کسی از نوع حکومت اینجا خبر داره؟
همه دلمشغول مرگ غمبارشان بودند؛ از جمله خودم. یک اسپانیایی با چشمان غمگین، قربانی فردی با انگیزهای نامشخص شده بود. جوزف جراح مناطق جنگی بود؛ دستانش به قدری بد سوخته بودند که دیگر نمیتوانسته جراحی کند، لحظات پایانی عمرش به دختری دوازده ساله آموزش داده بود که چهطور ترکش را از ریه یک مجروح جنگی بیرون بیاورد. گفت حالا نگاهشون کنید و دستان بینقصش را رو به ما گرفت.
فرهاد گفت این به معجزه است. خودش بر اثر عفونت باکتری استافیلوکوک مقاوم به آنتیبیوتیک از پا در آمده بود.
از پنجره مردانی با یونیفرم نظامی میدیدیم که تفنگ به دوش خیابان را گز میکردند. این جا مکان ملتهاست؟ دولتها؟ همه همچنان درگیر نمایش مضحک وطنپرستی هستند؟ چینش قبیلهای مردم بر چه منوال است؟ آرزو کردم ناسیونالیسم مرده باشد. از همه تمایزات دیمیای که بین انسانها قایل میشوند، فرقگذاشتن بین آدمها بر اساس طول و عرض جغرافیایی مکانی که بر حسب اتفاق در آن متولد شدهاند همیشه به نظرم از بیمعناترینها بوده.
پرسیدم «کسی از نوع حکومت این جا خبر داره؟»
جوزف گفت «دموکراتیک.»
«آها، خب.»
«فاشیسم رو ترجیح میدی؟»
«نه، دموکراسی خوبه.» هر چند بدم نمیآمد محض تنوع یک حاکم مستبد روشنفکر را تجربه کنم.
استیو تولتز/ هر چه باداباد/ص. ۱۰۹