مرا آفرید آن که دوستم داشت

صبح به خواهر ساکن روستایم زنگ زدم گفت در قبرستان روستا است، سر خاک بستگان. یادم افتاد پنجشنبه است، همانطور حین صحبت و خداحافظی دلم رفت وادی رحمت سر خاک پدر و مادر. چشمم افتاد به ساعت روی دیوار که چند دقیقه به ده بود. من و مهدیه با همین خواهرم داشتیم صبحانه می‌خوردیم که شوهر آن یکی خواهرم زنگ زد که شناسنامه و کارت ملی مادر دست توست؟ دست من بود. خداحافظ. خواهرم گفت شناسنامه برای چی؟ زنگ زدم و خودش از حاجی پرسید. صورتش جمع شد و چیزی گفت یا نه، یادم نیست. فقط یادم است نگاه کردم سمت گوشه سبز خانه و سه بار فریاد زدم مادر؟ بدون من کجا رفتی؟

 

پنجشنبه پنجم بهمن ۹۶ بود. ساعت ده صبح.

 

صبح‌ها دو رکعت نماز برایشان می‌خوانم. امروز وقتی نیت کردم حس کردم دیگر حسی به این دو کلمه ندارم. چه بر سرم آمده؟

 

خدایا فائزه را همبندی‌هایش بُکُشند یا من پولدار شوم.

 

رزق امروزم از یک صفحه قرآن کریم از آیات ۱۴ تا ۲۲ سوره مبارکه نمل، پروردگار می‌فرماید: به حضرت داوود و سلیمان علیهم السلام «علم» اعطا کردیم، و حضرت سلیمان علیه‌السلام می‌فرماید ای مردم به من منطق الطیر آموختند و از هر نعمتی به ما داده شده، لشکریانی از انس و جن و پرندگان. اما بعد از طعنه مورچه، هدهد هم می‌گوید: من به چیزی احاطه یافتم که تو نیافته‌ای. 

کلّهم جنود الله، بله ای صاحب سلطنتی که نه پیش و نه پس از تو به کسی رسد.

 

ای که می‌پنداشتی هستی کسی

بی خبر هستی ز هستیت بسی

 

 

بعد نوشت: از طرف یکی از مخاطبان در ویراستی 

 

 

امیرالمومنین علیه‌السلام خطاب به مالک اشتر در گزینش مسئولان و کارگزاران

 

 

و اجْعَلْ لِرَأْسِ کُلِّ أَمْرٍ مِنْ أُمُورِکَ رَأْساً مِنْهُمْ لَا یَقْهَرُهُ کَبِیرُهَا وَ لَا یَتَشَتَّتُ عَلَیْهِ کَثِیرُهَا

 

ای مالک! برای هر یک از کارهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی خود، مدیر و رییسی را تعیین کن، مدیری که دارای دو ویژگی باشد: بزرگی و عظمت کار، او را ناتوان و مغلوب نسازد و زیادی و تراکم کار، رنجورش نکند.

 

نامه ۵۳ نهج‌البلاغه 

 

ابراهیم ملکی: «اشاره به اینکه تقسیم کار باید به صورتى انجام گیرد که مسئولیت هر یک از آنان روشن شود; مثلاً بخشى از نامه ها مربوط به پیمان هاى صلح، قراردادها اعم از قراردادهاى مربوط به خارج و قراردادهاى داخلى درباره زمین هاى کشاورزى و مانند آن است که باید مسئول معینى داشته باشد. بخش دیگرى نامه هاى محرمانه است که احتیاج به مدیریت خاصى دارد و بخشى مربوط به نامه هاى فرمانداران و استانداران و امثال آنها و قسمتى مربوط به تظلم هاى مردم مظلوم و ستمدیده است. هر یک از اینها باید مسئول خاصى داشته باشد; مسئولانى که داراى این دو صفت باشند; نه از کارهاى بزرگ بهراسند و نه کثرت کار آنها را پریشان و درمانده کند.»

 

 

نوشته: «جابر گوید: درباره‌ی آیه ۳ سورۀ بلد از امام باقر علیه السلام پرسش کردم.

 

حضرت فرمودند: منظور از پدر، امیرمؤمنان صلوات الله علیه و منظور از «آنچه زاده»، ائمه از نسل اویند.»

 

بحارالانوار، ج۳۶، ص۱۳

 

نوشتم: «چطوره اینطوری نگاه کنیم: والد حضرت محمد صلوات الله علیه و ولد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهاست. چون خود حضرت علی هم به محمد حنفیه می‌گوید ناراحت نشو تو پسر من هستی ولی حسن علیه السلام پسر پیامبر است. اشاره به جنگ جمل.»

 

خدایا یک زمانی بهترین سرگرمی من تماشای کلیپ بچه‌ها و بازیشان بود. الان حتی تماشای بازی بچه‌های فامیل هم زهرمارم می‌شود. تهش بغض و گریه می‌شود. یاد حرف دخترک غزه می‌افتم که گفت هیچکس در دنیا دوستمان ندارد. 

من دوستتان دارم. خیلی دوستتان دارم. راه دور است اما. تو در زندانی، که فقط آسمانش باز است.

 

سیب نوشته: «هر وقت پیاده روی می‌کنیم، علیرضا میشه راننده و از جلو میره و ماشین میرونه... میپرسه خانم کجا میرین؟

من سوار میشم و باهاش هم مسیر میشم، اما زهرا هیچوقت همراهی نمیکنه و جلو میزنه تا حرص علیرضا رو در بیاره! هوا گرم بود علیرضا گفت میخای کولر رو روشن کنم؟ گفتم بله رسیدیم به سایه، گفت مامان روشن کردم! (خنکای سایه)

من : غش...

و هر وقت از سایه در میومدیم میگفت دیگه خاموش کردم!

راننده کوچولوی من !»

 

اینها را در اینستاگرام می‌نویسد و هر از گاهی اسکرین شات برایم می‌فرستد. هر از گاهی. 

 

*تا که از جانب معشوقه نباشد کششی

کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

 

ـ؟ـ

 

دلتنگیم.

دلتنگ همین پایی که گذاشتید روی خط مرزی در جواب نوک پنجه‌ الهام روی خط.

دلتنگ اقتداریم در این بازار مکاره «وفاق میلی» خلبان و جراح.

 

 

میزبانِ میزبان 

 

دیشب مهمان داداش کوچیکه بودیم، برای همین آمده بودند خانه ما. روال خانه ما اینجوری است که وقتی مهمان کسی هستیم یا سهممان را شیک و تزیین شده برایمان می‌آورند یا اینکه می‌آیند اینجا پخت و پز می‌کنند با هم می‌خوریم. جمع می‌کنند، بشورها را می‌شویند، جمع و جور می‌کنند و می‌روند. از معایب محاسن «تختی شدن» (+)  است.

 

خانواده داداش کوچیکه معمولاً از نوع دوم هستند. زن داداشم و مهدیه زودتر آمده بودند از زن داداشم خواستم اگر وقت کرد به ملاقات همسایه سمت راستی برود. مهدیه گفت به‌به چه طاقچه قشنگی! گفتم از قشنگی‌های دولت پزشکیان است که طاقچه زدیم شمعدانک گذاشتیم رویش. 

 

بحث ممنوع!

 

بعد از نماز برادرم با علی‌اکبر آمدند و نوشابه کوکاکولا گرفته بودند. پیش از آمدنشان حین صحبت با مهدیه و مادرش هم فهمیدم و گفتم که نخرید چون درصدی از درآمدش می‌رود برای اسرائیل. مهدیه گفت پس چرا تولید می‌شود در ایران؟ داشتم توضیح می‌دادم که نگاه کرد به مادرش که پیش من نشسته بود و حرف توی حرفم آوردند و گوش ندادند.

 

وقتی به علی‌اکبر گفتم چرا کوکاکولا خریدی و پرسید چرا عمه؟ مهدیه از آشپزخانه گفت هیچی علی‌اکبر. عصبانی گفتم «مهدیه!» و دلیل را برای علی‌اکبر توضیح دادم. همان وسط حرفم برادرم با صدای بلند به مهدیه گفت بحث نکن! ولی من ادامه دادم و علی‌اکبر که همیشه سوال پیچ می‌کند پی نگرفت.

 

تصمیم کبری

 

امیر خربزه گرفته بود اما چون زن داداشم و مهدیه در آشپزخانه بودند نرفت داخل و گذاشت روی کانتر. به علی‌اکبر گفتم انها را بگذارد توی یخچال. مهدیه گفت خودم می‌گذارم عمه و دستشان بند هسته آلبالو بود. گفتم علی‌اکبر برو آنها را بگذار توی یخچال. رفت و امیر از راه دور راهنمایی کرد کجا را خالی و پر کند و تمام شد.

 

دلم گرفت و تصمیم گرفتم اصلاً حرف نزنم. علی‌رغم میلم رفتم توی ویراستی. برادرم هم تلویزیون همیشه خاموش ما را روشن کرد پارا المپیک ببینند. علی‌اکبر دو سه بار آمد پیشم حرفی زد و رفت. غمگین بودم و فقط نگاهش کردم. البته حرفهایش خبری بودند. ولی ایموجی هم نزدم.

 

همسایه 

 

زن داداشم که دستش آزاد شد گفت بروم خانم همسایه را ببینم بیایم. ایموجی زدم. سرگرم بودیم. من در ویراستی، مردها با تلویزیون و مهدیه در آشپزخانه. نفهمیدم زمان چقدر گذشته که مهدیه رفت دنبال مادرش. شام آماده بود و من یادم رفته بود قرص نیم ساعت قبل غذایم را بخورم. خوردم و با اینکه قبل از آمدنشان گفته بودم دوست دارم بنشینم روی مبل، امیر که پرسید بگذارمت روی مبل، گفتم نه. 

 

نیم ساعت بعد از همه شام خوردم. چربی غذا ماسیده بود چون هوای تبریز یهو سرد شده. ظرفها هم شسته شده بودند، خربزه قاچ شده بود، زن داداشم نمازش را خوانده بود آمد کنارم نشست و گفت همسایه او را نشناخته. گفت هر چی معرفی کردم چپکی نگاهم کرد. حتی دختر همسایه سمت چپی هم که آنجا بوده رفته مادرش را صدا زده، حاج خانم هم به جا نیاورده. تا گفته دخترم می‌ماند پیش عمه‌اش گفتند آهان. ـ لانگ استوری ـ گفتم خوب عینکت را برمی‌‌داشتی! آنها هیچوقت تو را با عینک ندیدند. 

 

حرف زدیم. مهدیه هم بوی ضد یخ شنید آمد داستان دنبال مادرش رفتن را گفت. بوی ضد یخ الکی بود، هنوز غمگین بودم و مثل حاج خانم همسایه جملات تکراری می‌گفتم. حرف نداشتم. گوش دادم. علی‌اکبر هم آمد روی چهارپایه میز توالت که شده نشیمنگاه هر کی که بخواهد غذایم را بدهد نشست. داداشم فرمود عمه اذیت می‌شود، نمی‌شدم. از جوش روی زاویه فکش گفت پسرکم. ایموجی زدم. 

 

قرص‌های ساعت دهم را خوردم. خربزه خوردیم. حرف تکراری زدیم و رفتند.

 

مکاشفات 

 

به امیر گفتم غمگینم. گفت برادرت با توپ پر آمده بود. گفتم مهدیه هم نمی‌گذاشت حرف بزنم. کمی دلداری داد. خسته بودم زود خوابیدم.

 

صبح قربان خدا بروم ابوعلی سینا شدم و سر نماز فهمیدم توپ پر و بحث نکن مهدیه از کجا آب می‌خورد. ور ارشمیدسم به امیر گفت یوریکا یوریکا. پدر و دختر که به پزشکیان رأی دادند و احتملاً مثل چی پشیمانند ، عین عمله‌های اصلاح‌طلب با گردن نگیر کلفت، فکر می‌کردند قرار است بچسبانم به بت جدیدشان، آنطور کردند. 

اگر بهتان بگویم برادرم روز تشییع شهدای خدمت چه اشکی برای آقای رئیسی می‌ریخت ممکن است تعجب کنید، حالا اگر بگویم در انتخابات استوری اینستاگرامش این بود که «خواستند امام خمینی را خفه کنند اوج گرفت. من به عشق رهبرم و برای در اوج ماندن پرچم ایران رای خواهم داد» روی عکس جراح قلب، چه حالی می‌شوید؟

 

 

این پست از ساعت ۷ صبح تا ۱۴:۳۰ دقیقه بین خستگی و سایر مشغولیات نوشته شد.

 

 

 

امام صادق علیه السلام: ایمان، مانند نردبانى است که ده پله دارد و پله‌هاى آن یکى پس از دیگرى پیموده مى‌شود. پس کسى که در پله دوم است نباید به آن که در پله اول است بگوید تو چیزى نیستى، تا برسد به آن که در پله دهم است (او هم نباید به پایین تر خود چنین سخنى بگوید). 

آن را که در پله پایینتر از تو قرار دارد نینداز که بالاتر از تو نیز تو را مى‌اندازد. اگر دیدى کسى یک پله از تو پایینتر است با مهربانى و ملایمت او را به طرف خود بالا کشان و فراتر از توانش بارى به دوش او مگذار که او را مى‌شکنى. و هر کس مؤمنى را بشکند باید شکستگى او را جبران کند.

 

الکافی : 2 / 45 / 2