مرا آفرید آن که دوستم داشت

۱۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مرگ» ثبت شده است

پریا زنی محجوب با چشمانی پر احساس، دستانش را محکم به هم زد. «چرا این همه غرغر می‌کنید؟ این بهترین اتفاق زندگیم بود! من مدت‌ها بیمار و زمین‌گیر بودم. پارکینسون داشتم. هر درمانی رو بگین امتحان کردم. حالا دیگه زجر نمی‌کشم.» کِیرا با او موافق بود. «باید قبول کرد که مرگ نکات مثبت قابل توجهی هم داره.»

 

کشف ترسناکی بود؛ این که مرگ هیچ عارضه‌ی جانبی‌ای نداشت و در واقع درمان محسوب می‌شد. این جا از خواب بیدار می‌شوی و می‌بینی از شر همه‌ی بیماری‌هایی که در زندگی اسیرشان بوده‌ای خلاص شده‌ای. اندام کسانی که نقص عضو داشته‌اند بر می‌گردد، امعا و احشای آنهایی که دل و روده‌شان را بیرون کشیده‌اند در شکم‌شان قرار می‌گیرد، توانایی شناختی دار و دسته‌ی آلزایمری‌ها عادی می‌شود، آسمی‌ها راحت نفس می‌کشند، کبد الکلی‌ها پاک می‌شود، سرطان‌های بدخیم خوش‌خیم می‌شود، بدن اچ‌آی‌وی مثبت‌ها ایمنی کامل پیدا می‌کند، اجابت مزاج آن‌هایی که سندروم روده‌ی تحریک‌پذیر دارند عادی می‌شود، سایه‌ی تهدیدآمیز تشنج از روی مصروع‌ها کنار می‌رود و افراد مبتلا به دیستروفی ماهیچه‌ای شکرگزار می‌شوند و دستان بی‌لرزش و استوارشان را بهت‌زده خم و راست می‌کنند. آن‌هایی که بوی گند فساد مرضی طولانی می‌دادند حالا از عطر جوانی و شادابی‌شان سرمست‌اند. به همین ترتیب از ریخت‌افتاده‌ها دوباره ریخت و قیافه پیدا می‌کنند. آکنه‌ای‌ها و صورت‌زخمی‌ها چشم می‌دوزند به آینه و خود را تحسین می‌کنند. اعصاب گره‌خورده باز می‌شود، طحال‌های پاره به‌حالت عادی بازمی‌گردد، پرولاپس همه مقعدهای بواسیری جا می‌رود. می‌دانید چه می‌گویم.

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص.۱۶۵

 

 

گریسی گفت «بنوش! کیف کن! چون چهار روز دیگه به معنای واقعی کلمه می‌میری! چهارستون بدنت هنوز سالمه. کله‌ات هنوز درست کار می‌کنه.» اون ناله‌ای شبیه آدم‌های عزادار کرد. به او حق دادم. آدم‌ها همیشه سعی می‌کنند نعمت‌هایت را برایت بشمارند، ولی حساب و کتاب‌شان چپ اندر قیچی است. گریسی آرام زد روی زانوی اون «تو یه بدن نیستی که روح داره، یه روحی هستی که بدن داره. به زودی حتی این لباس سرهمی نکبتی هم که تمام‌وقت تنته دیگه مال خودت نیست، اون وقته که آزاد می‌شی.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۱۴۱

 

 

همه دل‌مشغول مرگ غم‌بارشان بودند؛ از جمله خودم. یک اسپانیایی با چشمان غمگین، قربانی فردی با انگیزه‌ای نامشخص شده بود. جوزف جراح مناطق جنگی بود؛ دستانش به قدری بد سوخته بودند که دیگر نمی‌توانسته جراحی کند، لحظات پایانی عمرش به دختری دوازده ساله آموزش داده بود که چه‌طور ترکش را از ریه یک مجروح جنگی بیرون بیاورد. گفت حالا نگاهشون کنید و دستان بی‌نقصش را رو به ما گرفت.

فرهاد گفت این به معجزه است. خودش بر اثر عفونت باکتری استافیلوکوک مقاوم به آنتیبیوتیک از پا در آمده بود.

از پنجره مردانی با یونیفرم نظامی می‌دیدیم که تفنگ به دوش خیابان را گز می‌کردند. این جا مکان ملت‌هاست؟ دولت‌ها؟ همه همچنان درگیر نمایش مضحک وطن‌پرستی هستند؟ چینش قبیله‌ای مردم بر چه منوال است؟ آرزو کردم ناسیونالیسم مرده باشد. از همه تمایزات دیمی‌ای که بین انسان‌ها قایل می‌شوند، فرق‌گذاشتن بین آدم‌ها بر اساس طول و عرض جغرافیایی مکانی که بر حسب اتفاق در آن متولد شده‌اند همیشه به نظرم از بی‌معناترین‌ها بوده.

پرسیدم «کسی از نوع حکومت این جا خبر داره؟»

جوزف گفت «دموکراتیک.»

«آها، خب.»

«فاشیسم رو ترجیح میدی؟»

«نه، دموکراسی خوبه.» هر چند بدم نمی‌آمد محض تنوع یک حاکم مستبد روشنفکر را تجربه کنم.

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ص. ۱۰۹