من از پرواز متنفر بودم؟ واقعاً؟
نمیدانم امروز روز چندم است که این صفحه سفید بازمانده بود تا من بتوانم چیزی که چندین روز پیش بعد از خواندن پست کنعان به ذهنم خطور کرده بود را بنویسم.
اینکه آیا من هیچ وقت شده در مورد آسمان بنویسم؟ هیچ وقت ارتباطی با آسمان داشتم؟ از وقتی که کودک بودم آنچه به خاطرم مانده تابستانهایی بود که میرفتم پشت بام حمام و به آسمان و حرکت ابرها گاه میکردم. بعدها وقتی در ارومیه دانشجو بودم خیلی پیش میآمد که روی پل شهر چایی بایستم و غروب زیبای خورشید را در امتداد رودخانه کم جان تماشا کنم. صدای مرغهای دریایی و درختان جوانی که در دو طرف رودخانه کاشته بودند. شهری که آسمانش خیلی به زمین نزدیک بود.
اما، من اهل آسمان نبودم. یادم است در داستانی کوتاه که در دوره دبیرستان نوشته بودم در یک شعر کوچک خاک را ستوده بودم:
«خاک را نازم
این تیره تن، سرد تن، خشک تن
این زاغه تنگ بینوای پُرنوا،
این گشوده سینه بیامتنان»
من اهل خاک بودم و هستم. سال ۸۷ که رفته بودم ارومیه و با فریبا رفتیم کنار دریاچه شب بود و من ماهی تا آن حد بزرگ در عمرم ندیده بودم. سطح نقرهای دریاچه ارومیه مانند جیوهای مایع و مذاب با ماهی که بسیار نزدیک و نزدیکتر میشد ترسناکترین صحنه زندگیام بود.
حتی وقتی میرفتیم کوه نگاه به شهر زیبایم میکردم آسمان را نگاه نمیکردم که مدام آلودهتر، آلودهتر و آلودهتر روی شهر هوار میشد. ساختمانها را و خانهها و خیابانها را نگاه میکردم. حتی بالای برج میلاد هم خیابانها و خانهها برایم از آسمان و کوهها جذابتر بودند.
زمین، خاک، درختان و هر آنچه که زیر پای من بود به من امنیت و آرامش میداد/ میدهد. یک بار اینجا نوشته بودم از وقتی ترسیدم زمین بخورم آسمان فراموشم شد (+) اما واقعیت این نبود و آن موقع دچار اشتباه شده بودم. من از کودکی خاک را، زمین را دوست داشتم.
برای همین وقتی توصیفات استیو تولتز درباره ماه و خورشید را میخواندم و یا در همین کتاب سفر به انتهای شب آنچه از آسمان مینویسد را نشخوار میکنم و مدام در ذهنم مرور میکنم، به همان زمین برمیگردم. به همان زمینی که جادهها را میبلعد، خانهها را میبلعد، انسانها را میبلعد. به گمانم سلین هم مثل من از آسمان واهمه داشت:
«غروبهاى این جهنم آفریقایى محشر بود. هرگز فرصت تماشایش را از دست نمیدادم. همیشه تماشاى آن مجلس باشکوه خورشیدکُشى دلخراش بود. نمایشى بود رنگارنگ. حیف که ستایش یک نفر آدم تنها کافى نبود. آسمان یک ساعنى سرتاسر افقش را با نوارهاى ارغوانى میپوشاند و بعد رنگ سبز از وسط درختها بیرون میزد و از زمین به شکل نوارهاى لرزانى به طرف اولین ستارهها بالا میرفت، بعد خاکسترى تمام افق را میپوشاند و بعد دوباره قرمز میشد، اما این بار قرمزش بیرمق و بیدوام بود. به این ترتیب تمام میشد. همۀ رنگها بریده بریده روى جنگل میریختند، درست مثل نوارهاى رنگی کارناوالها. هر روز دقیقا سر ساعت شش این نمایش شروع میشد.»
سفر به انتهای شب/ فردینال سلین/ ص.۱۷۷
برای همین به مارتین نوشته بودم: «آسمان با تو مهربان است و خاک با من، تو از سوارکاری متنفری و من از پرواز. اما هر که خاک را دوست میدارد، زود میمیرد.»
پس جهانشناسی من باگ داشت؟