مرا آفرید آن که دوستم داشت

۶۵ مطلب با موضوع «کتابخانه» ثبت شده است

«افشای رازهای قلب مثل خارج‌کردن مایع مغزی نخاعیه برای کم کردن تورم، قطعاً عمل نجات‌بخشیه اما کثیف‌کاری هم داره.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۲۲۶

 

وقتی رسیدم به طبقه‌ی واحدم دیدم والریا پشت در آپارتمان ایستاده. دلسردی ته‌نشین‌شده را بر چهره‌ام تشخیص داد.

«چی شده؟»

«والدین تنیم رو دیدم.»

«چه قدر خوب! من یه خاله و دو تا پسرخاله این‌جا دارم که رابطه‌ی چندانی با هم نداریم، ولی متأسفانه پدر و مادرم نیومده‌اند این‌جا. خیلی عجیبه که آدم نمی‌تونه بفهمه کی می‌آد این‌جا و کی نمی‌آد. به حرف هر کسی که ادعا می‌کنه می‌فهمه گوش نکن، چون اگر پای عزیزان خودشون وسط باشه میگن ارتباط عاطفی اون نیروییه که ارواح رو به سمت هم می‌کشه، ولی اگر صحبت کسی باشه که هیچ اهمیتی براشون نداره اصرار دارند که نیروی محرکه‌ی جهان بی‌تفاوتیه.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۲۱۸

 

 

تصمیم گرفتم کنجکاوی را بگذارم کنار چون داشتن و نداشتنش فرقی نمی‌کرد. هستی‌ام هر چه قدر بیش‌تر ادامه پیدا می‌کرد بیش‌تر متوجه می‌شدم که دلیل اولویت‌داشتن جهالت برایم این بوده که بتوانم در وضعیت دائم انکار موجه* باقی بمانم.

 

 

استیو تولتز/هر چه باداباد/ص. ۲۱۲

 

* ‏plausible deniability مطلع نکردن مقامات بالاتر از بعضی اقداماتِ دارای تبعات منفی، تا در صورت برملاشدن اقدامات، مقامات بالاتر (مثلاً رئیس جمهور) در دادگاه از اتهامات مصون بمانند.

 

(کشیش گفت:) 

 

(خداوند) برای شما یک کلیسای جامع ساخت و شما فقط درباره‌ی لولاهای درش حرف زدید. از شما شرم می‌کند. شما مست خودتان بودید. قصدش این نبود که شما احساس خاص‌بودن کنید. فکر نمی‌کرد ظاهر برونی این قدر اهمیت پیدا کند. فکر نمی‌کرد تا این حد به تن برهنه‌تان بها بدهید. واقعاً پیش‌بینی نمی‌کرد که خودتان را در قیاس با دیگران تعریف کنید، با این که کل میدان بینایی‌تان را فقط ادراک خویشتن اشغال کند. از چیزهای عجیب و غریبی خجالت می‌کشیدید. به شما ذهن داد که درباره‌ی تجلیات قدرت ناپیدایش اندیشه کنید ولی وقتی دید فکر و ذکری جز شاخص توده‌ی بدنی خود ندارید، مات و مبهوت ماند. کاری کرد پیر شوید تا هر روز بر اختصار زندگیتان تمرکز کنید. عشق به خود همیشه فقط یک نقطه‌ی آغاز به شمار می‌آمد. شما زندگی خودتان را کردید ولی نه برای او. چرا تا این اندازه احساس بی‌پناهی می‌کردید؟ چرا از یک گاف در حضور جمع بیشتر از خشم الاهی می‌ترسیدید؟ نمی‌دانست که برای شما توجهی ناخواسته با انگیزه‌ی جنسی محرک بسیاری از انتخاب‌های مهم زندگی و رفتارهای‌تان خواهد شد. دلواپس یک جوش بودید و نه بوی تعفن سر به فلک کشیده‌ی نعش گندیده‌تان. واقعاً این را پیش‌بینی نمی‌کرد.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ صص. ۲۰۱ ـ۲۰۲

 

شنبه، والریا مرا به گروه حمایت از اختلال اضطراب پس از مرگ برد. جلسه در یک ساختمان آجری قدیمی ته خیابان اینداستریتل برگزار می‌شد. وقتی وارد شدیم، مرد چاقی که روی صندلی‌اش وول می‌خورد گفت «تقریباً همه‌ی بزرگ‌سالیم تو جلسات روان‌درمانی به حرف‌زدن از مرگ گذشت. عاقبتم رو نگاه کن، حالا مرده‌ام و باز هم تو جلسه‌ام. غیرقابل‌تحمله.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/صص.۱۹۱ـ۱۹۲

 

شروع کرد به بالا و پایین کردن اخبار هولناک؛ داستان شهرهایی را خواند که ویروس از پا درشان آورده بود، فیلم والدینی را تماشا کرد که می‌خواستند قرنطینه را بشکنند تا با فرزندانشان باشند، پست روس‌هایی را خواند که روش‌های خودکشی بدون درد را به اشتراک گذاشته بودند. ولی هرج و مرج جهانی هم نتوانسته بود لحن پُر از نفرت هیچ‌کدام از دوستان و فالوئرهایش را تعدیل کند یا مواضع تند و تیزشان را تغییر بدهد. کم و بیش همان آدم‌های غیرقابل‌تحمل با نظرات غیرقابل‌تحمل و روش غیرقابل‌تحملی که ابرازشان می‌کردند؛ ورشکسته‌های اخلاقی جبهه‌ی راست در برابر سردرگم‌های اخلاقی جبهه‌ی چپ، با تعابیر و تفاسیری یکی از یکی مزخرف‌تر.

 

استیو تولتز/هر چه باداباد/ص. ۱۸۶

 

 

پریا زنی محجوب با چشمانی پر احساس، دستانش را محکم به هم زد. «چرا این همه غرغر می‌کنید؟ این بهترین اتفاق زندگیم بود! من مدت‌ها بیمار و زمین‌گیر بودم. پارکینسون داشتم. هر درمانی رو بگین امتحان کردم. حالا دیگه زجر نمی‌کشم.» کِیرا با او موافق بود. «باید قبول کرد که مرگ نکات مثبت قابل توجهی هم داره.»

 

کشف ترسناکی بود؛ این که مرگ هیچ عارضه‌ی جانبی‌ای نداشت و در واقع درمان محسوب می‌شد. این جا از خواب بیدار می‌شوی و می‌بینی از شر همه‌ی بیماری‌هایی که در زندگی اسیرشان بوده‌ای خلاص شده‌ای. اندام کسانی که نقص عضو داشته‌اند بر می‌گردد، امعا و احشای آنهایی که دل و روده‌شان را بیرون کشیده‌اند در شکم‌شان قرار می‌گیرد، توانایی شناختی دار و دسته‌ی آلزایمری‌ها عادی می‌شود، آسمی‌ها راحت نفس می‌کشند، کبد الکلی‌ها پاک می‌شود، سرطان‌های بدخیم خوش‌خیم می‌شود، بدن اچ‌آی‌وی مثبت‌ها ایمنی کامل پیدا می‌کند، اجابت مزاج آن‌هایی که سندروم روده‌ی تحریک‌پذیر دارند عادی می‌شود، سایه‌ی تهدیدآمیز تشنج از روی مصروع‌ها کنار می‌رود و افراد مبتلا به دیستروفی ماهیچه‌ای شکرگزار می‌شوند و دستان بی‌لرزش و استوارشان را بهت‌زده خم و راست می‌کنند. آن‌هایی که بوی گند فساد مرضی طولانی می‌دادند حالا از عطر جوانی و شادابی‌شان سرمست‌اند. به همین ترتیب از ریخت‌افتاده‌ها دوباره ریخت و قیافه پیدا می‌کنند. آکنه‌ای‌ها و صورت‌زخمی‌ها چشم می‌دوزند به آینه و خود را تحسین می‌کنند. اعصاب گره‌خورده باز می‌شود، طحال‌های پاره به‌حالت عادی بازمی‌گردد، پرولاپس همه مقعدهای بواسیری جا می‌رود. می‌دانید چه می‌گویم.

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص.۱۶۵

 

 

گریسی گفت «بنوش! کیف کن! چون چهار روز دیگه به معنای واقعی کلمه می‌میری! چهارستون بدنت هنوز سالمه. کله‌ات هنوز درست کار می‌کنه.» اون ناله‌ای شبیه آدم‌های عزادار کرد. به او حق دادم. آدم‌ها همیشه سعی می‌کنند نعمت‌هایت را برایت بشمارند، ولی حساب و کتاب‌شان چپ اندر قیچی است. گریسی آرام زد روی زانوی اون «تو یه بدن نیستی که روح داره، یه روحی هستی که بدن داره. به زودی حتی این لباس سرهمی نکبتی هم که تمام‌وقت تنته دیگه مال خودت نیست، اون وقته که آزاد می‌شی.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۱۴۱

 

 

همه دل‌مشغول مرگ غم‌بارشان بودند؛ از جمله خودم. یک اسپانیایی با چشمان غمگین، قربانی فردی با انگیزه‌ای نامشخص شده بود. جوزف جراح مناطق جنگی بود؛ دستانش به قدری بد سوخته بودند که دیگر نمی‌توانسته جراحی کند، لحظات پایانی عمرش به دختری دوازده ساله آموزش داده بود که چه‌طور ترکش را از ریه یک مجروح جنگی بیرون بیاورد. گفت حالا نگاهشون کنید و دستان بی‌نقصش را رو به ما گرفت.

فرهاد گفت این به معجزه است. خودش بر اثر عفونت باکتری استافیلوکوک مقاوم به آنتیبیوتیک از پا در آمده بود.

از پنجره مردانی با یونیفرم نظامی می‌دیدیم که تفنگ به دوش خیابان را گز می‌کردند. این جا مکان ملت‌هاست؟ دولت‌ها؟ همه همچنان درگیر نمایش مضحک وطن‌پرستی هستند؟ چینش قبیله‌ای مردم بر چه منوال است؟ آرزو کردم ناسیونالیسم مرده باشد. از همه تمایزات دیمی‌ای که بین انسان‌ها قایل می‌شوند، فرق‌گذاشتن بین آدم‌ها بر اساس طول و عرض جغرافیایی مکانی که بر حسب اتفاق در آن متولد شده‌اند همیشه به نظرم از بی‌معناترین‌ها بوده.

پرسیدم «کسی از نوع حکومت این جا خبر داره؟»

جوزف گفت «دموکراتیک.»

«آها، خب.»

«فاشیسم رو ترجیح میدی؟»

«نه، دموکراسی خوبه.» هر چند بدم نمی‌آمد محض تنوع یک حاکم مستبد روشنفکر را تجربه کنم.

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ص. ۱۰۹

 

«بیست سال پیش وقتی داستان «نگهبان چشمه» رو برای برادرزاده‌ام تعریف می‌کردم گریه کردم. به مادرش گفته بود مگه موقع قصه گفتن آدم گریه می‌کنه؟

 

هنوز هم موقع گفتن از «سما» صورتم خیس میشه. سما؟ زنگی که به صدا در آوردی چرا مردم رو سر چشمه جمع نمی‌کنه؟»

 

 

 

*پرچمی زنده، باد را لرزاند

شک ندارم زمان طوفان است

 

میلاد عرفان‌پور