چیزی که وجود سفیدپوستها تا خرخره از آن لبریز است.
هر وقت کتاب میخوانیم یاد ویولت میافتم. آن یکی دو سال و اندی که در آسایشگاه بود، با هم اتاقیاش عاطفه خدابیامرز کتاب میخواندند. بعدها تلویزیون هم برای اتاقشان گرفتند. البته ویولت از کتاب خواندن عاطفه همیشه کفری بود چون زیادی اشتباهات مرتکب میشد و او از گوشزد کردن خسته شده بود.
آخرین باری که با او صحبت کردم و هنوز در آسایشگاه بود پرسیدم عاطفه چطور است؟ خیلی ساده و بی مکث * گفت عاطفه مُرد. از خواب بیدارش کرده بودم، نشد بپرسم چرا و چگونه و دیگر با هم صحبت نکردیم. همیشه دوستان عزیزی را قبل از آنکه از دست بدهم مدتی در بیتماسی و بیخبری رها میکنم.
نوشته بودم که داریم کتاب سفر به انتهای شب را میخوانیم. پریشب اتفاقی طرح روی جلدش را دیدم و فهمیدم چرا هیچ وقت رغبت نکردم به خواندنش. باید از امیر بپرسم چاپ کدام انتشاراتی و کدام سال است تا بدانم روی چه اصلی این طرح روی جلد را برای این کتاب انتخاب کردهاند؟
با اینکه در زمان طولانیتری نسبت به هرچه باداباد ان را میخوانیم اما کندتر پیش میرود. امشب پرسیدم آیا فونت کتاب ریز است؟ ولی یادم نیست که جواب سوالم چه بود.
چشمهایم را میبندم و گوش میدهم و از «تهوع» به «دل تاریکی» سفر میکنم. کدام یکی از کدام یکی تقلب کرده است؟ دنیا در آن زمان، در آن برهه زمانی چه ورطهای بوده است که کتابی به این کلفتی در برابر دل تاریکی لنگ میاندازد؟ و منِ ۱۳ ساله دارم تهوع میخوانم و چشمهای سبز بطری رنگ ملوان ذهنم را درگیر میکند و «میشود جورابهایم را در نیاوررم؟» و تهیگاه زن سرایدار/ مدیر یا هر که بود.
صورت زشت استعمار و جنگ، کنگو، جنگلیها، پارچه سبز، کائوچو و بادام زمینی و جادهای که زمین جنگلهای گرمسیری در خود میبلعد پشت سر هم ردیف میشوند و در کثافت فحشا و میل جنسی و مشروب و نژادپرستی میآمیزند:
«همانطور که گفتم، توى انبار و مزرعههاى شرکت پوردورییر کنگوى وسطی کلى سیاه و کارمند جزء سفید مثل من، همزمان با من کار میکردند. سیاهپوستها کموبیش فقط به ضرب چماق کار میکنند، لااقل آنها هنوز عزت نفسشان دست نخورده، در حالی که سفیدپوستها که نظام و ﺗﻤدنشان، طبیعتشان را به غلتک انداخته، خود به خود به کار میافتند.
چماق بالاخره صاحبش را خسته میﻛند، در حالی که آرزوى قدرت و ثروت، یعنی چیزی که وجود سفیدپوستها تا خرخره از آن لبریز است، نه زحمتى دارد و نه خرجی، اصلاً و ابداً. بهتر است دیگر از فراعنه مصر و خانهای تاتار پیش ما قمپز در نکنند! این آماتورهاى باستانى در هنر والاى به کار واداشتن جانور دو پا، ناشیهاى ناواردى بودند که فقط ادعاشان گوش فلک را کر میکرد. این بدوىها بلد نبودند بردهشان را “آقا” صدا بزنند، گاهى هم او را پاى صندوق رأى بکشند، براش روزنامه بخرند، یا در درجه اول راهى میدان جنگ کنند تا آتش شور و حرارتش بخوابد. مسیحى با تاریخ دو هزار ساله پشت سرش، وقتى هنگى از روبرویش رد میشود ( راجع به این مطلب من چیزکی دستگیرم شده بود)، نمىتواند جلوى خودش را بگیرد. فکر و خیال زیادى به سرش میزند.»
سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ص. ۱۴۷
(انتشارات جامی؛ چاپ چهارم؛ ۱۳۸۵)
* خبرهای خیلی ساده و بی مکث (+)