مرا آفرید آن که دوستم داشت

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «فیلم» ثبت شده است

«بیشتر جوانى آدم به ندانم‌کارى می‌گذرد. از اولش هم معلوم بود که دلبرم خیلى زود غالم خواهد گذاشت، هنوز دستگیرم نشده بود که در دنیا دو نوع بشر متفاوت وجود دارد، نوع پولدار و نوع بی‌پول. مثل خیلی‌هاى دیگر بیست سال عمر‌ به اضافه جنگ لازم بود تا یاد بگیرم سر جاى خودم بمانم و قیمت اشیاء و آدم‌ها را قبل از اینکه به طرفشان دست دراز کنم و مخصوصاً قبل از اینکه گرفتارشان بشوم، بپرسم.»

 

فردینان سلین/سفر به انتهای شب/ ص. ۸۳

 

 چند روز است که این صفحه باز است تا به رسم قدیم موتیفات آخر سال بنویسم. درست همانطور که هر روز با خودم می‌گویم برای کانال ایتایم باید فلان صوت را بگذارم و نمی‌گذارم اینجا هم سفید مانده بود که مانده بود. 

 

قدیم‌ها حساب اینکه چه ماهی چه اتفاقی افتاد کجا رفتیم چه کتاب‌هایی خواندم و چه فیلم‌هایی دیدم یا با چه کسانی ملاقات داشتم را داشتم. حالا حساب روزها را هم ندارم. مثلاً اگر سه‌شنبه دوستم نمی‌گفت که پنجشنبه سال تحویل است نمی‌دانستم. 

 

نمره که نمی‌خواهد می‌خواهد؟ امسال یک سفر یک روزه به روستای محل زندگی خواهر بزرگم داشتم. با چند خروج از منزل برای کارهای دندانپزشکی. بقیه ایام خانه بودم. شیمی درمانی را کنار گذاشتم چون علاوه بر عوارضی که از تحملم خارج بود هزینه تحمیل می‌کرد و ما کسی را نداریم عیدی به ما سکه بدهد، چه برسد به اینکه ماشینی بخرد یا خانه‌ای یا از همین دلخوشی‌هایی که بچه‌های بالا دارند. آنهایی که در برش خوب تهران، تبریز یا هر استان/ شهر دیگری از ایران حتی سیستان و بلوچستان زندگی می‌کنند. 

 

«پولدارهاى پاریس کنار یکدیگر زندگى می‌کنند. محله‌شان به شکل یک برش از کیک شهر است که نوکش به لوور می‌خورد و ته گردش میان درخت‌هاى بین پل "اوتوى" و "دروازه ترن". بهترین لقمه شهر همین است. بقیه‌اش فقط فلاکت است و کثافت.

 

همان/ص.۷۶

 

ما همان سنگ زیرین آسیایی هستیم که علی شریعتی می‌گفت. اگر نه من هنوز بعد از یک سال نتوانستم هضم کنم که چطور دوست دختر کارمند سابق وزارت امور خارجه اتاق خواب ۱۲۰ متری‌اش را پر می‌کند؟ «نمی‌دانم چطور ولی پر بود!»

 

احتمال صدی صد، آن دنیا هم سنگ زیرین آسیا هستیم. خودم را می‌گویم، یهو توی خیابان‌های تهران گم می‌شویم  سر از شمال شهر در می‌آوریم و خانه‌هایی می‌بینیم که فقط در ورودی آنها کل خاندان ما را ‌می‌خرد و می‌فروشد. نگاه‌هایمان را می‌دزدیم، تماشا نمی‌کنیم چون قلب‌هایمان را هنوز لازم داریم. مگر قلب آدم چقدر می‌تواند تاب بیاورد؟ دیگر نباید گم بشویم. اصلاً توی خانه می‌مانیم.

 

«براى آدم‌هاى بیچاره دو راه خوب براى مردن هست، یا در اثر بى‌اعتنایى مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در اثر شوق آدمکشى همین همنوعان در زمان جنگ. اگر دیگران به فکرت افتادند، بدان‌که بلافاصله فقط و فقط به فکر شکنجه‌ات افتاده‌اند. به هیچ درد این نامردها نمى‌خورى، مگر وقتی که غرق حزن باشی! "پرنشار" در این مورد حق داشت، وقتی که کشتارگاه کنار گوشَت دایر است دیگر درباره مسائل آینده زحمت فکر کردن به خودت نمى‌دهى، فقط به این فکر می‌کنی که در روزهایی که برایت باقى مانده عاشق بشوى، چون این تنها راهى است که مى‌توانی کمى تنت را فراموش کنى، تنی که بزودى از بالا تا پایینش را برایت جر می‌دهند.

 

همان/ ص.۸۴

 

راستی یکی دو ماه پیش یک فیلم تلویزیونی دیدیم به اسم یک بازرس تماس می‌گیرد/ یا وارد می‌شود (AN INSPECTOR CALLS). فیلم را دو بار دیدم و هر دو بار تحت تاثیر قرار گرفتم، همانطور که بازرس خطاب به آقای رولینگ گفت بله جوان‌ها تاثیر می‌گیرند.  یا آنجا مقابل در خروجی وقتی گفت اوا اسمیت و جان اسمیت‌های زیادی آن بیرون هستند.

 

و رولینگ‌ها به فکر نشان شوالیه و قضاوت عمومی. هزاران هزار پوند، یا گلف بازی کردن، می‌تواند تمام اتهامات را پاک کند. مگر نمی‌کند؟ 

 

 

چند باری تصمیم گرفتم اینجا بنویسم اگر وبلاگ دیگر به روز نشد به کانال حدیث مفصل که وبلاگ صوتی من در ایتا است سر بزنید. اما در دو سه روز گذشته چنان ماشاءالله حالی داشتم که حتی در کانال هم مطلبی قرار ندادم.

 

دیگر این بریده کتاب‌ها را که امیر آقا زحمت می‌کشد، که می‌توانم با شما به اشتراک بگذارم. زحمتی ندارد جز کپی پیست کردن:

 

«ته جاده کسى پیدا نبود، آلمانی‌ها رفته بودند. وسط این هیر و ویر به سرعت یاد گرفته بودم که از این به بعد فقط از پشت درخت‌ها حرکت کنم، عجله داشتم که هر چه زودتر به ایستگاه برسم و ببینم که از گروه شناسایی کس دیگرى هم کشته شده یا نه. ضمنا به خودم می‌گفتم: “حتما کلک‌هایى هم هست که بشود زندانى شد!” اینجا و أنجا تکه‌تکه دود غلیظ از خاک بلند می‌شد. از خـودم می‌پرسیدم: “نکند همه‌شان مرده باشند؟” حالا که نمی‌خواهند هر را از بر تشخیص بدهند، چه بهتر و شایسته‌تر که همه‌شان برقى مرده باشند… این طورى بلافاصله ماجرا فیصله پیدا ﻣﻰکند… همه برمی‌گردند سر خانه و زندگیشان… شاید هم فاتحانه از میدان کلیشى بگذریم… البته فقط یکى دو نفری که قسر در رفته‌ایم. در عالم خیال بر و بچه‌هاى خوب و سر حالى را پشت سر تیمسار مجسم می‌کردم، الباقى مثل چوب خشک می‌افتند و می‌میرند… مثل باروس… مثل وانای (یک خر دیگر)… و الى أخر. سروکله‌مان را با گل و نشان افتخار می‌پوشانند و از زیر “طاق پیروزى” می‌گذرانند. به رستوران وارد می‌شویم، بدون پول براى ما غذا می‌آورند. دیگر هیج وقت، هرگز، تا آخر عمر پولی نخواهیم داد. وقت پول اِخ کردن خواهیم گفت: “ما قهرمانیم! مدافعین میهنیم!” و همین کافى است!… با پرچم‌هاى کوچولوى فرانسه پول همه چیز را خواهیم داد! دختر صندوق‌دار حتى از قبول پول از قهرمان‌ها خوددارى می‌کند و حتى وقتى از بغل صندوق رد بشوى، ماچى هم به‌ات خواهد داد‌ این ارزش زنده ماندن دارد.»

 

سفر به انتهای شب/ فردینان سلین/ ص. ۱۳

 

 

 

خب نمی‌شود که روده‌ام را دراز نکنم. به این موضوع ابراهیم حاتمی‌کیا در مصاحبه‌ای بعد از اکران فیلم از کرخه تا راین اشاره کرده بود. همسر برادرم دائم گلایه می‌کرد که این سهمیه‌ها نمی‌گذارند دخترم استخدام شود. دیروز صحبت سربازی پسرها بود، گفتم این هم یک جور سهمیه است که چون برادرم در منطقه صفر مرزی خدمت کرده الان پسرش می‌تواند تخفیف در سنوات خدمت بگیرد. خیلی آرام گفت آره.

 

خانم همسایه سمت راست نزدیک سه ماه است بیمار شده. خانم مهربانی که در خواب دیده بود من خوب شدم و با گریه بیدار شده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده است، اما نمی‌توانم به ملاقاتش بروم. گویا چند روز در میان برای دیالیز می‌برندش بیمارستان. قبلش هم چندان سلامتی نداشت. بعد از فوت همسرش که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند سکته می‌کند و به سختی می‌توانست با یک نیمه سالم بدنش کارهای خانه‌اش را بکند و به همسایه‌ها سر بزند.

 

دلم برای خیلی‌ها تنگ شده است. دلم برای همکارانم، برای دوستانم، برای برخی از اقوام، دلم برای کوچه‌ها و خیابان‌ها تنگ شده است. اما به نزدیکترین دلتنگی نمی‌توانم سر بزنم.

 

هر روز که بیدار می‌شویم سریع باتری گوشی را چک می‌کنیم که مبادا برق قطع شود و گوشی باتری نداشته باشد. دستشویی رفتن، حمام رفتن، کیک پختن و بسیاری از کارهای شاید پیش پا افتاده را با ترس اینکه کی برق قطع می‌شود کی نمی‌شود یش می‌بریم.

 

بعد از مدت‌ها شمع خریدیم. یک شمع هم به صورت ثابت گذاشتیم توی دستشویی. زندگی بسیار رمانتیک شده است. شما چی؟ از این همه هیجان و رمانس در زندگی لذت می‌برید؟ یا منتظر هیجانات بزرگتری هستید؟

 

دیروز هوس تماشای «اژدها وارد می‌شود» را کرده بودم اما امروز شد که تماشا کنیم. از بس رخوت دارم. از بس دلم خواب می‌خواهد و بیشتر روز را و تمام شب را می‌خوابم. به آخرهای فیلم که رسیدیم تعجب کردم چون یادم نبود. یعنی من آخر فیلم را ندیده بودم؟ چطور می‌شود همه فیلم، حتی حواشی فیلم خاطرم باشد ولی چند دقیقه انتهای فیلم را اصلاً به خاطر نیاورم؟

 

دلم برای خانم همسایه تنگ شده، خوابم می‌آید و احساس می‌کنم همه فیلم‌ها را و چه بسا همه کتاب‌ها را نصفه و نیمه دیده و خوانده‌ام. حس می‌کنم زندگی را نصفه و نیمه زیسته‌ام. همانطور که نصفه و نیمه نقاش بودم، شاعر بودم، نویسنده بودم. نصفه و نیمه شاغل بودم. نصف و نیمه دوختم. نصف و نیمه آفریدم و نصفه و نیمه همسری کردم.

 

به گمانم تنها کاری که کامل انجام دادم بندگی نکردن خدا بوده.

 

الان هم حال ندارم نوشته را تمام کنم لذا نصفه و نیمه منتشر می‌شود.

 

 

 

*مولوی