مرا آفرید آن که دوستم داشت

۴۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «کتاب» ثبت شده است

یکشنبه‌ای که گذشت در یک اتاق گفتگو از سلسله اتاق‌های کتاب مفاتیح الحیات قسمت حقوق برادران مؤمن، که اختصاص به ازدواج داشت، کاربری به ساحت حضرت عیسی علیه‌السلام جسارت کرد و ازدواج نکردن ایشان را «نقص» برشمرد. دیسلایک زدم. با اینکه متوجه دیسلایک شد و تعجب کرد، جسارت را تکرار و کامل کرد. دو شیخ و استاد بانی اتاق را در کامنت مخاطب قرار دادم از ساحت نبی خدا دفاع کنند، نیم ساعت به اتمام اتاق مانده بود اما اعتنا نکردند ولی به کامنت بعد از کامنت من که به ساحت «ولایت پدر و شوهر» جسارت نموده بود واکنش سخت نشان دادند.

 

لعنت خدا و ملائکه و کتب و رسلش (بقره: ۲۸۵) بر شما که به واسطه یک روایت ضعیف السند مفنگی، که حضرت علی علیه‌السلام بالاتر از ۴ پیامبر اولوالعزم عظیم الشأن است به هر جغله بچه‌ای این جسارت را دادید که به راحتی کمال و عصمت پیامبران را زیر سوال ببرد.

 

تا آن حد که عبدالرضا هلالی سال ۱۴۰۲ در هیئتی میان فراوان غلو که کفریات مسلم هستند، می‌گوید «مریم نداره شأنیت مادرمُ».

 

به آن دو گفتم که روز حل اختلاف نمی‌توانید به خدا بگویید «دیگر مرا مخاطب قرار ندهید.» در آن روز خواهیم دید.

 

پ.ن: درباره این موضوع در وبسایت زیاد نوشته‌ام، حالش را ندارم لینک بدهم از بس یکی دو تا و یک سال و دو سال نیست. همین باشد اینجا که بی‌نصیب نمانده باشد یدکی‌ام.

 

 هر وقت کتاب می‌خوانیم یاد ‌ویولت می‌افتم. آن یکی دو سال و اندی که در آسایشگاه بود، با هم اتاقی‌اش عاطفه خدابیامرز کتاب می‌خواندند. بعدها تلویزیون هم برای اتاقشان گرفتند. البته ویولت از کتاب خواندن عاطفه همیشه کفری بود چون زیادی اشتباهات مرتکب می‌شد و او از گوشزد کردن خسته شده بود.

 

آخرین باری که با او صحبت کردم و هنوز در آسایشگاه بود پرسیدم عاطفه چطور است؟ خیلی ساده و بی مکث * گفت عاطفه مُرد. از خواب بیدارش کرده بودم، نشد بپرسم چرا و چگونه و دیگر با هم صحبت نکردیم. همیشه دوستان عزیزی را قبل از آنکه از دست بدهم مدتی در بی‌تماسی و بی‌خبری رها می‌کنم.

 

نوشته بودم که داریم کتاب سفر به انتهای شب را می‌خوانیم. پریشب اتفاقی طرح روی جلدش را دیدم و فهمیدم چرا هیچ وقت رغبت نکردم به خواندنش. باید از امیر بپرسم چاپ کدام انتشاراتی و کدام سال است تا بدانم روی چه اصلی این طرح روی جلد را برای این کتاب انتخاب کرده‌اند؟

 

با اینکه در زمان طولانی‌تری نسبت به هرچه باداباد ان را می‌خوانیم اما کندتر پیش می‌رود. امشب پرسیدم آیا فونت کتاب ریز است؟ ولی یادم نیست که جواب سوالم چه بود.

 

چشم‌هایم را می‌بندم و گوش می‌دهم و از «تهوع» به «دل تاریکی» سفر می‌کنم. کدام یکی از کدام یکی تقلب کرده است؟ دنیا در آن زمان، در آن برهه زمانی چه ورطه‌ای بوده است که کتابی به این کلفتی در برابر دل تاریکی لنگ می‌اندازد؟ و منِ ۱۳ ساله دارم تهوع می‌خوانم و چشم‌های سبز بطری رنگ ملوان ذهنم را درگیر می‌کند و «می‌شود جوراب‌هایم را در نیاوررم؟» و تهیگاه زن سرایدار/ مدیر یا هر که بود.

 

صورت زشت استعمار و جنگ، کنگو، جنگلی‌ها، پارچه سبز، کائوچو و بادام زمینی و جاده‌ای که زمین جنگل‌های گرمسیری در خود می‌بلعد پشت سر هم ردیف می‌شوند و در کثافت فحشا و میل جنسی و مشروب و نژادپرستی می‌آمیزند:

 

«همان‌طور که گفتم، توى انبار و مزرعه‌هاى شرکت پوردوری‌یر کنگوى وسطی کلى سیاه و کارمند جزء سفید مثل من، همزمان با من کار می‌کردند. سیاه‌پوست‌ها کم‌و‌بیش فقط به ضرب چماق کار می‌کنند، لااقل آن‌ها هنوز عزت نفس‌شان دست نخورده، در حالی که سفیدپوست‌ها که نظام و ﺗﻤدن‌شان، طبیعت‌شان را به غلتک انداخته، خود به خود به‌ کار می‌افتند.

 

چماق بالاخره صاحبش را خسته می‌ﻛند، در حالی که آرزوى قدرت و ثروت، یعنی چیزی که وجود سفیدپوست‌ها تا خرخره از آن لبریز است، نه زحمتى دارد و نه خرجی، اصلاً و ابداً. بهتر است دیگر از فراعنه مصر و خان‌های تاتار پیش ما قمپز در نکنند! این آماتورهاى باستانى در هنر والاى به کار واداشتن جانور دو پا، ناشی‌هاى ناواردى بودند که فقط ادعاشان گوش فلک را کر می‌کرد. این بدوى‌ها بلد نبودند برده‌شان را “آقا” صدا بزنند، گاهى هم او را پاى صندوق رأى بکشند، براش روزنامه بخرند، یا در درجه اول راهى میدان جنگ کنند تا آتش شور و حرارتش بخوابد. مسیحى با تاریخ دو هزار ساله پشت سرش، وقتى هنگى از روبرویش رد می‌شود ( راجع به این مطلب من چیزکی دستگیرم شده بود)، نمى‌تواند جلوى خودش را بگیرد‌. فکر و خیال زیادى به سرش می‌زند.»

 

سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ص. ۱۴۷

(انتشارات جامی؛ چاپ چهارم؛ ۱۳۸۵)

 

 

 

* خبرهای خیلی ساده و بی مکث (+)

 

«.‌.. درست همون‌طور که همه یه بار جانی دارند، آدمی که باید دوستش بدارند، شاید همه هم یه یار مرگ داشته باشند، آدمی که باید به قتلش برسونن.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۳۹۹

 

دنیایی که نویسنده ساخته می‌تواند به میل او قوانین دیگری داشته باشد. حتی بارها کشته شود. خواه از عشق به فرزند خواه از دلبستگی به

عشق.

استیو تولتز در کتاب‌هایش توصیفات جالبی درباره ماه و خورشید دارد. یادم نیست در کتاب اولش؛ جزء از کل هم بود یا نه اما یکی را از کتاب دومش در وبلاگم واگویه کرده بودم (+):

 

خورشید تازه غروب کرده بود. قرص بزرگ ویفر مقدس ماه در خط افق صیقلی ندبه می‌کرد.

استیو تولتز/ ریگ روان/ ص. ۲۶۸

 

در کتاب سوم؛ هر چه باداباد که شخص اول داستان مُرده است، ارتباطش با این دو جرم آسمانی بیشتر است که گویای دلتنگی است. با اینکه در جهان پس از مرگ هم ماه و خورشید هست، ماهی به غایت بزرگتر و نزدیکتر و خورشیدی سوزنده‌تر و روشناتر:

 

می‌رفتم پشت پنجره و ماه را تماشا می‌کردم، آن قمر زیبای قدیمی سرمازده‌ زمین، و اشک می‌ریختم. چون ماه من این بود.

ص. ۳۱۱

 

از پنجره بیرون را نگاه کرد و ماه را دید که متکبرانه بزرگ بود و درختان را که در نور سفیدش غسل می‌کردند.

ص. ۳۵۹

 

خورشید شبیه سطل‌زباله‌ای در حال سوختن، آهسته از پشت کوه طلوع می‌کرد.

ص. ۳۸۹

 

 

صفحه را باز می‌کنم که چیزی بنویسم. در واقع بگویم تا این تکنولوژی که کفار برایمان ساخته‌اند بنویسد. ویل دورانت در تاریخ تمدن می‌نویسد ایرانیان تن به کار نمی‌دادند چون ثروت بسیار داشتند پس پول می‌دادند تا یونانیان و کاربلدان دیگر برایشان کار کنند، بسازند و چه بسا اختراع کنند. ما چه چیزمان از اعقاب هخامنشی خودمان کم است؟

 

به جانگابازها فکر می‌کنم که قبلاً هم نوشته بودم حوصله‌شان سر رفته است (+) می‌آیم بنویسم اما نوشتنم نمی‌آید. مثل کسی هستم که یک پازل ۲۰۰۰ تکه‌ای را با مهارت تمام چیده است و حالا که باید شاید آخرین تکه را سر جایش بگذارد احساس می‌کند «چه کار بیهوده‌ای!» چون فراموش کردم حساب این را بکنم که چطوری می‌خواهم قابش کنم؟

 

من آخرین قطعات را سر جایش نمی‌گذارم. چون دانای کل این داستان منم و دوست دارم پا در هوا ماندن آنها را تماشا کنم. دانای کل هم نبودم بچه سرتق که می‌توانم باشم.

 

در ویسگون درباره دستگاه گوارش و حرکات دودی مری و معده و روده‌ها مطلبی کار کرده بودم. دانش آموزی پرسیده بود این همان حرکت کرمی است؟ بعد لطف کرده و از کتاب درسی برایم عکس گرفت فرستاد که حرکات دودی را حرکات کرمی فید کرده بود. با همکاران که در میان گذاشتم گفتند احتمالاً کار حداد عادل است. عالمان خارجی هم بیخود می‌کنند می‌نویسند اسموکینگ، از این پس باید بنویسند ورم شیپد.

 

هر شب ساعت ده و نیم سریال «با سال تماس بگیر» را تماشا می‌کنیم. ادامه سریال بریکینگ بد است. مریضش شده‌ایم. کاش فقط یک فریم والتر وایت یا جسی پینک را هم نشان می‌داد.

 

چند ماه پیش علیرضا به مادرش گفته بود به این نتیجه رسیده است ه خوشی‌های دنیا خیلی کوتاه است. از کجا به این نتیجه فاخر رسیده بود؟ از اینجا که رفته بودند گردش و خیلی به او خوش گذشته بود اما بعد مریض شده بود و همه آن خوشی پریده بود.

 

نمی‌دانم اینجا درباره کتاب سفر به انتهای شب نوشتم یا نه که مشغول خواندنش هستیم. کتاب تلخی است. با اشارات فراوان به جزئیات. دیوانه کننده است و البته رشک برانگیز. لابلای جملات خلبان را کشف کردم.

 

گفتم خلبان، یاد حماسه خلبان در سفر به بیروت افتادم آن هم با عینک طبی. سفر پرمخاطره‌ای بوده و باید هم عکسش را قاب می‌کردند و با آن عکس یادگاری می‌گرفتند. بهتر از عکس یادگاری با موگرینی بود. نبود؟

یادم افتاد که زمان زنده‌بودن همیشه دوست داشتم در خواب بمیرم؛ الآن از این آرزویم شرم می‌کنم. چه قدر مسخره بود که دوست داشتم بمیرم بی‌آن که متوجه مرگ بشوم، دقیقاً همان‌طور که همه‌ی عمرم زندگی کرده بودم بی این که متوجه زندگی بشوم.

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ص. ۳۹۵

 

 

 

می‌خواست برود ولی نمی‌توانست. چیزی همچنان او را سر جایش نگه داشته بود. «خیلی چیزها راجع به من و گریسی هست که تو ازشون بی‌خبری. تا ابد هم بی‌خبر می‌مونی، مگر این که خودم به‌ات بگم. بگم؟ مدت‌های طولانی به چشمان هم خیره می‌موندیم. رمانتیک بود یا رمانتیک کاذب بود؟ بهانه بود برای حرف نزدن؟ مثل وقت‌هایی که آدم یکی رو می‌بوسه چون از حرف‌زدن آسون‌تره؟ تظاهر هم می‌کنی که انگیزه‌ات شور و عشقه؟ ولی در واقع اضطرابیه که نقاب شور و عشق به چهره زده؟» 

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص.۳۵۷

 

 

اگر حساب و کتاب کنید، می‌فهمید که اصطلاح "برای خیر عمومی" موتور محرک فقط سه درصد از ماست. در نهایت کار ما به اینجا رسیده که فقط دو انتخاب برامون باقی بمونه. یه مرگ خوب می‌خوایم یا نه؟

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۳۲۵

 

استاد رحیم‌پور ازغدی در یکی از سخنرانی‌هایش می‌گوید زمان جنگ فقط ۳ درصد از مردم در جنگ شرکت کردند. امان از این سه درصد. 

 

قرار بود به کجا برسم؟ می‌دانستم نمی‌توانم تا ابد بر بیوه‌ام ظاهر شوم؛ نه فقط به این دلیل که کارم بدون رضایت او بود، خود سفر پوست آدم را غلفتی می‌کند، طوری که بعدش عقلم دیگر سرجایش نبود. به گریسی می‌گفتم «کلیدم رو ندیدی؟» و نمی‌فهمیدم چرا جوابم را نمی‌دهد.

چندین بار فراموش کردم که مرده‌ام. خیلی وقت‌ها هم بی‌نهایت افسرده و مستأصل بودم. هر وقت قلبم دیگر کشش تصویر بیوه و فرزندم را نداشت می‌رفتم پشت پنجره و ماه را تماشا می‌کردم، آن قمر زیبای قدیمی سرمازده‌ی زمین، و اشک می‌ریختم. چون ماه من این بود. آرزو می‌کردم بتوانم راهی برای بازگشت حقیقی پیدا کنم.

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۳۱۱

 

این کتاب را خیلی وقت است تمام کردیم و یک وقفه یک هفته‌ای هم پیش آمد تا اینکه کتاب سفر به انتهای شب سلین را شروع کردیم به خواندن. در واقع امیر برای من می‌خواند. هنوز تعدادی از انتخاب‌های هرچه باداباد مانده که دلم نمی‌آید منتشر نکنم. 

خیلی کم کار شدم، می‌دانم. چون تایپ کردن با میکروفون هم سختی‌های خودش را دارد. از مباحث سیاسی و اجتماعی هم به آن صورت نمی‌توانم بنویسم یا مکاشفات مذهبی. ولی این به این معنی نیست که از آنها غافلم یا محروم. 

حالا که حرفش پیش آمد رزقم از صفحه دوم سوره سجده آیات ۱۲ تا ۲۰، اشاره به نماز شب در آیه ۲۰ در این سوره یادآور شهید دفاع مقدس، شهید محسن صاحب‌الزمانی بود. معروف به شهید خوش قول که معتقد بود طلبه‌ای که نماز شب نخواند، نمی‌تواند ادعا کند سرباز امام زمان است. 

برای همین، گاهی که به درخواست پدر و مادر شب را در منزل می‌ماند و هنگام خواب مادر برایش رختخواب گرم می‌انداخت، برای حفظ ظاهر روی رختخواب می‌خوابید. وقتی پدر و مادر تنهایش می‌گذاشتند، رختخواب گرم را جمع می‌کرد و روی فرش می‌خوابید.

او در جبهه نیز نیمه‌های شب در گودالی پنهانی مشغول نماز شب می‌شد.

 

در صفحه سوم آیات ۲۱ تا ۳۰ سوره مبارکه سجده، در آیه ۲۱ می‌فرماید (در این دنیا) عذابی دردناک قبل از عذاب بزرگ (در آخرت) به آنها می‌چشانیم شاید که برگردند؟

 

آخر چرا انقدر مهربانی خدا؟ هر کاری می‌کنی که برگردیم و چه بد عاقبتی برای کسانیکه برنمی‌گردند که در قیامت با آنها حرف نخواهی زد.

خدایا مرا از کسانی قرار بده که از تو به تو فرار می‌کنند.

 

امروز در صفحه اول سوره احزاب آیات ۱ تا ۶:

ابتدای آیه ۶ می‌فرماید «النَّبِیُّ أَوْلَىٰ بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»

 

رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: سوگند به خدایى که جانم در دست اوست، ایمان هیچ یک از شما کامل نیست، مگر این که مرا از جان و مال و فرزند و از همه‌ مردم بیشتر دوست داشته باشد. (+)

آیا چنین دوستش داریم؟ اگر چنین دوستش داشتیم واقعه سقفیه اتفاق می‌افتاد؟ 

 

 

 

صف طولانی ماشین‌ها را تماشا کردند که ته خیابان کم کم ناپدید شد. صاحبان خانه رفتند، آن‌هایی که همیشه متظاهرانه از پنجره‌های‌شان بوی گوشت بیرون می‌آمد و سگ‌های کرمکی‌شان همه جا ولو بودند و مدام خانه‌های‌شان را نوسازی می‌کردند و جوری شش‌دانگ حواس‌شان به نرخ‌های بهره بود انگار داشتند تب کودکی بیمار را اندازه می‌گرفتند.

...

آخرین همسایه‌ها، همان‌طور که سر انتخاب مسیر دعوا می‌کردند، با ماشین دنده عقب گرفتند و ته ماشین پُر از خرت و پرت‌شان آمد توی پارکینگ آن‌ها و دور زدند و انتهای خیابان ناپدید شدند. حالا خیابان خالی بود، خلئی آبستن که اُون و گریسی را ترساند، هر چند هیچ‌یکشان با صدای بلند به وحشتش اعتراف نکرد. زمان‌بندی عجیبی بود. جفتشان می‌دانستند؛ زندگان درست زمان آمدن مردگان آن جا را ترک کردند.

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ صص. ۳۰۲ ـ ۳۰۳