- ۰۱ شهریور ۰۳ ، ۲۲:۳۳
- ۰ نظر
صدای همهمه مردها هر از گاهی در کوچه میپیچید: «گللل». حالا صدای غذا خوردن میآید و حتی سگها ساکتند. شب دم کرده تابستان تبریز است که روزی در تهران دلتنگش بودم.
عصر به امیر میگفتم گاهی حس میکنم قلبم نمیزند و بیدار میشوم. به دور و برم نگاه میکنم «زندهام که!» و نفسهای شکمی میکشم. درد که نه اما یک سنگینی منتشر روی سینهام، سمت راستش اذیتم میکند و ساعتها طول میکشد.
کاتلا خرید درون غارش. حالا تن نحیفتری مانده که قوتش سوپ میکس شده با چند تکه بربری خرد شده داخلش و گاهی کباب مرغ بخارپز است. پزشک عمومی با پیش زمینه قبلی حواسش به ریتوکسیمب بود و دارو ناکارآمد. تماس گرفتم با دکتر مسلمی. سرم اُآراس مینوشم به یاد کودکی. زمان جنگ، روی پلههای زیرزمین خانه خواهرم و نمک و شکر و آب داخل پارچ استیل. آنتیبیوتیک هم مشغول بود. کاتلا خزیده در غارش.
به همکارم گفتم گوشتی که ساخته بودید آب کردم. گفت کلی مربای پوست هندوانه آماده کردم. این هفته ورزش نکردیم. هر چند دوست داشتم پاهایم را ماساژ بدهند و اسپلنت ببندیم. گفتم اسپلنت، اسپلنتی که سال ۹۳ برایم ساخته بودند، چون لاغر شدم اندازه نیست دیگر. از آتل پارچهای استفاده میکنیم.
امروز خواهر مقیم روستایم کمی میوه و پنیر فرستاده. شلیل و زردآلو. زردآلوها را کمپوت کردیم. گفتم چند وقت پیش هوس کیک شلیل داشتم، شلیل نبود. حالا هم که نمیشود بخورم. بروم ببینم با شلیل چه میشود ساخت، زیاد است برای ما دو نفر میوه نخور.
نگذاشتم بفهمد باز بیمارم.
در بیان، وبلاگ برتری دیدم از یک بیمار اماسی. خوشحال رفتم دیدم مدتهاست نمینویسد. طبق معمول بیمار خوشبخت اماس که با خنده با بیماریاش روبرو شده. وبلاگهای دنبال شدهاش مونا و همدم روح بود و یکی دیگر. گفته بود محال است خسته شود از وبلاگ نوشتن. شده بود.
شب دم کرده تابستان تبریز است. صدای جانوری از دور میآید، قورباغه؟ ساکت است. این محله شب و روزهای تعطیل خلوت میشود. سوت و کور و اعیانی.