حس میکردم دارم زندگی اشتباهی را زندگی میکنم.
دهان مأمور اداره کاریابی خیلی کوچک بود، آن قدر که بعید بود در جایگاه یک منفذ کارکرد داشته باشد. به همه آدمهایی فکر کردم که با کارهایشان باعث شده بودند مرگ زودتر به استقبالشان بیاید و تصور کردم وقتی مجبور شدهاند از قبر یکراست بروند اداره کاریابی چه حالی داشتهاند.
گفتم «من مشمول هیچ جور مستمری تأمین اجتماعی نمیشم؟»
مأمور گفت «دیگه نه. کسر بودجه داریم. این جا نوشته فیلم بردار عروسی بودهای، شغلت این جا به درد نمیخوره. تو چیزی داری که ما بهاش میگیم مجموعه مهارتهای غیرقابل انتقال. به من بگو دیگه چه کارهایی کردهای.»
«نمیخوام راجع به کارهایی که کردهام حرف بزنم، چون دوست ندارم دوباره انجامشون بدم.»
«قابل قبول نیست.»
«ببخشید.»
هنوز هیچی نشده به بنبست رسیدیم. پشت سرش چند قفسه قرار داشت که چیزی داخلشان نبود جز یک مشت گیره کاغذ به شکل بولداگ و یک لیوان قهوهخوری. فکر کردم این عالم اموات باورنکردنی است، چون چه کسی می تواند جایی تا این حد مبتذل را حتی تصور کند؟ هیچچیز اعجابآوری نداشت؛ حقیر بود و بوروکراتیک. فکر کردم همه عمرم پدر خودم را در آوردم و هرگز نتوانستم هدفی از زندگیام بیرون بکشم. کار کردن همیشه مرا به این نتیجه رسانده بود که از پس هیچ کاری برنمیآیم، در هیچ قالبی نمیگنجم، و هر بار که کارت خروج میزدم حس میکردم دارم زندگی اشتباهی را زندگی میکنم.
استیو تولتز/ هر چه باداباد/ص. ۱۰۲