مرا آفرید آن که دوستم داشت

۴۳ مطلب با موضوع «زندگی با ام‌اس» ثبت شده است

کارآگاهان واقعی

 

دیروز ریموند، در قسمت ششم فصل دوم سریال کارآگاهان واقعی، گفت درد خستگی ناپذیر است این آدم است که خسته می‌شود. راست می‌گفت درد خستگی نمی‌شناسد یا اینطور بگویم از شکلی به شکل دیگر در می‌آید ولی از بین نمی‌رود. این را نوشتم که بگویم داریم سریال کارآگاهان واقعی را تماشا می‌کنیم. گاهی ۲ یا ۳ قسمت پشت سر هم . اینطوری می‌شود که برای خواندن کتاب یا من خواب آلوده هستم یا امیر حوصله ندارد. خصوصاً اینکه تولستوی زیاد درباره آندره‌ی حرف نمی‌زند.

 

آندریاس

 

همین خط را که می‌نوشتم یاد یک فیلم قدیمی افتادم که یادم نیست اسمش چه بود، به گمانم داستان در یک مدرسه شبانه روزی یا نوانخانه پسرانه می‌گذشت. از تمام فیلم صورت پسری یادم است که اسمش آندریاس بود و بالطبع عاشقش شده بودم و منتظر که بیاید و پیدایم کند مثل استرلینگ. آندریاس آندریاس و حالا آندره‌ی. ای ذهن گنجشگک اشی مشی، لب بوم ما نشین.

 

هادی

 

موقع تماشای فیلم به امیر گفتم همیشه از کودکی برای گردش که به کوه و کمر می‌زدیم ـ آخ یادش بخیر ـ با خودم فکر می‌کردم پشت این کوه و تپه ماهورها چند جنازه سر به نیست شده یعنی؟ جمعه صبح که می‌رفتیم بعد از یک سال و چندین ماه سر خاک پدر و مادرم، نگاهم افتاد به درخت‌هایی که روزی که با علی کوچولو رفتیم پارک و پیاده از کنارشان که تازه کاشته شده بودند می‌گذشتیم فکر کرده بودم چه کارها پشت این درختچه‌ها نکرده‌اند؟ چند سال گذشته؟ حالا قد کشیده‌اند و اصلاً حالا لازمم نیست بروند پشت درختچه‌ها. قد کشیده‌اند مثل علی کوچولو و حتی‌تر هادی کوچولو. آن روز کذایی چقدر حرف زدم باهات هادی، یادت هست؟ آن موقع هادی کوچولو بود؟ آن روز به خصوص را می‌گویم. که نمی‌توانستم پا به پای علی کوچولو راه بروم و عصبانی می‌شد و مسخره‌ام می‌کرد. یادم نیست.

 

درخت‌ها

 

روی قبر کناری مثل همیشه پتو انداخت تا کنارشان دراز بکشم. درخت بالای سر پدر قدش از امیر بلندتر شده. چند سال گذشته؟ همان سال همراه داداش بزرگه و یوسف و خواهر بزرگه که هنوز حتی حرف و حدیث روستایی هم نبود که بروند ساکنش بشوند یا نه و مادر، درختچه را خریدیم بردیم و داداش بزرگه که هنوز خوب بود بالای سر پدر کاشت. بعدها بالای سر قبر پایین پای پدر هم درخت همیشه بهاری کاشتند و پدر که عاشق درخت بود حالا میان درختان محاصره شده. گفتم نشد برای بالای سر مادر چیزی بکاریم. هیچی. مادر هم که عاشق گل و گیاه بود چه؟

 

جنگل سیاه

 

چند سال پیش نمی‌دانم خواندم یا شنیدم که درختان برخلاف تصور ما، در خدمت حیات زمین و موجودات زنده نیستند بلکه ما و موجودات زنده را پروار می‌کنند برای بقای خود. ترسناک بود و هنوز هم وقتی مطلبی درباره درختی می‌نویسم یادش می‌افتم. قبرستان خصوصاً. بالای سر هر مرده، جنگلی شده است. بی‌رحم‌تر از کرم‌های زرد و مورچه‌ها. موجوداتی جاودانه از دنیای فانی تا جهان باقی، از طوبی تا زقوم. اگر آفتابی/ خورشیدی در آن دنیا نیست سایه‌سار درختانی که از سبزی به سیاهی می‌زنند به چه کارمان می‌آید؟ با جویبارانی از زیرشان روان، گوارا یا حمیم.

 

 

خواب زیاد می‌بینم. خواب‌هایم در شهرهای باستانی میان ستون‌ها و طاق‌ها می‌گذرد و من با گوشی نوکیای ۵۷۰۰ قرمزم عکاسی می‌کنم. مثل دوربین عکاسی می‌چسبانم به چشمم و از بنای آجری بالای تپه‌ای که چند لحظه قبلش همراه سیب از میان جنازه‌هایی در راهروهایش گذشته‌ایم عکس می‌گیرم. شبیه محراب مسجد ارک علیشاه تبریز است، بالطبع از بیرون و گنبد کلاه فرنگی طوری دارد با ملات‌های ریخته و آجر قرمز. از پایین تپه همین قدر ریز می‌بینم، حتی رطوبت خنیده به پایه‌هایش را و شوره آجرها و خزه‌ها را.

 

داخلش پر بود از جنازه‌هایی که خون‌شان تازه بود.

 

خواب‌های عجیب می‌بینم. توی حیاط قدیمی خانه خواهرم آنجا که کنجش توالت بود، روی دیافراگم بشکه نفت نارنجی درب و داغانی پزشکیان با کسی دارند توی تابه روحی نیمرو و سالاد شیرازی می‌خورند. یک لقمه برمی‌دارم و به لبهایم که می‌خورد می‌پرسم از خودم آیا باید بخورم؟ لب بسته یعنی قبل از پرسش هم اکراه دارم، اما لقمه گرفتم چرا؟

 

یکی از دوستان آ.ب مثبتم درگیر تعمیر و توسعه خانه‌اشان در روستا شدند و نمی‌آید. جایش هانیه می‌آید که یک سر دارد و هزار سودا. یعنی دل نمی‌دهد به کار و اذیتم. از این گذشته که چی بشود؟ یک انیمیشن دیدم از لیگمان‌ها و تاندون‌های زانو. لامصب آن همه بست و تسمه در زانوهایم سال‌هاست خشک شده. با عضلات تحلیل رفته پشت و دست و پا قرار است این تمرینات به کجا برسد؟ یادم هست هفت هشت سال پیش طبق معمول درمان قطعی ام‌اس پیدا شده بود. در اینستاگرام نوشتم گیرم ام‌اس من خوب شد، با مفاصل خم و خشک به چه کارم می‌آید؟

 

دیدن انیمیشن‌های سه بعدی آناتومی عضلات و استخوان‌ها غمگینم می‌کند. تک تک عضلاتی که خشک شده و تحلیل رفته‌اند را می‌بینم. جایی که باید به حکمت خداوند مرحبا بگویم و از این شگفتی در خلقت به وجد بیایم که می‌آیم همزمان اندوهگین می‌شوم. و بعد یاد موذن مسجد غزه می‌افتم و بچه‌هایی که پوست بر استخوانشان تنها جامه‌ اندازه شان است.

 

من از جهان چه می‌خواهم؟ از این گذرگاه پر هول و هراس و وقاحت و بی‌شرمی که گویی تمامی ندارد. تاریک نیست اتفاقاً، به غایت روشن است و همین تهوع آورش می‌کند. خون و رذیلت و خیانت و دهشت. پریشان حالی از این همه ظلم و جهل ستوه‌آور است. سرگرم کننده. سر در گم کننده.

 

دو هفته پیش همسر یکی از بستگان که به پزشکیان رأی داده و شیفته اوست می‌گفت آن شب آخر که دیدم العدید را زدند و به شوهرم گفتم برآشفته و هراسان گفت وای بدبخت شدیم بچه‌ها اشهدتان را بخوانید آمریکا با خاک یکی‌مان می‌کند بلند شو کیف بقا آماده کن ببرمتان فلان شهرستان پیش فلانی... 

از اصلاح‌طلب جماعت جز این انتظاری هست؟ طرف در ویراستی خطاب به برادر یمنی می‌گوید شما چون زیرساخت ندارید از حملات آمریکا نمی‌ترسید. به آن خانم گفتم ایمانتان ضعیف است، جای خدا از کدخدا می‌ترسید. از خانم غزه‌ای که بالای سر فرزندانی که به خاطر «بازی گرسنگی» شهید شدند و می‌گوید: «اگر سیاست این است و طرحی علیه ماست از عهده‌اش برمی‌آییم و بیشتر می‌ایستیم.»، از یمنی‌ها یاد بگیرید. شروع کرد طبق معمول که همه که مثل هم نیستند، اینطور هم نیست شوهرم همان روزهای اول رفت ثبت نام کرد برای جنگ و فلان. ثبت نام برای شکستن محور مقاومت و جنگیدن در تهرانش گواه است از دلاوری اصلاح‌طلب. فرمود: «مردم، به دولتمردان خود شبیه‌ترند تا به پدرانشان.»

البته خودش کسی بود که یکبار طلبکارانه گفت مردم غزه داشتند زندگی می‌کردند دیگر، چرا جنگ را شروع کردند. گفتم تو اگر زمان امام حسین علیه‌السلام بودی هم همین را می‌گفتی. گیرم ماهواره ندارند، منبع و آبشخورشان اینستاگرام است. مثل دختر آموزگارش که می‌گفت چرا با چمدان پول بردند «فلسطین»؟ چرا جوان‌هایمان را فرستادند به جنگ داعش؟ و وقتی پرسیدم داعش کجا بود و چه بود دست برد به گوشی، گفتم نه با گوشی نه، خودت بگو در ماند.

یکبار گفت من از سیاست چیزی سرم نمی‌شود گفتم هم‌سن تو بودم با یک کاریکاتور دانشگاه را به هم می‌ریختم یعنی چی سیاست نمی‌دانم؟ به آن خانم گفتم اگر طرز فکر دخترت این است تقصیر شما است. ما هم مشکلاتمان زیاد بود اما سیاست و حکمت و مذهب را از پدر و مادر بی‌سوادم یاد گرفتیم. شما اگر غرق در مشکلات بودید که بودید هم، در تربیت معنوی فرزندان کم گذاشتید. 

مثل همیشه همه مثل هم نیستند و شما وضعتان فرق می‌کند و الی آخر. راست می‌گوید. ما شبیه دولتمداران خودمان هستیم. فرق داریم. 

دیروز گفت این یک سال خیلی سخت گذشت به ما. می‌گویم به همه سخت می‌گذرد. گفت نه برای ما سخت‌تر بود چون مستأجر بالایی اذیتمان می‌کند و دوباره قصه گفت. گفتم آره شما فرق می‌کنید. آدم‌ها مشکلات خودشان را بزرگتر از بقیه می‌بینند. خصوصاً من که خیلی وضعم بهتر است. یکبار این را گفت. فرو ریختم. چطور کسی اینقدر نزدیک و آگاه به شرایط زندگی ما می‌تواند این جمله را بر زبان بیاورد؟ ولی می‌گویند. پشت سر یا رو در رو. بعد با یک عذرخواهی می‌خواهند درستش کنند. عذرخواهی درست می‌کند؟ 

 

إِنَّ مَعِیَ رَبِّی

خیلی خسته‌ام.

هم بیماری شدت گرفته و هم دارم شمشیرهای از رو بسته را می‌بینم.

زمان انتخابات نوشته بودم (الان پیدا نکردم) اگر این ادعا که پزشکیان پزشک رهبر انقلاب است درست باشد، یاد دوره بنی‌صدر می‌افتم که مدارک پزشکی امام را فرستاده بودند فرانسه گفته بودند شش ماه بیشتر زنده نمی‌ماند و... 

رهبر انقلاب گفت خدای دهه شصت خدای الآنم هست و طرح انگشترشان قلبم را مطمئن می‌کند که اتفاق بزرگی در شرف وقوع است: قَالَ أَصْحَابُ مُوسَىٰ إِنَّا لَمُدْرَکُونَ

سخن پزشکیان از همکاری با اپوزیسیون یعنی بنی‌صدر و رجوی. واضح و آشکار جهاد تصمیم مسئولان قالیباف گرفته شده.

آیا آماده هستیم؟

 

آیات ۶۱ و ۶۲ سوره مبارکه شعرا

 

الف: نقدینگی در غزه عمداً در حال تخلیه است. به گفته مردم داخل نوار غزه، کامیون‌هایی که با هماهنگی بازرگانان وارد شده‌اند، به جای کاهش قحطی ساخته دست بشر، آن را بدتر کرده‌اند. این محموله‌های تجاری خواستار پرداخت کامل نقدی بودند، نه انتقال دیجیتال، که منجر به استخراج سریع پول فیزیکی از مردم شده است. در نتیجه، اسکناس‌های عمدتاً پاره و ریزتر همچنان در گردش هستند که بسیاری از آنها آنقدر آسیب دیده‌اند که حتی فروشندگان خیابانی از آنها امتناع می‌کنند.

مردم اکنون ۴۰ تا ۴۵ درصد کارمزد فقط برای دسترسی به پول نقد خود پرداخت می‌کنند و این کمیسیون توسط صرافی‌های محلی فعال در غزه دریافت می‌شود.

 

ب: نوشته: من دلم می‌خواهد کاملاً صورتت را بپوشانم.

توضیح: عبارت «من کاملاً دلم می‌خواهد صورتت را بپوشانم» نشان‌ دهنده‌ درک یا همدلی با کسی است که تصمیم می‌گیرد صورت خود را بپوشاند.

 

پ: به من می‌گویند چون بیماری‌ات تشدید می‌شود چشم و گوشت را به روی غزه ببند.

می‌گویند روز قیامت به خدا و پیامبرش بگویم چون بیمار بودم چشم و گوش بر بیداد ظالم و فریاد مظلوم بستم. وای بر من اگر شیعه پیامبر و اهل بیتش باشم و از شرم هزار بار نمرده باشم. مرا بر شتر برهنه در کوی و برزن طاغوتیان بچرخانید من شیعه امام سجاد علیه‌السلام هستم.

 

ت: فیلم جنین هشت ماهه بی سر را گذاشتم در ویراستی، دو مخاطب «آقا» در دایرکت متذکر شدند فیلم را بردارم چون دردناک است و از طرفی قساوت قلب ایجاد می‌کند! 

چرا؟

مگر یک عمر برای گلوی بریده به سر نزدید؟ مگر ناحیه مقدسه نخواندید؟

امام زمان هر لحظه می‌بینند این صحنه‌ها را. ببینید ایشان چی می‌بینند. 

 

ث: سالار شهیدان سلام الله علیه چون جهانی فکر می‌کرد و جهان به حق زنده است و مصالح ساختمانی جهان، حق است و خود آن حضرت، مُحقّق این نظر و متحقّق به این عمل بود، لذا جهان را به حق مداری و حق محوری دعوت کرد؛ فرمود: «هَیهَاتَ مِنَّا الذِّلَّة»

ــ یعنی ذلّت از ما دور است نه ما از ذلّت دوریم.

ــ یعنی ما در حدّی زندگی عزیزانه داریم که ذلّت به خودش اجازه عبور به حرم و حریم ما را نمی‌دهد.

همان‌طوری که بیان نورانی علی بن ابی طالب سلام الله علیه این است که: «فَلَا یَرْقَى إِلَیَّ الطَّیْرُ»

شما می‌بینید در این قلّه‌های خیلی بلند، هر پرنده‌ای قدرت پرواز ندارد؛ فرمود: پرنده‌ها توان آن را ندارند که به اوج قلّه ما برسند.

اینجا هم سالار شهیدان می‌فرماید: ذلت به طرف ما نمی‌آید و از ما دور است.

این بیان، ریشه قرآنی دارد؛ ذات اقدس الهی در قرآن کریم مسلمان‌ها را به ستبری، عزّت، قدرت، قوّت و شوکت فرا خواند و فرمود: ﴿وَلْیجِدُوا فِیکُمْ غِلْظَةً﴾

 کفار حتماً باید در شما عظمت، جلال، شکوه و استقلال احساس بکنند که به سراغ شما نیایند.

این در سایه:

وحدت شما

عقل شما

درایت شما

عدل‌محوری شما

و حق‌مداری شما خواهد بود.

و این را حسین بن علی صلوات الله و سلامه علیهما به دیگران آموخت. نه قرآن اجازه ذلت می‌دهد و نه عترت اجازه ذلت می‌دهد.

 

 

آیت الله العظمی جوادی آملی/ پیام به همایش ملی شعر عاشورایی؛ ۱۳۹۱/۱۰/۱۳

 

با خودم گفتم یا مثل ویولت از سوء تغذیه می‌میرم یا مثل احسان شکوهی از سرماخوردگی، اما هیچکدام نشد.

از روز بمباران تا همین حالا درگیر بیماری و ضعفم و حتی نمی‌توانم چند جمله پشت سر هم حرف بزنم. شمخانی نیستم که توی فوتک فوت کنم و مصاحبه غرا بکنم و زیر آوار نماز بخوانم. نه نوشتنم می‌آید نه توان حرف زدن دارم که بتوانم هم دیگر نمی‌خواهم. به خاموشی پناه می‌برم که سلامت باشم، جسمی هم نشد روحی. هر چند روحم مثل بیست و دو سالگی‌ام زیر آوار ماند. مثل آن روز عصر که فرو ریختم، از دیروز زیر آوارم.

رفته‌ام توی تنها اتاق قلعه و پرده‌های ضخیم تنها پنجره‌اش را کشیده‌ام. در تاریکی، بینایی‌ام را همراه شنوایی‌ام عادت می‌دهم به ندریافتن و نپرداختن. دهانم را بسته‌ام که حرف نزنم. پیچیده‌ام در خودم مثل ۲۲ سالگی‌ام. کاش گفته بودم امروز صبح بیدار نشوم اما خواب و بیداری دست خود آدمیزاد نیست. زودتر از اذان هم بیدار شدم.

دو ماه پیش یک شب تا دروازه رفتن رسیده بودم. صدای مارتین در فضای پیرامون در دو طاقه‌ای که نور از لای بازش بیرون نمی‌زد پیچیده بود که بیا مگر نمی‌گفتی خسته‌ام؟ ذکر و قرآن می‌خواندم و زمزمه می‌کردم الآن نه. نگرانش بودم که گفت اگر چیزیم بشود تکلیفش با خانواده و ماترکم چه می‌شود. آن باری هم که کارم کشید بیمارستان کنار تختم نشست روی ویلچرم و گفت من بعد کی می‌خواهد کار کند؟

مارتین دو ساعت تمام صدایم زد و در نهایت گفت دیدی دروغ بود؟ آن شب سرم که تمام شد می‌ترسیدم بخوابم که مبادا بمیرم. حالا خوابم که می‌آید می‌خوابم که بروم اما «دیدی دروغ بود سوسا؟» دروغم مارتین اما می‌شود مثل ۲۲ سالگی‌ام که با دو حرف که برای پاسداشت عشقت در گوشه گوشه کتاب‌های درسی می‌نوشتم از پا در آوری‌ام؟ ۲۴ سال شده، بیش از نصف عمرم. می‌شود راضی شوید؟

صبح در فیسبوک دیدم لیلای لیلی یک دو پست طولانی نوشته که «منِ در تبعید خود خواسته در میان ایرانی، آمریکایی و اسرائیلی با افتخار ایرانی‌ام.» باز از غزه و فلسطین و یمن و سوریه حرف زده و خیانت چپ‌های میلیتاری لیبرالیسم. آن طرف حامد اسماعیلیون تولد پریسا را بهانه کرده از وطنی که نمی‌خواهد نوشته طولانی با هشتگ دادخواهی و یکی از مخاطبان کامنت طولانی دهان خورد کنی زیرش نوشته بود. لعنت به قلم روانی که برای شیطان بزند.

سعید کیایی روزنوشت جنگ داشت و از دیدن یک یک مکان‌های آسیب دیده و میدان قدس و مستندی که با زن‌های کشف حجاب کرده تو بخوان ملیجک‌های نتانیاهو دارد می‌سازد و مقارن شد با جنگ و به‌به نوشته.

حتی لاله منصف در مشمئزترین حالت ممکن روزنوشت جنگ دارد جز من که دیگر با نفسی که در نمی‌آید حتی با صوت هم نمی‌توانم تایپ کنم و کارم به کپی‌کاری تحلیل سیاسی و نظامی دیگران کشیده بی که بتوانم از آنچه در خواب قبل از جنگ دیدم بنویسم نه از آنچه بر ما گذشت. خشم و امید و نگاهم را.

آنها، دیگران با هر نگرش و استفاده و فرصتی می‌نویسند و جایزه هر چه باشد از آن آنهاست من از دیروز آنقدر به قاب عکس دو نفره پدر و مادرم در سال ۷۳ نگاه کردم که از ۹۶ که قابش کردم نکرده بودم. کاش خواب و بیداری دست خود آدمیزاد بود. حتی خوردن و نوشیدن. نفس کشیدن. کاش آدمیزاد که من باشم انقدر پوست کلفت نبودم. کاش هیولا همین پوست و استخوان مانده را می‌درید می‌زد بیرون. کاش حداقل طوری بمیرم اعضای سالمم را هم بکشند بیرون که دیگر چیزی برای کرم‌های منتظر نماند. کمتر بهتر. دوستان آ.ب مثبتم سه‌شنبه گذشته آمدند دیدنم از پشت ماسکم گفتند صورتت نصف شده. زبان را، زبان را نمی‌شود اهدا کرد؟ زبان چرا لاغر نمی‌شود؟

شاید اگر دیگر حرف نزنم از کار بیفتد. در ۲۲ سالگی می‌شد بزنم بیرون. الآن نه، و کاش بگذارند حرف نزنم. نبینم. نشنوم. فقط آنقدر گریه کنم شاید تمام شد.

 

 

یکم: دیروز تصمیم گرفتم برایم جمعه باشد و به کارهای عقب افتاده برسم. اولش چندین پست قدیمی را ویرایش کردم و عجیب اینکه وقتی دیگر خسته شدم فهمیدم که حتی یک ماه کامل هم را شامل نشده. چه خبر است بابا این همه نوشتن؟ اما یک پستی نظرم را جلب کرد. گویا هم امیر و هم من با هم خواب بد دیده بودیم. او برایم تعریف می‌کند ولی من برایش تعریف نکردم در عوض در وبلاگم نوشتم:

 

«...البته کلِ خواب را که مرور می‌کنم، جز بازار کفش و آن لنگه کفش صد و بیست هزار تومانی که پرو کردم و دیدم پاره است و بعد آن آشفتگی و توی خیابان‌ها چرخ زدن و هی چمدان و ساک‌دستی را با آقامون جابجا کردن، چیزی نبود. حالا که فکرش را می‌کنم، کفش اگر بد است، کفشی که پوشیدم پاره بود. پس نباید نگران‌اش باشم. ولی چرا کفش؟ چر این‌همه متوجه کفش بودم توی خواب؟ چرا فاطمه هم بود؟ چرا هر دومان چکمه‌های قهوه‌ای پامان بود؟ چرا فاطمه یک لنگه چکمه‌ مرا پوشیده بود؟ چرا کفشی که می‌خواستم بخرم آنقدر راحت و نرم و البته پاره بود؟ چرا وقتی پوشیدم‌اش، حتی باهاش «دویدم»؟» (+)

وقتی مادرم در اردیبهشت سال ۹۶ آمبولی کرد و برگشت قبل از اینکه بروم تبریز خواب دیدم در ترمینال فرودگاهی منتظر مادرم هستم. مادرم با ساک و چمدان‌های زیادی رسید و من در حالی که آنها را از او می‌گرفتم با خودم می‌گفتم چرا خواهرهایم که آن بالا نشسته‌اند گذاشتند او تنهایی بارهایش را بردارد؟ همه ساک و چمدان‌ها را گرفتم و فقط یک کیف دستی باقی ماند که با همان هم رفت، تا من چمدان‌ها را جایی بگذارم. اما محلی که انتخاب کرده بودم پر از مورچه بود و من درگیر آنها شدم.

آن سالی که آن خواب را دیده بودم هنوز وضعیت پاهایم بد نشده بود و کفش پاره و خصوصا کیف و ساک که بین من و امیر جابجا می‌شده مرا یاد خوابی انداخت که تعریف کردم. تقریباً وقتی تبریز بودم بخشی از مشکلات مادر را حل کردم اما با یک درد رفت و آن درد همان کیفی بود که نتوانستم از دستش بگیرم. بعدها در تعبیر خواب دیدم که مورچه‌های ریز دغدغه‌هایی هستند که حواس آدم را پرت می‌کنند. دقیقاً چیزهایی که آن چند ماهی که با مادر بودیم حواس مرا از مادرم پرت کرد. آن ساک و چمدان که من و امیر دست به دست کردیم مشکلاتی بود که از سال بعدش دست و پنجه نرم کردن با هم برایمان شروع شد. دویدن که سهل است، راه رفتن به افسانه پیوست.

خواب‌های من دروغ نمی‌گویند. من حتی با لوازم خانه هم در خواب ارتباط می‌گیرم. قبلاً در مورد شمعدان‌ها نوشته بودم، چند روز پیش دیدم که می‌خواهم غذا درست کنم اما قابلمه پیدا نمی‌کردم و این مرا کلافه کرده بود. همان روز فهمیدم که چند تا از قابلمه‌های استیل‌مان دسته‌هایشان خرد شده و چون قدیمی هستند دسته دو پیچ وجود ندارد تا جایگزین آنها شود.

نمی‌دانم کجا سرگرمی کامشین. اما چند وقتی است توی خواب‌هایم خیلی آشفته‌ای و خواب‌هایم هم آشفته است. توی خواب در شهرهای عجیبی می‌چرخم در جنگل‌هایی میان درختانی، با جانورانی. شهرها باستانی هستند. خانه‌ها سنگی و عظیم. جهانگردی می‌کنم.

 

دوم: بالاخره دیروز انیمیشن «آستریکس: عمارت خدایان» را که چند وقتی بود دانلود کرده بودم تماشا کردم. این شکلی بود که یک تکه کوچکی از کارتون را با عنوان برده داری تغییر شکل داده، در جایی دیدم. کسی پرسید این کدام انیمیشن است؟ جستجو کردم و به او گفتم و خودم هم دانلود کردم. دیروز نت را قطع کردم و تماشا کردم. پیشنهاد می‌کنم حتماً وقت بگذارید و تماشا کنید.

 

سوم: دیروز بالاخره تفسیرهای قطره‌ای آقای قرائتی را که روی هم تلنبار شده بود را هم گوش دادم و تمام شد. درباره آیه شریفه ۹۴ سوره اعراف «و ما أَرْسَلْنا فِی قَرْیَةٍ مِنْ نَبِیٍّ إِلَّا أَخَذْنا أَهْلَها بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ یَضَّرَّعُونَ

و هیچ پیامبرى را در هیچ آبادى نفرستادیم، مگر آنکه مردم آنجا را گرفتار سختى‌ها و بلاها ساختیم، تا شاید به زارى (وتوبه) درآیند

 

به نکات جالبی اشاره کرد که من اشاره نمی‌کنم بروید خودتان گوش بدهید. درباره «لن ترانی» هم گفت که خداوند را هیچکس نه این دنیا و نه در آن دنیا نخواهد دید و در واقع حتی حضرت محمد صلوات الله علیه و آله که وارد عرش خدا شد هم او را ندید. قربانش بروم دیروز در خدمتش بسیار فیض بردم. طبق معمول هم وسط گوش دادن سعی می‌کردم امیر را در این فیوضات شریک کنم.

 

چهارم: دیشب قسمت سوم از فصل اول سریال فارگو را هم تماشا کردیم. اینکه صدای ناصر طهماسب روی شخصیت منفی این سریال است مثل والتر وایت، اصلاً کار قشنگی نیست. این مارتین فریمن بچه مثبت دست و پا چلفتی هم دارد راه می‌افتد. البته منظورم توی سریال است. یکمی لوس نیست که آدم‌های خوب را بد می‌کنید؟ گیرم هنوز توی سریال پر است از آدم‌های خوب. ولی دیگر نباید فریمن کوچولو را قاطی بازی‌های بد بکنید.

 

پنجم: کتاب جنگ و صلح را هم داریم می‌خوانیم. البته گاهی یک روز در میان گاهی دو روز در میان، حق بدهید خب. امروز که داشتم کتاب صوتی تخلیص شده «آمریکایی» نوشته هاوارد فاست را گوش می‌دادم، یک جایی آلتگلد رو به همسرش اما می‌گوید وقتی تولستوی و کلمنز (؟) را کنار هم می‌آورم چون آنها روح و روان روس‌ و  آمریکا را دریافته بودند ولی دیکنز هرگز از روح یک دکان‌دار فراتر نرفته است. من به خدا هرگز انگلستان نرفتم اما بویی از آن طعمی از آن و عشقی از آن در آثار دیکنز نیافته‌ام.

خیلی مشتاق شدم این کتاب را بخوانم اما قیمتش را که دیدم منصرف شدم. مگر اینکه از کتابخانه امانت بگیرم. که البته باید دست به دامن مهدی شوم چون خودم اعتبار کارت عضویتم خیلی وقت است تمام شده. به نظرم پر بی راه نبوده که سال ۷۷ رهبر انقلاب در جمع اصحاب رسانه سفارش می‌کند این کتاب را مطالعه کنند. همین هفت فصل یازده دقیقه‌ای که گوش دادم بسیار چیزها آموختم.

 

ششم: «داشتن نفوذ در میان متنفذان و اعیان سرمایه‌اى است که باید در حفظ آن بسیار کوشا بود وگر نه دیر نمی‌پاید. پرنس واسیلى به‌این معنى نیک آگاه بود و از همان آغاز فکرهایش را کرده و به‌این نتیجه رسیده بود که اگر براى هر کسى که از او تقاضایی دارد به صاحب قدرتى رو بیندازد طولى نخواهد کشید که در صورت احتیاح نتواند برای خود خواهشى بکند؛ به‌همین سبب به‌ندرت از نفوذ خود استفاده می‌کرد.»

 

 

لئون تولستوی/ جنگ و صلح/ جلد اول/ ص. ۵۰

 

وقتی این را می‌خواندیم یاد مدیر قسمتی که امیر وقتی در شورای عالی انقلاب فرهنگی کار می‌کرد داشت افتادم. جوری که به در می‌گویم که دیوار بشنود گفته بود من بلیطم را برای هر کسی خرج نمی‌کنم.  بعدها که در تبریز دنبال کار برای امیر می‌گشتیم به همکارانم که همسران صاحب منصب داشتند وقتی می‌گفتم خیلی بی‌ تعارف قطع رابطه می‌کردند. خلاصه پرنس واسیلی چیزی را دریافته بود که تمام صاحب منصبان در تمام دنیا به آن پایبند هستند. دیگر وقتی امام‌ها گزینشی شفا می‌دهند و رفع حاجت می‌کنند بقیه که جای خود دارند. 

 

هفتم: امروز هم برای خودم بودم. هنوز تلنبار شده خیلی دارم، باز هم سراغ پیش نویس کتابم نرفتم. 

 

القصه، از قورت دادن قورباغه طفره می‌روم. 

 

خانمی که برای تمیزکاری آمده گفت «خونه‌ای که زن توش نباشه پشیزی نمی‌ارزه.»

کاش اگر صدای در هم شکستن قلبم را نشنید، نم چشمهایم را می‌دید.

این صفحه چندین روز است که باز است تا بنویسم، اما نوشتنم نمی‌آید. پر از حرفم اما لب‌هایم را بسته‌ام. کامشین عزیز دندان‌ها را رها کردم چون «خسته بود». می‌دانی که چه می‌گویم. هیولا را نمی‌دانم چه کسی بیدار کرد اما وقتی دکتر، یک دکتر برای اولین بار با دیدنم روی ویلچر گفت ای داد اینکه بدنش سِر است! وای بیماری‌اش هم که پیشرفته است! موقع برگشتن توی آسانسور خودم را در آینه نگاه کردم، مردم چطور مرا می‌بینند و تحمل می‌کنند

همکار آ.ب مثبتم گفت تو در میان بیماران ام‌اسی خیلی ناجوری. حالا نه با این ادبیات اما حرفش همین بود. چند وقت پیش یک ویدیو دیدم درباره مرگ یا خودکشی سلول‌های عصبی. وقتی که اندوه و التهاب و فقدان اکسیژن باعث می‌شود سلول عصبی خودش را از دیگر سلول‌ها جدا کند مچاله شود و محو شود. (دلم نخواست حذف به قرینه کنم.)

من اندوه، التهاب و فقدان اکسیژن را سال‌هاست تجربه می‌کنم و همین که مغزم هنوز کار می‌کند از شگفتی‌های آفرینش است. تو می‌دانی من از چه حرف می‌زنم. یادت هست به من گفتی از نخ تسبیح؟ آن ایمیل تو را گاهی می‌خوانم و چقدر دلم می‌خواهد روزی که کتابم را نوشتم آن را هم میان جملات جا بدهم. مثل پست پین شده در وبلاگ رها شده کتایون آموزگار که شاید اولین پاراگراف کتابم شود.

یک ساعتی است بیدارم مثل تمام نیمه شب‌هایی که بیدار می‌شوم و ذهنم برای یادآوری بسیار فعال است و میل به نوشتن دیوانه‌ام می‌کند اما دست نگه داشته‌ام. و هر جایی سر می‌زنم به جز پیش نویس کتابم. از چه بنویسم؟ از اندوه، التهاب و فقدان اکسیژن؟ موقع نوشتن چنان تعبیرها چنان فضاسازی می‌کنم که خودم ترسم می‌گیرد. من مثل سلین این قدرت را ندارم که تف سر بالا بنویسم. اینکه او چطور جرات کرده است نمی‌دانم. وقتی برای اولین بار حتی قبل از اینکه با سلین آشنا شوم حسین شرفخانلو گفت بنویس! تف بنداز! فکر کردم دیوانه است. به راستی که باید دیوانه باشم. دیوانه باشم؟

وقتی خیلی سال پیش داستان مادربزرگم را تحت تگ قهرمان خان شروع کردم و البته از همان اول اشتباه کردم که خواستم مشارکتی باشد و از مسیر خارج شد، ناگهان با خودم گفتم داری چه کار می‌کنی؟ می‌خواهی بگویی فلان عمو بچه‌های مادربزرگت را گرفت و او را از خانه، از آن خانه بزرگ پر از انبارهای غلات، از آن حشمت، از آن شکوه بیرون گرد و زد توی سر مادر تو به خاطر یک اشتباه؟ طوری زد که مادرت در ۸۰ سالگی یادش بود و با به خاطر آوردن آن می‌گفت از کودکی کسی مرا دوست نداشت؟

می‌خواهی بگویی فلان خاله‌هایت مادربزرگت را کتک زدند به خاطر بهتانی که به او زده بودند؟ می‌دانی اگر داستان مادربزرگت را بنویسی تمام بستگانت را از دست می‌دهی؟ باید تنها بازمانده باشی تا بی‌واهمه شروع کنی از بی‌ شوهری، بی‌پدری و ظلمی در بیش از صد سال پیش بنویسی، محمدرضا بایرامی در اتاقش در سازمان عریض و طویلی (سوره) بگوید این‌ها را بنویسی که چه شود؟ به چه درد این زمانه می‌خورد؟ یعنی بگذار آن زن بینوا همانطور که زیر سنگ سفید زیبای مرمری که دایی مرحومت بعدها روی قبرش گذاشت، که هر زمانی در هر دمای هوایی دستت را روی آن بگذاری مانند آب گوارای یک چشمه زلال و خنک است آرام بگیرد.

خاطرات در ذهنم در حال فوران است. حرف‌های مادرم آن خاطرات دلتنگی که برایم تعریف می‌کرد. آن اندوه، التهاب و فقدان اکسیژنی که ۸۰ سال تحملش کرد چگونه آن کوه را از پا نینداخت؟ چطور روی پا ماند؟ چه قدرتی داشت؟ مثل مادربزرگم. زن قد بلند تنومند و مهربان با شکر پنیرهایی که از جیب مخفی جلیقه مخملش در می‌آورد و به من و داداش کوچیکه می‌داد و ما مثل پیروزمندان نظر کرده می‌رفتیم گوشه‌ای و به خیال اینکه کسی را در غنایم شریک نکردیم با خنده می‌خوردیم. آه ای کودکی.

حالا چطور بنویسم؟ اینطوری ممکن است بخشی از خانواده را از دست بدهم. سلین چطور این دیوانگی را کرد؟ چون تک فرزند بود. مرد بود. و هرگز سلول‌های عصبی‌اش خودکشی نکردند. اینطور و این شکلی که آن دکتر، حالا گیرم برای اولین بار دکتری با دیدنم آن جملات را بر زبان بیاورد. جملاتی که خیلی‌ها به زبان نمی‌آورند. من قوی هستم؟ من هم مثل مادربزرگم و مادرم قوی هستم مثل کوه؟ نه من درخت شدم. مثل درختان نمدار جنگل Fanal بخشی از جنگل Laurisilva در جزایر مادیرا در اقیانوس اطلس. کج و کوله غرق در مه، کهنسال و سورئال. و البته ترسناک.

صدای اذان بلند شد. اما تا ساعت پنج که هم قرص‌هایم را بخورم نمازم را به تاخیر می‌اندازم تا چند بار امیر را بیدار نکرده باشم. و چقدر نوشتم کامشین عزیز بی اینکه به پیش نویس کتابم سر زده باشم. آیا این‌ها می‌تواند بخشی از کتابم باشد؟ آیا بنویسم؟ تف بیندازم؟ مثل سلین خودم را در معرض نقد قرار دهم آنطور که خودش می‌گوید توهین آمیز؟ 

از امیر خواستم دفتری که شیرازه سیاه دارد و کرم رنگ است را برایم بیاورد که اولین دفتر خاطرات رسمی من بود. قبل‌تر از زمان دبیرستان توی سررسید می‌نوشتم. می‌خواستم ببینم از چه تاریخی در آن می‌نوشتم و ببینم آیا در مورد آن شب کذایی و روزهای پس از آن چیزی نوشتم یا نه؟

 

دست خطم را که دیدم قلبم مچاله شد دلم تنگ شد... اولین نوشته تاریخ ۱۲ بهمن ۷۹ بود. نوشته بودم که همراه شهلا دانایی رفتیم کمی خرید کردم؛ مجله درد، این دفتر و یک گل سینه. یادم نبود گل سینه را همراه شهلا دانایی گرفته باشم و حتی یادم نبود که هیچ وقت با او بیرون رفته باشم. هرچند با هم نه اینکه دوست باشیم ولی نزدیک بودیم.

 

نوشتن راهی برای فراموش کردن نبود «خوب من!» نوشتن برای این بود که سال‌ها بعد که سراغشان می‌روم مچاله شوم. تنگ شود سینه‌ام. بغض پرده شود توی چشم‌هایم. خوب من خوب من خوب من خوب من تو گولم زدی.

پ.ن: این یکی از دست خطهای من است  جزوه و روزمره‌ها را اینطور با این دست خط می‌نوشتم. به مرور البته آن یکی دست خط با خشونت بیشتری غلبه کرد.

 

*حافظ