کم کم ناپدید شد. صاحبان خانه رفتند، آنهایی که همیشه متظاهرانه از پنجرههایشان بوی گوشت بیرون میآمد و سگهای کرمکیشان همه جا ولو بودند و مدام خانههایشان را نوسازی میکردند و جوری ششدانگ حواسشان به نرخهای بهره بود انگار داشتند تب کودکی بیمار را اندازه میگرفتند.
...
آخرین همسایهها، همانطور که سر انتخاب مسیر دعوا میکردند، با ماشین دنده عقب گرفتند و ته ماشین پُر از خرت و پرتشان آمد توی پارکینگ آنها و دور زدند و انتهای خیابان ناپدید شدند. حالا خیابان خالی بود، خلئی آبستن که اُون و گریسی را ترساند، هر چند هیچیکشان با صدای بلند به وحشتش اعتراف نکرد. زمانبندی عجیبی بود. جفتشان میدانستند؛ زندگان درست زمان آمدن مردگان آن جا را ترک کردند.
استیو تولتز/ هر چه باداباد/ صص. ۳۰۲ ـ ۳۰۳
اینِز. این اسم بچهمان بود؟ دهان گریسی در سکوت طاقتفرسا تکان خورد؛ هیچ وقت لبخوانی بلد نبودم؛ همینطور نیتخوانی، آرزو کردم کاش صدایم قطع نبود و میتوانستم به او بگویم زندگی دو سرعت نیست، دو ماراتن است. آهسته و پیوسته قدم بردار. میخواستم بگویم من از دیار عدم نمیآیم، اما از وسطش سفر کردهام و چیزی که انتظار آدم را میکشد از تناسخ بدتر است ولی از جهنم بهتر. باز هم مجبوری نخدندان بکشی و فیبر بخوری و اشارات غیرکلامی را درک کنی و باز هم از قضاوت خاموش دیگران برای تشدید نفرت از خودت استفاده خواهی کرد. بالاخره خواهیم فهمید مرده از خواب بیدارشدن چه حالی دارد و کل ایدهی کاش بمیرد که این قدر زجر نکشد کاملاً اشتباه است؛ زجر پابرجاست ولی عشق هم پابرجاست، همینطور حسی که به او داشتم.
استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۲۹۸
با بچه در وان بود و لبانش آهسته تکان میخوردند. به نظر خوشحال میآمد ولی از دفعهی قبل پیکسلیتر بود. گریسی واقعی بود یا تصویر ویدیوییاش؟ نمیتوانستم بفهمم، ولی در هر حال دیدن او و بچهمان باعث شد حس کنم موجودی ناکارا هستم. شوهری بیلیاقت و ناموجود. داشتم فکر میکردم فقط بیعرضهها اجازه میدهند به قتل برسند که گریسی چیزی را در هوا حس کرد؛ آن چیز من بودم.
با چشمانی پر از اندوه عاشقانه نگاهم کرد و فرزند گلگونمان را آورد بالا، جوری که انگار میخواست قربانیای را پیشکش خدایان کند. خدای من، این بچهی خوردنی مال من بود. دوست داشتم مثل گردنبندی سنگین به خود بیاویزمش و انگشتان کوچک دست بینهایت کوچکش را ببوسم. دوست داشتم برش دارم و با هم فرار کنیم به اثیر.
ذیشعور بودن حبس ابد است فرزندم. به مهمانی خوش آمدی. دردی حیوانی لبخند گریسی را کج و معوج کرد و وقتی نزدیکتر شدم دیدم عواقب تولد کودک با بخیههای ناشیانه روی بخش پایینی شکمش خطاطی شده. پس زایمان سختی داشته.
استیو تولتز/ هرچه باداباد/ صص. ۲۹۷ ـ ۲۹۸
(کشیش گفت:)
(خداوند) برای شما یک کلیسای جامع ساخت و شما فقط دربارهی لولاهای درش حرف زدید. از شما شرم میکند. شما مست خودتان بودید. قصدش این نبود که شما احساس خاصبودن کنید. فکر نمیکرد ظاهر برونی این قدر اهمیت پیدا کند. فکر نمیکرد تا این حد به تن برهنهتان بها بدهید. واقعاً پیشبینی نمیکرد که خودتان را در قیاس با دیگران تعریف کنید، با این که کل میدان بیناییتان را فقط ادراک خویشتن اشغال کند. از چیزهای عجیب و غریبی خجالت میکشیدید. به شما ذهن داد که دربارهی تجلیات قدرت ناپیدایش اندیشه کنید ولی وقتی دید فکر و ذکری جز شاخص تودهی بدنی خود ندارید، مات و مبهوت ماند. کاری کرد پیر شوید تا هر روز بر اختصار زندگیتان تمرکز کنید. عشق به خود همیشه فقط یک نقطهی آغاز به شمار میآمد. شما زندگی خودتان را کردید ولی نه برای او. چرا تا این اندازه احساس بیپناهی میکردید؟ چرا از یک گاف در حضور جمع بیشتر از خشم الاهی میترسیدید؟ نمیدانست که برای شما توجهی ناخواسته با انگیزهی جنسی محرک بسیاری از انتخابهای مهم زندگی و رفتارهایتان خواهد شد. دلواپس یک جوش بودید و نه بوی تعفن سر به فلک کشیدهی نعش گندیدهتان. واقعاً این را پیشبینی نمیکرد.»
استیو تولتز/ هر چه باداباد/ صص. ۲۰۱ ـ۲۰۲
شبها قبل از خواب کتاب میخوانیم. ۸ سال از آخرین هم کتابخوانی قبل از خوابمان میگذرد. حالا دیگر فقط امیر کتاب میخواند و من گوش میدهم. چون من نمیتوانم کتاب دستم بگیرم یا ورق بزنم. اما کتابی که انتخاب کردیم هر چه باداباد از استیو تولتز است.
چند روز پیش به امیر میگفتم اگر من بمیرم و جهان پس از مرگ آنی باشد که مونی توصیف کرده، من با بینظمی در زندگیام تنبیه خواهم شد. شلختگی بیپایان. خانهای که از نظم خارج شده است و معلوم نیست که وسیلهها کجا هستند؟
داشتیم با دنیای پس از مرگ مونی کیف میکردیم که ناگهان فهمیدیم مونی چگونه مُرد. در تمام کتابهایی که خواندهام فشردگی سینهای که آن لحظه حس کردم را خیلی به ندرت تجربه کردم. حالا با غم و اندوه و انزجار و نفرت به خواندن بقیه کتاب ادامه میدهیم.
بدی اینکه امیر برای من کتاب میخواند سوای اینکه صدای قشنگش را هر شب میشنوم که یک ساعت فقط برای من صحبت میکند، این است که نمیتوانم از کتاب نقل قول کنم. البته امیر مداد به دست کتاب میخواند تا هر جایی که به نظرم جالب بود را علامت بزند تا بعداً برایم بفرستد، اما اینکه همان لحظه واگویه کنم فرق دارد با اینکه چند روزی از آن گذشته باشد.
به نظرم حتی حسی که در نقل قول در زمان مواجهه وجود دارد با گذر زمان کمرنگ میشود. نه برای خواننده برای خودم.
* استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص.۵۴