- ۰۷ آبان ۰۳ ، ۲۰:۲۳
- ۰ نظر
روز چهارشنبه هفته گذشته صبح زود در دانشکده دندانپزشکی وقت داشتم. تا ساعت ۱۲ طول کشید. با اینکه صبحانه نخورده بودم اما توی ماشین که نشستیم دیدم دلم طاقت نمیآورد. آنقدر گفتم تا امیر آقا موافقت کرد رفتیم بیمارستان دیدن همکارانم.
هیچکدام انتظار نداشتند و همینش خوب بود. البته بیشتر همکاران بازنشسته شدند ولی باز تعدادی را از نزدیک دیدم و کلی انرژی گرفتم.
مخصوصاً یکی از همکارانم گفت که یک چیزی از من به یادگار نگه داشته و رفت و با یک تکه چسب کاغذی که من رویش یک شاخه گل رز کشیده و تاریخ زده بودم را آورد که برای اولین بار از کمدش میکند. لوکو پلاست دیگر از چسبیت درآمده بود. تاریخ پای نقاشی سال ۸۴ بود تقریباً ۲۰ سال پیش.
اینکه بچهها به من میگفتند یادت هست در مورد ما چه میگفتی یا چه نظری داشتی و حرفهای مرا به خاطر سپرده بودند قلبم را به تپش انداخته بود. یادم رفته بود که از ۸ صبح بیرونم و چیزی نخوردم.
همان همکار عزیزم زحمت کشید و یک لیوان سوپ بیمارستانی را قاشق قاشق به من خوراند. اما انقدر ذوق زده بودم که اصلاً احساس گرسنگی هم نمیکردم.
در تمام طول مدتی که بیرون بودیم راحت نشسته بودم و دیگر مثل قبل سُر نمیخوردم پایین و میدانستم چرا و هر لحظه برای دو دوست عزیز و همکار قدیمیام که برای بهبود وضعیت جسمی من زحمت میکشند دعا کردم.
راستی برای اسپاسم شدید عضلات بین دندهای سمت راستم میخواستم بروم پیش دکتر نجمی برای تزریق بوتاکس. ولی گویا به خاطر تحریم هواپیمایی ایران، بنده خدا امکان برگشتن به ایران را فعلاً ندارد. علی برکت الله به دولت سوم روحانی.