مرا آفرید آن که دوستم داشت

داشتم یک فیلم می‌دیدم و بعد ناگهان داخل فیلم بودم. شوهر زنی مرده بود و مدام سعی می‌کرد با او ارتباط برقرار کند. این سعی کردن تا آنجا پیش می‌رفت که کس دیگری، دختربچه تقریباً سیاه پوستی، را هم واسطه می‌کرد. من هم درون فیلم بودم  در انتها داشتم خود آن زن می‌شدم. تلاش می‌کردم با کسی که مرده دیدار داشته باشم، آن هم نه دیدار معمولی آنطوری که تا به حال دیده‌ایم.  زن به سوی شوهرش می‌دوید و همدیگر را طولانی بغل می‌کردند. زن صدا می‌زد «دنیل تویی؟» و زمستان بود چون هر دو کاپشن به تن داشتند. آخرهای فیلم یا اینطور بگویم آخرهای خواب قبل از اینکه بیدار بشوم آن زن من بودم که تلاش می‌کردم نوارهای چسب پلاستیکی پهن مثل لنت را که امیر سر به هوایانه روی دری چسبانده بود محکم‌تر و مرتب‌تر بچسبانم

 

اسم زن یادم نیست اما فرم موهایش، رنگش، رنگ لباسش و آن اضطراب و غرغری که در انتها موقع مرتب کردن چسب‌ها ابراز می‌کرد را عمیقاً حس می‌کردم. نوارهای چسبی در دو رنگ سفید و خاکستری باید کنار هم روی یک سطحی مثل در به صورت عمودی چسبانده می‌شدند تا او بتواند دنیل را ببیند. همیشه اینطور نبود آخرهای فیلم، آخرهای خوابم قرارشان این بود. و امیر قرار بود کمکم کند (کمکش کند) و دلش نمی‌خواست و چسب‌ها را شل و نامرتب و با فاصله چسبانده بود. زن عصبانی و مستأصل و نگران رفت سراغشان. من نزدیکش بودم، من دستش شدم وقتی نوارها را دوباره تنظیم می‌کرد، در حالی که هر دو این را که چرا امیر همکاری نمی‌کرد، «درک» می‌کردیم.

 

اینجا بود که بیدار شدم. بی‌که بدانم چه شد اما، کدام مرده‌ای می‌خواهد مرا ببیند؟ افتاد به جان گنجشگک اشی مشی. مارتین یا... هادی؟

 

روزهای آخر است. روزهای آخر بودنم در تبریز. شهری که عاشقش هستم. می‌روم شهری که در آن عاشقم. کم‌کم به چند همکار خبر دادم که البته دلم نمی‌خواست و امیر اصرار کرد. اول به صدیقه و ظریفه بعد مربم و خانم هادی و خانم شریفی و آخر سر به همکلاسی/ همکار/ دوستم نیر. صدیقه ناراحت شد و ناراحتی‌اش را حس کردم. ظریفه از مکافات بچه‌ها گفت که درس نمی‌خوانند و یک صفحه مشق نوشتن‌شان یک روز طول می‌کشد و آنقدر این را برای مثال ابتدای تعریف از مکافات ندیدن مادرش حتی تکرار کرد که آخرش گفتم انقدر از بچه‌ها بد نگو و جدی بودم که شخصیت بچه‌های مردم را پیش هر کسی خورد نکند، که مثل همه مادرها توجیه کرد که اینطور می‌گوید آنها متنبه بشوند. بگو تا بشوند.

 

خانم هادی گفت جعفری می‌دانی کدام خاطره‌ام از تو را پیش همه تعریف می‌کنم؟ گفتم کوزتِ خیابان تربیت؟ گفت آفرین و چون من کامل یادم نبود دوباره تعریف کرد که یک زمانی که تازه تازه داشت مانتوی کوتاه مد می‌شد، مانتوی کوتاهی که رنگش بین صورتی و نارنجی بود را دوست داشته و هر روز که از کنار مغازه رد می‌شده می‌ایستاده به تماشایش تا اینکه یک روز که با من بوده (و چقدر زیاد با هم بودیم) برایم تعریف می‌کند و من به او می‌گویم خاله چقدر می‌خواهی مثل کوزت عروسک پشت پنجره را تماشا کنی بیا برویم بخر تمامش کن و می‌خرد و می‌گفت عاشق آن مانتو بود و سال‌های سال همه جا آن را می‌پوشیده. البته که نه برای بیمارستان. تنها کسی که زیر چادر مانتو و روسری رنگی می‌پوشید من بودم. (خانم هادی را خاله صدا می‌کردم و می‌کنم.)

 

ظریفه اما غذاخوری واحدی را مثال زد و گفت با هر کسی در خیابان شهناز راه بروم یا با ماشین رد بشوم برایش تعریف می‌کنم که با جعفری کلی اینجا کباب خوردیم.

 

خانم شریفی را از خواب بیدار کردم و خیلی کسل بود و نفهمیدم ناراحت شد یا نه. هر چند مدتی هست که احساس می‌کنم رفتارش مثل سابق نیست. خصوصاً از وقتی که آن کارگر کذایی را فرستاد خانه ما و من باهاش درد دل کردم که کارگر چه حرف‌ها به من زد و چه کوتاهی‌ها کرد. به هر حال به قول خودش ۱۴ سال است که این کارگر کارهایش را می‌کند و به هر کس که معرفی‌اش کرده از او راضی بودند به جز من و لابد تقصیر من بود. (این بار اصلاً پیشنهاد نداد برایم کارگر بفرستد یا نه.)

 

نیر جان مهمان داشت و گفت بعداً زنگ می‌زند، من البته گفتم و واقعاً دو ساعت بعد زنگ زد و مهمانی و دلیلش را تعریف کرد و اینکه مراقب مادرش است، دکتر می‌برد و از این چیزها که این روزها همه همکارانم به طریقی درگیرش هستند. من ۲۰ سال پیش درگیرش بودم و آخ که چه لذتی داشت و حیف که دیگر درگیرش نیستم.

 

مریم یادم رفت، وقت بدی زنگ زده بودم سرما خورده بود و زیر سرم بود. او را هم نفهمیدم ناراحت شد یا نه. همه ولی گفتند برای دیدار آخر می‌آیند و من معذبم چون خانه خانه کسی است که دارد اسباب کشی می‌کند و از طرفی دوست ندارم این برای «آخرین دیدار» باشد که گویا هست.

 

صدیقه گفت فلانی که بعد از بازنشستگی رفته تهران هرچه به او می‌گفتم وقتی می‌آیی خوی بیا تبریز ما هم تو را ببینیم نمی‌آمد. گفتم همه که مثل من نیستند، هر بار که می‌آمدیم تبریز امیر بیچاره را بیچاره می‌کردم که مرا بیاورد بیمارستان دیدنتان. چه حماقتی ولی.

 

فعلاً برای این پست کافیست. هر چند حرف زیاد است و همینطور مثل آبی که از سیل بند رها شده باشد می‌توفد و می‌کوبد و سرازیر می‌شود و هرچه را از نیک و بد با خود می‌آورد. بکشم کنار و از جای امنی جریان مخربش را تماشا کنم بهتر است.

 

آیا «می‌توفد» فعل مناسبی برای سیل است؟

 

 

  • سوسن جعفری

تبریز

خواب

فیلم

نوشتن

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی