مرا آفرید آن که دوستم داشت

۴۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

نوشته: «جابر گوید: درباره‌ی آیه ۳ سورۀ بلد از امام باقر علیه السلام پرسش کردم.

 

حضرت فرمودند: منظور از پدر، امیرمؤمنان صلوات الله علیه و منظور از «آنچه زاده»، ائمه از نسل اویند.»

 

بحارالانوار، ج۳۶، ص۱۳

 

نوشتم: «چطوره اینطوری نگاه کنیم: والد حضرت محمد صلوات الله علیه و ولد حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیهاست. چون خود حضرت علی هم به محمد حنفیه می‌گوید ناراحت نشو تو پسر من هستی ولی حسن علیه السلام پسر پیامبر است. اشاره به جنگ جمل.»

 

خدایا یک زمانی بهترین سرگرمی من تماشای کلیپ بچه‌ها و بازیشان بود. الان حتی تماشای بازی بچه‌های فامیل هم زهرمارم می‌شود. تهش بغض و گریه می‌شود. یاد حرف دخترک غزه می‌افتم که گفت هیچکس در دنیا دوستمان ندارد. 

من دوستتان دارم. خیلی دوستتان دارم. راه دور است اما. تو در زندانی، که فقط آسمانش باز است.

 

سیب نوشته: «هر وقت پیاده روی می‌کنیم، علیرضا میشه راننده و از جلو میره و ماشین میرونه... میپرسه خانم کجا میرین؟

من سوار میشم و باهاش هم مسیر میشم، اما زهرا هیچوقت همراهی نمیکنه و جلو میزنه تا حرص علیرضا رو در بیاره! هوا گرم بود علیرضا گفت میخای کولر رو روشن کنم؟ گفتم بله رسیدیم به سایه، گفت مامان روشن کردم! (خنکای سایه)

من : غش...

و هر وقت از سایه در میومدیم میگفت دیگه خاموش کردم!

راننده کوچولوی من !»

 

اینها را در اینستاگرام می‌نویسد و هر از گاهی اسکرین شات برایم می‌فرستد. هر از گاهی. 

 

*تا که از جانب معشوقه نباشد کششی

کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد

 

ـ؟ـ

 

دلتنگیم.

دلتنگ همین پایی که گذاشتید روی خط مرزی در جواب نوک پنجه‌ الهام روی خط.

دلتنگ اقتداریم در این بازار مکاره «وفاق میلی» خلبان و جراح.

 

 

میزبانِ میزبان 

 

دیشب مهمان داداش کوچیکه بودیم، برای همین آمده بودند خانه ما. روال خانه ما اینجوری است که وقتی مهمان کسی هستیم یا سهممان را شیک و تزیین شده برایمان می‌آورند یا اینکه می‌آیند اینجا پخت و پز می‌کنند با هم می‌خوریم. جمع می‌کنند، بشورها را می‌شویند، جمع و جور می‌کنند و می‌روند. از معایب محاسن «تختی شدن» (+)  است.

 

خانواده داداش کوچیکه معمولاً از نوع دوم هستند. زن داداشم و مهدیه زودتر آمده بودند از زن داداشم خواستم اگر وقت کرد به ملاقات همسایه سمت راستی برود. مهدیه گفت به‌به چه طاقچه قشنگی! گفتم از قشنگی‌های دولت پزشکیان است که طاقچه زدیم شمعدانک گذاشتیم رویش. 

 

بحث ممنوع!

 

بعد از نماز برادرم با علی‌اکبر آمدند و نوشابه کوکاکولا گرفته بودند. پیش از آمدنشان حین صحبت با مهدیه و مادرش هم فهمیدم و گفتم که نخرید چون درصدی از درآمدش می‌رود برای اسرائیل. مهدیه گفت پس چرا تولید می‌شود در ایران؟ داشتم توضیح می‌دادم که نگاه کرد به مادرش که پیش من نشسته بود و حرف توی حرفم آوردند و گوش ندادند.

 

وقتی به علی‌اکبر گفتم چرا کوکاکولا خریدی و پرسید چرا عمه؟ مهدیه از آشپزخانه گفت هیچی علی‌اکبر. عصبانی گفتم «مهدیه!» و دلیل را برای علی‌اکبر توضیح دادم. همان وسط حرفم برادرم با صدای بلند به مهدیه گفت بحث نکن! ولی من ادامه دادم و علی‌اکبر که همیشه سوال پیچ می‌کند پی نگرفت.

 

تصمیم کبری

 

امیر خربزه گرفته بود اما چون زن داداشم و مهدیه در آشپزخانه بودند نرفت داخل و گذاشت روی کانتر. به علی‌اکبر گفتم انها را بگذارد توی یخچال. مهدیه گفت خودم می‌گذارم عمه و دستشان بند هسته آلبالو بود. گفتم علی‌اکبر برو آنها را بگذار توی یخچال. رفت و امیر از راه دور راهنمایی کرد کجا را خالی و پر کند و تمام شد.

 

دلم گرفت و تصمیم گرفتم اصلاً حرف نزنم. علی‌رغم میلم رفتم توی ویراستی. برادرم هم تلویزیون همیشه خاموش ما را روشن کرد پارا المپیک ببینند. علی‌اکبر دو سه بار آمد پیشم حرفی زد و رفت. غمگین بودم و فقط نگاهش کردم. البته حرفهایش خبری بودند. ولی ایموجی هم نزدم.

 

همسایه 

 

زن داداشم که دستش آزاد شد گفت بروم خانم همسایه را ببینم بیایم. ایموجی زدم. سرگرم بودیم. من در ویراستی، مردها با تلویزیون و مهدیه در آشپزخانه. نفهمیدم زمان چقدر گذشته که مهدیه رفت دنبال مادرش. شام آماده بود و من یادم رفته بود قرص نیم ساعت قبل غذایم را بخورم. خوردم و با اینکه قبل از آمدنشان گفته بودم دوست دارم بنشینم روی مبل، امیر که پرسید بگذارمت روی مبل، گفتم نه. 

 

نیم ساعت بعد از همه شام خوردم. چربی غذا ماسیده بود چون هوای تبریز یهو سرد شده. ظرفها هم شسته شده بودند، خربزه قاچ شده بود، زن داداشم نمازش را خوانده بود آمد کنارم نشست و گفت همسایه او را نشناخته. گفت هر چی معرفی کردم چپکی نگاهم کرد. حتی دختر همسایه سمت چپی هم که آنجا بوده رفته مادرش را صدا زده، حاج خانم هم به جا نیاورده. تا گفته دخترم می‌ماند پیش عمه‌اش گفتند آهان. ـ لانگ استوری ـ گفتم خوب عینکت را برمی‌‌داشتی! آنها هیچوقت تو را با عینک ندیدند. 

 

حرف زدیم. مهدیه هم بوی ضد یخ شنید آمد داستان دنبال مادرش رفتن را گفت. بوی ضد یخ الکی بود، هنوز غمگین بودم و مثل حاج خانم همسایه جملات تکراری می‌گفتم. حرف نداشتم. گوش دادم. علی‌اکبر هم آمد روی چهارپایه میز توالت که شده نشیمنگاه هر کی که بخواهد غذایم را بدهد نشست. داداشم فرمود عمه اذیت می‌شود، نمی‌شدم. از جوش روی زاویه فکش گفت پسرکم. ایموجی زدم. 

 

قرص‌های ساعت دهم را خوردم. خربزه خوردیم. حرف تکراری زدیم و رفتند.

 

مکاشفات 

 

به امیر گفتم غمگینم. گفت برادرت با توپ پر آمده بود. گفتم مهدیه هم نمی‌گذاشت حرف بزنم. کمی دلداری داد. خسته بودم زود خوابیدم.

 

صبح قربان خدا بروم ابوعلی سینا شدم و سر نماز فهمیدم توپ پر و بحث نکن مهدیه از کجا آب می‌خورد. ور ارشمیدسم به امیر گفت یوریکا یوریکا. پدر و دختر که به پزشکیان رأی دادند و احتملاً مثل چی پشیمانند ، عین عمله‌های اصلاح‌طلب با گردن نگیر کلفت، فکر می‌کردند قرار است بچسبانم به بت جدیدشان، آنطور کردند. 

اگر بهتان بگویم برادرم روز تشییع شهدای خدمت چه اشکی برای آقای رئیسی می‌ریخت ممکن است تعجب کنید، حالا اگر بگویم در انتخابات استوری اینستاگرامش این بود که «خواستند امام خمینی را خفه کنند اوج گرفت. من به عشق رهبرم و برای در اوج ماندن پرچم ایران رای خواهم داد» روی عکس جراح قلب، چه حالی می‌شوید؟

 

 

این پست از ساعت ۷ صبح تا ۱۴:۳۰ دقیقه بین خستگی و سایر مشغولیات نوشته شد.

 

 

 

امام صادق علیه السلام: ایمان، مانند نردبانى است که ده پله دارد و پله‌هاى آن یکى پس از دیگرى پیموده مى‌شود. پس کسى که در پله دوم است نباید به آن که در پله اول است بگوید تو چیزى نیستى، تا برسد به آن که در پله دهم است (او هم نباید به پایین تر خود چنین سخنى بگوید). 

آن را که در پله پایینتر از تو قرار دارد نینداز که بالاتر از تو نیز تو را مى‌اندازد. اگر دیدى کسى یک پله از تو پایینتر است با مهربانى و ملایمت او را به طرف خود بالا کشان و فراتر از توانش بارى به دوش او مگذار که او را مى‌شکنى. و هر کس مؤمنى را بشکند باید شکستگى او را جبران کند.

 

الکافی : 2 / 45 / 2

 

هرگونه کمبـود کالا، بیـکاری، افــت ارزش و اعتـبـار پـول و افـتـضـاح‌هــای اقتـصــادی، احتمالاً به اقدامات ما نسبت داده می‌شود؛ این همان چیزی است که ما می‌خواهیم. «اگر بتــوانیم آنها را متقـاعد سازیم کـه آنهــا در تله‌ای گرفتار شـده‌اند کـه راه خروجی نــدارد، فشــار بــرای تـغییــر شرایــط، اعمــال می‌شـود.»

 

اسناد لانه جاسوسی: ۳دسامبر۱۹۷۹

 

آنچه دشمن می‌خواهد، امروزه، از دهان سیاستمداران ما خارج می‌شود :

 

تا با دنیا! نبندیم مشکلات ما حل نخواهدشد. با کدخدا باید بست.

 

بـه زبـان آوردن این جمــلات توسـط مقامـات و‌ مردم ،به دشمن پالسِ فشارِ بیشتر را خواهد داد.‌

 

🔍 اکنون کاملاً با کامشین موافقم. آمریکا دیالوگ نویس خبره‌ای است خصوصاً برای غرب گرایان. یاد سخنان آقای یونس محمدی در برنامه مکث، آبان سال گذشته افتادم. به هر حال دانش‌آموختگان ایرانی پرورشگاه غرب امثال ظریف، ذخایر ارزشمندی برای چوب لای چرخ انقلاب اسلامی ایران گذاشتن هستند. (اینجا، انتهای پست)‌

 

«گفت چطور اهالی تپه ندبه که ده‌ها هزار نفر بودند ماجرای کربلا را دیدند و شنیدند و سکوت کردند؟

گفتم: غزه!»

 

حسین عباسی‌فر‌

 

خانم همسایه سمت راست نزدیک سه ماه است بیمار شده. خانم مهربانی که در خواب دیده بود من خوب شدم و با گریه بیدار شده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده است، اما نمی‌توانم به ملاقاتش بروم. گویا چند روز در میان برای دیالیز می‌برندش بیمارستان. قبلش هم چندان سلامتی نداشت. بعد از فوت همسرش که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند سکته می‌کند و به سختی می‌توانست با یک نیمه سالم بدنش کارهای خانه‌اش را بکند و به همسایه‌ها سر بزند.

 

دلم برای خیلی‌ها تنگ شده است. دلم برای همکارانم، برای دوستانم، برای برخی از اقوام، دلم برای کوچه‌ها و خیابان‌ها تنگ شده است. اما به نزدیکترین دلتنگی نمی‌توانم سر بزنم.

 

هر روز که بیدار می‌شویم سریع باتری گوشی را چک می‌کنیم که مبادا برق قطع شود و گوشی باتری نداشته باشد. دستشویی رفتن، حمام رفتن، کیک پختن و بسیاری از کارهای شاید پیش پا افتاده را با ترس اینکه کی برق قطع می‌شود کی نمی‌شود یش می‌بریم.

 

بعد از مدت‌ها شمع خریدیم. یک شمع هم به صورت ثابت گذاشتیم توی دستشویی. زندگی بسیار رمانتیک شده است. شما چی؟ از این همه هیجان و رمانس در زندگی لذت می‌برید؟ یا منتظر هیجانات بزرگتری هستید؟

 

دیروز هوس تماشای «اژدها وارد می‌شود» را کرده بودم اما امروز شد که تماشا کنیم. از بس رخوت دارم. از بس دلم خواب می‌خواهد و بیشتر روز را و تمام شب را می‌خوابم. به آخرهای فیلم که رسیدیم تعجب کردم چون یادم نبود. یعنی من آخر فیلم را ندیده بودم؟ چطور می‌شود همه فیلم، حتی حواشی فیلم خاطرم باشد ولی چند دقیقه انتهای فیلم را اصلاً به خاطر نیاورم؟

 

دلم برای خانم همسایه تنگ شده، خوابم می‌آید و احساس می‌کنم همه فیلم‌ها را و چه بسا همه کتاب‌ها را نصفه و نیمه دیده و خوانده‌ام. حس می‌کنم زندگی را نصفه و نیمه زیسته‌ام. همانطور که نصفه و نیمه نقاش بودم، شاعر بودم، نویسنده بودم. نصفه و نیمه شاغل بودم. نصف و نیمه دوختم. نصف و نیمه آفریدم و نصفه و نیمه همسری کردم.

 

به گمانم تنها کاری که کامل انجام دادم بندگی نکردن خدا بوده.

 

الان هم حال ندارم نوشته را تمام کنم لذا نصفه و نیمه منتشر می‌شود.

 

 

 

*مولوی

 

«اگر کسی، به‌خصوص جوان، توفیق پیدا بکند که گناه‌ها را ترک بکند و واجبات را به‌جا بیاورد، آن‌چنان نورانیتی در او به‌وجود خواهد آمد که عشق او، شور او، او را می‌کشاند به اعمال غیرواجب ممدوح؛ سر از پا نشناخته به‌سمت محبوب حرکت می‌کند. این خیلی مهم است.

 

اشکال کار ماها این است که یک کار خوب می‌کنیم، بلافاصله بعدش پنج کار خلاف انجام می‌دهیم! مثل کسی که از پله‌ها دو پله بالا می‌رود، به‌جای اینکه ادامه بدهد، دو پله پایین می‌آید، همین‌طور مدام برو بالا، بیا پایین، برو بالا، بالاخره هم به پشت بام نمی‌رسد.

 

حالا چنین آدمی سقوط نمی‌کند؛ خب، چسبیده به نردبان و همت بر بالارفتن دارد، اما عروجی هم نخواهد داشت. اما آن کسی که گناهان را صادقانه ترک کرد و واجبات را به‌جا آورد، همان کسی است که از این پلکان بالا می‌رود و خودش را می‌رساند.»

 

 

مقام معظم رهبری/ گزیده احادیث مکارم الاخلاق/ ص.۲۱۲

 

 

 

*مولوی