ماچ دختر صندوقدار ارزش زنده ماندن را دارد.
چند باری تصمیم گرفتم اینجا بنویسم اگر وبلاگ دیگر به روز نشد به کانال حدیث مفصل که وبلاگ صوتی من در ایتا است سر بزنید. اما در دو سه روز گذشته چنان ماشاءالله حالی داشتم که حتی در کانال هم مطلبی قرار ندادم.
دیگر این بریده کتابها را که امیر آقا زحمت میکشد، که میتوانم با شما به اشتراک بگذارم. زحمتی ندارد جز کپی پیست کردن:
«ته جاده کسى پیدا نبود، آلمانیها رفته بودند. وسط این هیر و ویر به سرعت یاد گرفته بودم که از این به بعد فقط از پشت درختها حرکت کنم، عجله داشتم که هر چه زودتر به ایستگاه برسم و ببینم که از گروه شناسایی کس دیگرى هم کشته شده یا نه. ضمنا به خودم میگفتم: “حتما کلکهایى هم هست که بشود زندانى شد!” اینجا و أنجا تکهتکه دود غلیظ از خاک بلند میشد. از خـودم میپرسیدم: “نکند همهشان مرده باشند؟” حالا که نمیخواهند هر را از بر تشخیص بدهند، چه بهتر و شایستهتر که همهشان برقى مرده باشند… این طورى بلافاصله ماجرا فیصله پیدا ﻣﻰکند… همه برمیگردند سر خانه و زندگیشان… شاید هم فاتحانه از میدان کلیشى بگذریم… البته فقط یکى دو نفری که قسر در رفتهایم. در عالم خیال بر و بچههاى خوب و سر حالى را پشت سر تیمسار مجسم میکردم، الباقى مثل چوب خشک میافتند و میمیرند… مثل باروس… مثل وانای (یک خر دیگر)… و الى أخر. سروکلهمان را با گل و نشان افتخار میپوشانند و از زیر “طاق پیروزى” میگذرانند. به رستوران وارد میشویم، بدون پول براى ما غذا میآورند. دیگر هیج وقت، هرگز، تا آخر عمر پولی نخواهیم داد. وقت پول اِخ کردن خواهیم گفت: “ما قهرمانیم! مدافعین میهنیم!” و همین کافى است!… با پرچمهاى کوچولوى فرانسه پول همه چیز را خواهیم داد! دختر صندوقدار حتى از قبول پول از قهرمانها خوددارى میکند و حتى وقتى از بغل صندوق رد بشوى، ماچى هم بهات خواهد داد این ارزش زنده ماندن دارد.»
سفر به انتهای شب/ فردینان سلین/ ص. ۱۳
خب نمیشود که رودهام را دراز نکنم. به این موضوع ابراهیم حاتمیکیا در مصاحبهای بعد از اکران فیلم از کرخه تا راین اشاره کرده بود. همسر برادرم دائم گلایه میکرد که این سهمیهها نمیگذارند دخترم استخدام شود. دیروز صحبت سربازی پسرها بود، گفتم این هم یک جور سهمیه است که چون برادرم در منطقه صفر مرزی خدمت کرده الان پسرش میتواند تخفیف در سنوات خدمت بگیرد. خیلی آرام گفت آره.