مرا آفرید آن که دوستم داشت

۶۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

دیروز که اینترنت نداشتم کتاب سرزمین عزرائیل جلال آل احمد را تمام کردم. اولین بار ترکیب سرزمین عزرائیل را بعد از طوفان الاقصی در ویراستی در پست کسی که اسمش یادم نیست دیدم و توضیح داد که این اسم یک کتاب است از جلال آل احمد. من هم دانلود کردم و شروع کردم به خواندن و نیمه کاره مانده بود.

 

«درست است که فرق میان اسرائیل و اعراب فرق میان قرن بیستم و ماقبل تاریخ است، اسرائیلى از اروپا یا آمریکا مهاجرت کرده مرد تکنیک این قرن است و عرب خاورمیانه‌اى همان مرد اهرام‌ساز «ایدول»پرست. و اسرائیلى با در آمد سرانه هزار دلار در سال و اعراب با ۷۵ دلار. و خرج روزانه آوارگان فلسطینى بین ٧ تا ۱۱ سنت یعنى ۸-۷ قران. وحشت‌آور نیست؟ ناچار اسرائیلى می‌برد. اما چه کسى مرد عرب را در دوره اهرام‌سازى نگهداشته؟ جز استعمار؟ و جز کمپانى؟ و جز اعوان و انصارش؟ و تجربه کوبا و الجزایر و چین نشان داده که دست استعمار را فقط با تبر مى‌توان برید نه با وعده و وعید و قول و قرار و اصول بشرى و‌ انسان‌دوستى! این است واقعه حتمى که اعراب خاورمیانه هم فهمیده‌اند. و خطر اینجا است. پس سر ژاندارم‌هاى محافظ لوله‌هاى نفت بسلامت باد! و من از این ناصر چنان کلافه‌ام که نگو. تو که با ملک حسین و امیر سعودى مى‌خواهى بچنین جنگى بروى آیا نمی‌دانى که کور خوانده‌اى؟

 

آیا نمی‌دانى که به امید حکومت کویت و قطر به سر هیچ چشمه‌اى نمى‌توان رسید؟ جالب این است که نماینده حکومت سعودى در سازمان ملل یک مسیحى لبنانى است و اجیر است و خدمت آنرا مى‌کند که مزد بیشتر بدهد. در حالى که نماینده آمریکا «آرتور گلدبرگ» یهودى است.

 

با چنین طناب پوسیده‌اى به چاه جنگ رفتن و تازه بامید واهى کمک‌هاى فورى ستاد زحمتکشان به‌چنین خطرى دست‌زدن - حقا که چنین درسى را باید در پى می‌داشت! و آیا اعراب بیدار شده‌اند؟»

 

صفحه::۱۰۳

 

نه جلال هنوز خوابند هنوز خوابند هنوز نوز نشخوار می‌کنند و شیر می‌دهند. هنوز هم مثل روستائیان عین الأسد فریاد می‌زنند «زنده باد همبستگی عرب و یهود!» هنوز هم مقالات روشنفکران ایرانی را گویی غربی‌ها می‌نویسند.

سرنوشت همانطور دعاهاى خیر را مى‌خورد که وزغ مگس‌ها را! مى‌جهد دنبالشان! لهشان می‌کند! داغانشان می‌کند! مى‌دهدشان اندرون!

 

ص. ۶۱۱

 

به هر ضرب و زوری بود مرگ قسطی را تمام کردیم. به نظرم حدود ۳۰ صفحه آخر را یک جا خواندیم. انتظارم البته چیز دیگری بود اما پایان وحشتناک‌تری داشت. مخصوصاً در آن صحنه‌هایی که اضطرار، خشم، بیچارگی، عشق و درماندگی گنده خوشگله از مرگ کورسیال را توصیف می‌کرد من داشتم شکنجه می‌شدم. چون یاد پنجشنبه‌ای افتادم که خبر دادند شوهر همکارمان در تصادف به رحمت خدا رفته است.

داشتم دیوانه می‌شدم دلم می‌خواست هرچه زودتر کتاب تمام بشود. حتی شده آنطور.

لعنت بهت سلین.

تا همین چند وقت پیش نتوانسته بودم با کتاب صوتی کنار بیایم، اما حالا عصرها گاهی کتاب خار و میخک شهید یحیی سنوار گوش می‌دهم. قبل از اینکه از ویراستی فرار کنم یکی از کاربران که نویسنده هم بود و اسمش خاطرم نیست، دو سه فصلش را در یکی از اتاق‌هایش خوانده بود. یادم رفته بود تا اینکه خیلی اتفاقی وقتی دنبال چیز دیگری بودم لینکش را پیدا کردم و رفتم غزه. آنوقت در دو دنیای مختلف یکی در فلسطین اشغالی؛ در باریکه غزه و کرانه باختری و یکی در فرانسه در یک محدوده زمانی تقریباً به هم نزدیک با نسلی قهرمان‌پرور و نسلی از هم گسیخته پیش رفتم/می‌روم.

دیشب که اولین صفحات کتاب دسته دلقک‌های سلین را می‌خواندیم من در غزه بودم، زیر بمب‌های چند تنی آمریکایی. که «طیاره دهشت» می‌ریخت روی سر مردم. با همان کیفیت: تن‌های آش و لاش، نوزاد سوخته که پدرش دنبال دبه‌ای آب بود و از خدا می‌پرسید آیا این درست است؟

 

متن کامل اینجا

 

در حدیثی از حضرت امام صادق(علیه‌السلام) آمده است: «إِنَّ اللَّهَ إِذَا أَحَبَّ عَبْداً غَتَّهُ بِالْبَلَاءِ غَتّا»؛ خدا زمانی که بنده‌ای را دوست بدارد او را در دریای شدائد غوطه‌ور می‌سازد. یعنی همچون مربّی شنا که شاگرد تازه‌کار خود را وارد آب می‌کند تا تلاش کند و دست و پا بزند و درنتیجه ورزیده شود و شناگری را یاد بگیرد، خدا هم بندگانی را که دوست می‌دارد و می‌خواهد به کمال برساند، در بلاها غوطه‌ور می‌سازد.

 

 

استاد اصغر طاهرزاده/ فرزندم اینچنین باید بود/ ج. ۱

از کانال حرف حساب (+)

 

 

ماجرا؟ تا دلتان بخواهد هست. مثلاً فواحشی که لخت می‌شوند و جملگی پرونده بستری روانی دارند. خب ما که گفتیم از اول حفظ پوشش جنبه عقلانی دارد، هر چی این یکی کمتر، آن یکی هم کمتر. بودار نیست؟ چرا هست! هر جای دنیا غیر از ایران بود حتی در همان هلند ولنگار کت بسته ی‌بردندش آب خنک بخورد بدون ارفاق. مثل آن جنگجویی که ۱۴۰۱ در هلند لخت شد و گفت شما از این‌ها شیر خوردید، تازه نوکشان را چسب ضربدری زده بود. یادتان که نرفته است. ولی خوب امیرکبیر افساد طلبان در داووس سینه را داده جلو باد انداخته در غبغب گفته در خیابان‌های کشور لخت و پتی‌ها می‌چرخند و ما بی‌غیرتها اجازه نمی‌دهیم قانون عفاف و حجاب اجرا شود. تو را به خدا یک تف بیندازید کف دستم. 

 

مثلاً دوباره؟ آمریکا فاند اپوزیسیون را قطع کرده. ترامپ گفته هر کی بگوید بیشتر از دو جنس داریم خر است گاو من است. کانادا ایالت جدید آمریکا هم گفته هر کس و ناکسی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمت سربازی اجباری رفته مخرجش با ما غیر مشترک است. حامد اسماعیلیون هم تغییر جبهه داده صندوق فایت علیه قانون جدید راه‌اندازی نموده.

 

پا قدم پسر قالیباف باید باشد، بعد از آن همه فایت. امروز با خودم فکر می‌کردم چرا من تگ احمدی نژاد دارم ولی تگ قالیباف ندارم؟ با اینکه بیشتر از احمدی نژاد درباره خلبان نوشتم. این هم از شانس خلبان می‌باشد.

 

خب به قول استاد کهنمویی خندوانه «گفتیم خندیدیم حرمت‌ها را رعایت کنیم» برویم سراغ رزق قرآنی. چند روز پیش آیه ۸۹ سوره انبیا را می‌خواندم که «وَزَکَرِیَّا إِذْ نَادَىٰ رَبَّهُ رَبِّ لَا تَذَرْنِی فَرْدًا وَأَنْتَ خَیْرُ الْوَارِثِینَ» (زکریا را [یاد کن] زمانی که پروردگارش را ندا داد: پروردگارا! مرا تنها [و بی فرزند] مگذار؛ و تو بهترین وارثانی.)

 

در قسمت تفسیر نوشته: «در هنگام دعا، خداوند را با آن صفتى که با خواسته ما تناسب بیشترى دارد یاد کنیم.» (+)

 

خیلی فکر کردم که من وقتی برای شفا و رفع شکلم دعا می‌کنم و سلامتی از خداوند می‌خواهم او را با کدام صفت که متناسب باشد صدا بزنم؟ روز بعد نیمه شب بعد از کلی فکر دیدم فقط می‌توانم مثل حضرت ایوب علیه السلام دعا کنم و در حالی که دلم شکسته بود ذکر حضرت ایوب را بر زبان آوردم. چندین بار. اما من کجا حضرت ایوب علیه السلام کجا؟ اجابت دعای او کجا، اصلاً رسیدن دعای من به بالا کجا؟

 

گفتم رسیدن دعای من به بالا، یاد عصبانیت پریروزم افتادم از دوستی که یک سری حدیث درباره کیفیت بارداری و تولد حضرت امام حسین علیه السلام نوشته بود. یکی از غر زدن‌هایم این بود که نوشتی حضرت جبرئیل رفت بالا، مگر حضرت علی علیه السلام نفرموده هر کس برای خداوند جا و مکان تعیین کند کافر است؟ حالا هم که خودم کافر شدم! به گمانم این سید بزرگوار خیلی پیش خدا عزیز است چون علاوه بر خبطی که الان مرتکب شدم دیروز هم یک کلیپ را که شب قبلش دیده بودم درباره خطبه خواندن حضرت ابوالفضل علیه السلام بر پشت بام کعبه، با اینکه به کتم نمی‌رفت، فقط به استناد اینکه در سایت دانشنامه اسلامی هم متن و منبع آن آمده بود منتشر کردم و یکی از مخاطبان عزیز گوشزد کرد که ای بهرام تو را گور گرفت. چون به این سید بزرگوار توپیده بودم که حالا چون در آلکافی نوشته شده باید به آن استناد کرد و منتشر نمود. هق۳.

 

خلاصه از دیروز تا الان دو بار بدجوری دمغ شدم خدا از سومی حفظم کند.

 

روز ۱۲ بهمن در صفحه ۲۹۷ قرآن کریم آیه ۲۸ سوره کهف را خواندم: «با کسانی که صبح و شام، پروردگارشان را می‌خوانند در حالی که همواره خشنودی او را ‌می‌طلبند، خود را پایدار و شکیبا دار، و در طلب زینت و زیور زندگی دنیا دیدگانت [از التفات] به آنان [به سوی ثروتمندان] برنگردد، و از کسی که دلش را [به سبب کفر و طغیانش] از یاد خود غافل کرده‌ایم و از هوای نفسش پیروی کرده و کارش اسراف و زیاده روی است، اطاعت مکن.» و یاد سخن بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران افتادم که فرمود این پابرهنگان هستند که تا انتها پای انقلاب می‌مانند. همان روز می‌خواستم اینجا بنویسم که نشد و حتی در کانال هم ننوشتم از بس که در هپروت خوش می‌گذرد. 

 

البته هپروت هپروت تمام جبروت مرا اشغال نکرده است، زمانی که هوشیار هستم مشغول ترجمه و نوشتن هستم در جایی ولی خب از این وضعیت راضی نیستم و حس می‌کنم بیشتر از این‌ها باید فعالیت کنم. این مشغول ترجمه شدن مرا از نوشتن در وبلاگ و البته به اشتراک گذاشتن ارزاق محروم می‌کند.

 

سلین؟ لامصب روده دراز است و هنوز مشغولیم با مرگ قسطی‌اش.

«من» یک انسان هستم و در این طبیعت و در این جهان بزرگ باید بدانم به نام یک موجود انسانی چه کاره هستم؟ چه جور باید زندگی کنم؟ سرنوشت و سرگذشت من چه بوده و سرشت من چیست؟

«من» به عنوان یکی از هزاران [ی هستم] که در این مملکت و در این قسمت از زمان ایستاده‌اند و به سرنوشت خود و آینده‌شان و وضع موجود جهان و وضعیت خودشان می‌اندیشند...

«من» وابسته به یک منطقه‌ای از زمین هستم به نام شرق با گذشته‌اش و حال‌اش و آینده‌اش...

«من» وابسته به جامعه و امتی به نام امت اسلامی هستم و سرشتم و سرنوشتم و احساسم و تربیتم با این امت پیوند دارد...

«من» وابسته به قرن بیستم هستم. جریانهای قرن بیستم روی من و احساس من و سرنوشت من و جامعه من تأثیر دارد.

 

علی شریعتی/ م. آ. ۵. ما و اقبال/ صص. ۲۶ ـ ۲۵.

 

«تا این جا کوشیدم دو نکته را معلوم نمایم. این دو نکته تقریباً هم ارز در تفکر شریعتی است. یعنی در تفکر دینی شریعتی از یک سو با یک شیعه‌گری انقلابی و سیاسی مواجه‌ایم. شیعه‌گری آنچنان که با مفاهیم و مسایل روز جهانی منطبق باشد. و از یک سو هم با معناگرایی فرادینی به مفهوم امر مشترک همه ادیان الهی و غیر الهی، رو به روییم. این معناگرایی فرادینی همچون روح سیال ادیان است که می‌تواند به عنوان خاستگاه و منشأ الهیات انسان گرایانه جدید در تفکر دینی امروز ایران مورد توجه قرار گیرد.»

 

 

قرائتی فلسفی از یک ضد فیلسوف/ معصومه علی اکبری/ ص. ۱۳۰

 

فکرش را بکنید یک ساعت در روز شریعتی می‌خوانم از نگاه یک فیلسوف یا جامعه شناس یا چیزی شبیه به این، بعدش دراز می‌کشم و گوش می‌دهم که همسرم از فردینان کوچولو برایم بخواند.

 

فردینان در توصیف زن‌ها و زن‌ها و زن‌ها و مردها و خصوصاً بوها مرا دچار غبطه می‌کند. وقتی از بوها می‌نویسد در ذهنم کنکاش می‌کنم ببینم من چه بوهایی را می‌شناسم و اگر روزی بخواهم بنویسم می‌توانم مثل او از بوی روغن سوخته و شاش سگ و لجن و دانتل و عطر خانم‌های خانه‌های اعیانی و… معجون بسازم؟

 

می‌بینم تنها بویی که یادم می‌آید و خیلی قوی در دماغم مانده است بویی است که وقتی کمدهای مادرم را باز می‌کردم می‌زد به صورتم. بوی گرمی بود. حقیقتاً مست کننده و سحرآمیز. اما هر چقدر فکر می‌کنم یادم نمی‌آید در کمدهای مادرم چی بوده که آن بو را ترکیب و تولید می‌کرده؟

 

آن بوی گرم که رگهای همه وجودم را منبسط می‌کرد و مثل آغوشش در برم می‌گرفت، بویی که بعد از مرگش موقع بوییدن روسری‌اش تا یک زمانی هنوز بود. اگر فردینان جای من بود چند عطر و ماده را ترکیب می‌کرد تا به این بو برسد؟

 

«لامپرنت همچو حسى داشت نسبت به همه چیز، همه‌ش هم به‌خاطر زخم معده‌ش، یک زخم خیلى دردناک، زخم عمیق سوراخ سوراخ در دو انگشتى دهنه معده… همه عالم براى او چیزى بیشتر از ترشى و اسید نبود… فقط همین براش مانده بود که کارى کند که سر تا پا “بیکربنات” بشود… همه روز کارش این بود، فرقون فرقون بیکربنات مى‌خورد… باز موفق نمى‌شد خودش را خاموش کند! توى شکمش انگار انبرى بود که آتش‌ها را به هم می‌زد و همه دل و روده‌ش را خاکستر می‌کرد… بزودى دیگر چیزى غیر از سوراخ توى شکمش نمى‌ماند… سوراخ‌هایى که از آن ورشان ستاره‌ها می‌زد بیرون، با ترشى معده، زندگى براش طاقت‌فرسا شده بود…»

 

 

فردینان سلین/ مرگ قسطی/ صص. ۲۳۶ – ۲۳۷

 

یعنی هر کجا همدردی پیدا می‌کنم که مثل من با هیولا در نبرد است شاخک‌هایم تیز می‌شود. سلین حتی هیولا را قشنگ‌تر از من توصیف کرده است. با اینکه درد خودش نبوده. درد کس دیگری بود. می‌دانم. دارم شکسته نفسی می‌کنم.

 

اینکه تقریباً هر روز فرصت که دست می‌دهد دو کتاب متفاوت را همزمان می‌خوانم، مرا می‌برد به سال‌های خیلی دور وقتی یک کتاب را توی ماشین در مسیر رفت و برگشت به بیمارستان می‌خواندم و کتابی را در خانه.

 

به راستی که کتاب بهترین دوست آدمی است. گیرم امیر آقا موقع خواندن فلاکت‌های آقای فردینان می‌زند زیر خنده وقتی که من قلبم اینجا درد می‌گیرد. به قول او حتی فلاکت را هم طور قشنگی توصیف می‌کند. هرچند زندگی در فلاکت به هیچ وجه قشنگ نیست. زشت است. دردناک است. اگر به تنهایی کتاب را می‌خواندم بدون شک با چشم‌های اشک ریز ادامه می‌دادم. مچاله می‌شدم. چه بهتر که امیر آقا می‌خندد و حواس هورمون‌ها را پرت می‌کند.

 

صفحه ۳۸۸ قرآن کریم آیات ۲۲ تا  ۲۸ سوره مبارکه قصص را جای دیگری خواندم و آیه ۲۷ «قَالَ إِنِّی أُرِیدُ أَنْ أُنْکِحَکَ إِحْدَى ابْنَتَیَّ هَاتَیْنِ عَلَىٰ أَنْ تَأْجُرَنِی ثَمَانِیَ حِجَجٍ ۖ فَإِنْ أَتْمَمْتَ عَشْرًا فَمِنْ عِنْدِکَ ۖ وَمَا أُرِیدُ أَنْ أَشُقَّ عَلَیْکَ و سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ.» نظرم را جلب کرد.

در پستی (+) درباره دعای حضرت آسیه این ظن را مطرح کرده بودم که آیا ایشان از محل تدفین حضرت هاجر کنار کعبه آگاه بوده؟ بعدها آقای عابدینی عزیز هم در برنامه سمت خدا اشاره کردند که انبیاء بنی‌اسرائیل از جمله حضرات موسی و سلیمان علیهم‌السلام حج به جا آوردند.

از جمله حضرت یعقوب علیه‌السلام به پسرانش برای ترویج با فرزندان عمویشان حضرت اسماعیل سفارش کرده بود (تَلمود) پس امکانش بوده.   اینجا هم حضرت شعیب مهریه دخترش را به جای سال، «حج» تعیین می‌کند:

«ثَمانِیَ حِجَجٍ» (به جاى هشت سال، فرمود: هشت حج)

 

که باز تو گویی تأیید ظن و حدس من است چون سفر برای حج یک سال طول می‌کشیده.

 

آیه ۲۸ سوره مبارکه قصص:

عبارت‌ «أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ» دو گونه معنا شده است؛ یکى این‌که مهریّه‌ دختر خواه هشت سال باشد و خواه ده سال، هیچ‌یک بر من ستم نیست و معناى دیگر این که بعد از پایان هر یک از این دو مدّت، اگر خواستم از نزد شما بروم نباید مانعى در کار باشد.

 

من همین مدّت قرارداد را مى‌مانم و بعد از آن اختیار با خودم مى‌باشد.

پیام: در قراردادها براى خود، اختیاراتى در نظر بگیریم و دست خود را در محورهایى بازبگذاریم. «أَیَّمَا الْأَجَلَیْنِ قَضَیْتُ فَلا عُدْوانَ عَلَیَّ» (+)

 

و اما، در آیه ۲۷، همچنین سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّالِحِینَ مرا یاد داستان حضرت موسی و خضر علیهم‌السلام انداخت. جستجو کردم دیدم با این شکل جمله‌بندی از لسان حضرت اسماعیل علیه‌السلام است:

سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ مِنَ الصَّابِرِینَ (صافات: ۱۰۲)

که اگر خدا بخواهد مرا از صابران خواهى یافت. 

جمله‌بندی حضرت موسی علیه‌السلام فرق می‌کند:

قَالَ سَتَجِدُنِی إِنْ شَاءَ اللَّهُ صَابِرًا وَلَا أَعْصِی لَکَ أَمْرًا (کهف: ۶۹)

گفت: اگر خدا بخواهد، مرا صابر خواهى یافت آنچنان که در هیچ کارى تو را نافرمانى نکنم.

لحنی قاطع که کار دست حضرت می‌دهد با التفات به دعایی از حضرت سجاد علیه‌السلام. (لینک)

 

این را به صورت صوتی در کانال ایتایم (+) کار کرده بودم گفتم تا جایی که حافظه یاری می‌کند اینجا هم به اشتراک بگذارم. 

 

 

[جناب مجاهدی نقل می‌کنند:] روزی در خدمت آقای مجتهدی صحبت از این بود که گاهی سیم انسان وصل می‌شود و گاهی نه! ایشان فرمودند: ما غالباً تصور می‌کنیم که این ماییم که سیم خود را با عوالم ماورایی وصل می‌کنیم! ابداً این‌طور نیست! مثل این می‌ماند که یک سیمِ موییِ ضعیفی مستقیماً به ژنراتور مولد برق وصل شود! که در این صورت شاهد ذوب شدن آن خواهیم بود. سیم از آن طرف وصل می‌شود و جریان برقی که متناسب با «ظرفیت وجودی» ما باشد از آن عبور می‌کند و به ما منتقل می‌شود. این‌ها تمثیل است، و الّا سخن گفتن از سیم و جریان برق در تبیین ارتباطات معنوی درست نیست. 

 

بعد فرمودند: آقاجان! در «مبدأ فیض» هیچ بخلی نیست. فیاض علی الاطلاق، علی الدوام فیض خود را بر عوالم هستی می‌بارد و هر موجودی به اندازهٔ سعهٔ وجودی و استعداد فطری‌ای که دارد از آن بهره‌مند می‌شود.

 

باران که در لطافت طبعش خلاف نیست

در باغ، لاله روید و در شوره‌زار، خَس

 

در محضر لاهوتیان | زندگینامه عارف بصیر، جعفر آقای مجتهدی/ ص. ۱۹۸

 

* نام شاعرش را پیدا نکردم.

 

آندره‌کوچکه هر چه‌قدر هم که بی‌سروپا بود، به هر حال ماهی ۳۵ فرانک مزد می‌گرفت. از این بیشتر نمی‌شد ازش بهره‌کشی کرد… پدرم مخ خودش را داغان می‌کرد که ببیند من در آینده چه‌کار می‌توانم بکنم؟ چه‌طور می‌توانم گلیم خودم را از آب بکشم بیرون… دیگر عقلش جایی قد نمی داد… چیزی که مسلم بود این بود که به درد کار اداری نمی‌خوردم… از خودش هم بدتر… تحصیلاتی که نداشتم، اگر در کار بازار هم شکست می‌خوردم دیگر کلکم کنده بود. دیگر باید عزام را می‌گرفت… التماس می‌کرد که کسی بیاید کمکم در حالی که من سعی خودم را می‌کردم…

 

به‌زور هم که شده بود علاقه و پشتکار نشان می‌دادم… ساعت‌ها زودتر از وقت می‌رفتم فروشگاه… برای جلب توجه… شب هم بعد از همه می‌رفتم خانه… با این همه نظر خوبی به‌ام نداشتند… کارم فقط خرابکاری بود… وحشت برم می‌داشت… مدام اشتباه می‌کردم...

 

باید این به سرت آمده باشد تا بفهمی ترس و اضطراب یعنی چه…. ترسی که مثل خوره می‌افتد توی اندرونت تا توی قلبت…

 

الآن‌ها اغلب به کسانی بر می‌خورم که ناراضی‌اند و غر می‌زنند… آدم‌های بی‌مایه بی‌خودی‌اند. کارشان گیر دارد… دستشان جایی بند نیست، الکی‌خوش‌اند… اعتراضشان اعتراض آدم‌هایی است که به دردی نمی‌خورند. رنج و زحمت پشتش نیست، بی‌پشتوانه‌ است… چون هیچ‌اند…

 

مرگ قسطی/ فردینان سلین/ صص. ۱۸۲-۱۸۳