مرا آفرید آن که دوستم داشت

۸ مطلب با موضوع «مادر» ثبت شده است

با خودم گفتم یا مثل ویولت از سوء تغذیه می‌میرم یا مثل احسان شکوهی از سرماخوردگی، اما هیچکدام نشد.

از روز بمباران تا همین حالا درگیر بیماری و ضعفم و حتی نمی‌توانم چند جمله پشت سر هم حرف بزنم. شمخانی نیستم که توی فوتک فوت کنم و مصاحبه غرا بکنم و زیر آوار نماز بخوانم. نه نوشتنم می‌آید نه توان حرف زدن دارم که بتوانم هم دیگر نمی‌خواهم. به خاموشی پناه می‌برم که سلامت باشم، جسمی هم نشد روحی. هر چند روحم مثل بیست و دو سالگی‌ام زیر آوار ماند. مثل آن روز عصر که فرو ریختم، از دیروز زیر آوارم.

رفته‌ام توی تنها اتاق قلعه و پرده‌های ضخیم تنها پنجره‌اش را کشیده‌ام. در تاریکی، بینایی‌ام را همراه شنوایی‌ام عادت می‌دهم به ندریافتن و نپرداختن. دهانم را بسته‌ام که حرف نزنم. پیچیده‌ام در خودم مثل ۲۲ سالگی‌ام. کاش گفته بودم امروز صبح بیدار نشوم اما خواب و بیداری دست خود آدمیزاد نیست. زودتر از اذان هم بیدار شدم.

دو ماه پیش یک شب تا دروازه رفتن رسیده بودم. صدای مارتین در فضای پیرامون در دو طاقه‌ای که نور از لای بازش بیرون نمی‌زد پیچیده بود که بیا مگر نمی‌گفتی خسته‌ام؟ ذکر و قرآن می‌خواندم و زمزمه می‌کردم الآن نه. نگرانش بودم که گفت اگر چیزیم بشود تکلیفش با خانواده و ماترکم چه می‌شود. آن باری هم که کارم کشید بیمارستان کنار تختم نشست روی ویلچرم و گفت من بعد کی می‌خواهد کار کند؟

مارتین دو ساعت تمام صدایم زد و در نهایت گفت دیدی دروغ بود؟ آن شب سرم که تمام شد می‌ترسیدم بخوابم که مبادا بمیرم. حالا خوابم که می‌آید می‌خوابم که بروم اما «دیدی دروغ بود سوسا؟» دروغم مارتین اما می‌شود مثل ۲۲ سالگی‌ام که با دو حرف که برای پاسداشت عشقت در گوشه گوشه کتاب‌های درسی می‌نوشتم از پا در آوری‌ام؟ ۲۴ سال شده، بیش از نصف عمرم. می‌شود راضی شوید؟

صبح در فیسبوک دیدم لیلای لیلی یک دو پست طولانی نوشته که «منِ در تبعید خود خواسته در میان ایرانی، آمریکایی و اسرائیلی با افتخار ایرانی‌ام.» باز از غزه و فلسطین و یمن و سوریه حرف زده و خیانت چپ‌های میلیتاری لیبرالیسم. آن طرف حامد اسماعیلیون تولد پریسا را بهانه کرده از وطنی که نمی‌خواهد نوشته طولانی با هشتگ دادخواهی و یکی از مخاطبان کامنت طولانی دهان خورد کنی زیرش نوشته بود. لعنت به قلم روانی که برای شیطان بزند.

سعید کیایی روزنوشت جنگ داشت و از دیدن یک یک مکان‌های آسیب دیده و میدان قدس و مستندی که با زن‌های کشف حجاب کرده تو بخوان ملیجک‌های نتانیاهو دارد می‌سازد و مقارن شد با جنگ و به‌به نوشته.

حتی لاله منصف در مشمئزترین حالت ممکن روزنوشت جنگ دارد جز من که دیگر با نفسی که در نمی‌آید حتی با صوت هم نمی‌توانم تایپ کنم و کارم به کپی‌کاری تحلیل سیاسی و نظامی دیگران کشیده بی که بتوانم از آنچه در خواب قبل از جنگ دیدم بنویسم نه از آنچه بر ما گذشت. خشم و امید و نگاهم را.

آنها، دیگران با هر نگرش و استفاده و فرصتی می‌نویسند و جایزه هر چه باشد از آن آنهاست من از دیروز آنقدر به قاب عکس دو نفره پدر و مادرم در سال ۷۳ نگاه کردم که از ۹۶ که قابش کردم نکرده بودم. کاش خواب و بیداری دست خود آدمیزاد بود. حتی خوردن و نوشیدن. نفس کشیدن. کاش آدمیزاد که من باشم انقدر پوست کلفت نبودم. کاش هیولا همین پوست و استخوان مانده را می‌درید می‌زد بیرون. کاش حداقل طوری بمیرم اعضای سالمم را هم بکشند بیرون که دیگر چیزی برای کرم‌های منتظر نماند. کمتر بهتر. دوستان آ.ب مثبتم سه‌شنبه گذشته آمدند دیدنم از پشت ماسکم گفتند صورتت نصف شده. زبان را، زبان را نمی‌شود اهدا کرد؟ زبان چرا لاغر نمی‌شود؟

شاید اگر دیگر حرف نزنم از کار بیفتد. در ۲۲ سالگی می‌شد بزنم بیرون. الآن نه، و کاش بگذارند حرف نزنم. نبینم. نشنوم. فقط آنقدر گریه کنم شاید تمام شد.

 

 

یکم: دیروز تصمیم گرفتم برایم جمعه باشد و به کارهای عقب افتاده برسم. اولش چندین پست قدیمی را ویرایش کردم و عجیب اینکه وقتی دیگر خسته شدم فهمیدم که حتی یک ماه کامل هم را شامل نشده. چه خبر است بابا این همه نوشتن؟ اما یک پستی نظرم را جلب کرد. گویا هم امیر و هم من با هم خواب بد دیده بودیم. او برایم تعریف می‌کند ولی من برایش تعریف نکردم در عوض در وبلاگم نوشتم:

 

«...البته کلِ خواب را که مرور می‌کنم، جز بازار کفش و آن لنگه کفش صد و بیست هزار تومانی که پرو کردم و دیدم پاره است و بعد آن آشفتگی و توی خیابان‌ها چرخ زدن و هی چمدان و ساک‌دستی را با آقامون جابجا کردن، چیزی نبود. حالا که فکرش را می‌کنم، کفش اگر بد است، کفشی که پوشیدم پاره بود. پس نباید نگران‌اش باشم. ولی چرا کفش؟ چر این‌همه متوجه کفش بودم توی خواب؟ چرا فاطمه هم بود؟ چرا هر دومان چکمه‌های قهوه‌ای پامان بود؟ چرا فاطمه یک لنگه چکمه‌ مرا پوشیده بود؟ چرا کفشی که می‌خواستم بخرم آنقدر راحت و نرم و البته پاره بود؟ چرا وقتی پوشیدم‌اش، حتی باهاش «دویدم»؟» (+)

وقتی مادرم در اردیبهشت سال ۹۶ آمبولی کرد و برگشت قبل از اینکه بروم تبریز خواب دیدم در ترمینال فرودگاهی منتظر مادرم هستم. مادرم با ساک و چمدان‌های زیادی رسید و من در حالی که آنها را از او می‌گرفتم با خودم می‌گفتم چرا خواهرهایم که آن بالا نشسته‌اند گذاشتند او تنهایی بارهایش را بردارد؟ همه ساک و چمدان‌ها را گرفتم و فقط یک کیف دستی باقی ماند که با همان هم رفت، تا من چمدان‌ها را جایی بگذارم. اما محلی که انتخاب کرده بودم پر از مورچه بود و من درگیر آنها شدم.

آن سالی که آن خواب را دیده بودم هنوز وضعیت پاهایم بد نشده بود و کفش پاره و خصوصا کیف و ساک که بین من و امیر جابجا می‌شده مرا یاد خوابی انداخت که تعریف کردم. تقریباً وقتی تبریز بودم بخشی از مشکلات مادر را حل کردم اما با یک درد رفت و آن درد همان کیفی بود که نتوانستم از دستش بگیرم. بعدها در تعبیر خواب دیدم که مورچه‌های ریز دغدغه‌هایی هستند که حواس آدم را پرت می‌کنند. دقیقاً چیزهایی که آن چند ماهی که با مادر بودیم حواس مرا از مادرم پرت کرد. آن ساک و چمدان که من و امیر دست به دست کردیم مشکلاتی بود که از سال بعدش دست و پنجه نرم کردن با هم برایمان شروع شد. دویدن که سهل است، راه رفتن به افسانه پیوست.

خواب‌های من دروغ نمی‌گویند. من حتی با لوازم خانه هم در خواب ارتباط می‌گیرم. قبلاً در مورد شمعدان‌ها نوشته بودم، چند روز پیش دیدم که می‌خواهم غذا درست کنم اما قابلمه پیدا نمی‌کردم و این مرا کلافه کرده بود. همان روز فهمیدم که چند تا از قابلمه‌های استیل‌مان دسته‌هایشان خرد شده و چون قدیمی هستند دسته دو پیچ وجود ندارد تا جایگزین آنها شود.

نمی‌دانم کجا سرگرمی کامشین. اما چند وقتی است توی خواب‌هایم خیلی آشفته‌ای و خواب‌هایم هم آشفته است. توی خواب در شهرهای عجیبی می‌چرخم در جنگل‌هایی میان درختانی، با جانورانی. شهرها باستانی هستند. خانه‌ها سنگی و عظیم. جهانگردی می‌کنم.

 

دوم: بالاخره دیروز انیمیشن «آستریکس: عمارت خدایان» را که چند وقتی بود دانلود کرده بودم تماشا کردم. این شکلی بود که یک تکه کوچکی از کارتون را با عنوان برده داری تغییر شکل داده، در جایی دیدم. کسی پرسید این کدام انیمیشن است؟ جستجو کردم و به او گفتم و خودم هم دانلود کردم. دیروز نت را قطع کردم و تماشا کردم. پیشنهاد می‌کنم حتماً وقت بگذارید و تماشا کنید.

 

سوم: دیروز بالاخره تفسیرهای قطره‌ای آقای قرائتی را که روی هم تلنبار شده بود را هم گوش دادم و تمام شد. درباره آیه شریفه ۹۴ سوره اعراف «و ما أَرْسَلْنا فِی قَرْیَةٍ مِنْ نَبِیٍّ إِلَّا أَخَذْنا أَهْلَها بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ یَضَّرَّعُونَ

و هیچ پیامبرى را در هیچ آبادى نفرستادیم، مگر آنکه مردم آنجا را گرفتار سختى‌ها و بلاها ساختیم، تا شاید به زارى (وتوبه) درآیند

 

به نکات جالبی اشاره کرد که من اشاره نمی‌کنم بروید خودتان گوش بدهید. درباره «لن ترانی» هم گفت که خداوند را هیچکس نه این دنیا و نه در آن دنیا نخواهد دید و در واقع حتی حضرت محمد صلوات الله علیه و آله که وارد عرش خدا شد هم او را ندید. قربانش بروم دیروز در خدمتش بسیار فیض بردم. طبق معمول هم وسط گوش دادن سعی می‌کردم امیر را در این فیوضات شریک کنم.

 

چهارم: دیشب قسمت سوم از فصل اول سریال فارگو را هم تماشا کردیم. اینکه صدای ناصر طهماسب روی شخصیت منفی این سریال است مثل والتر وایت، اصلاً کار قشنگی نیست. این مارتین فریمن بچه مثبت دست و پا چلفتی هم دارد راه می‌افتد. البته منظورم توی سریال است. یکمی لوس نیست که آدم‌های خوب را بد می‌کنید؟ گیرم هنوز توی سریال پر است از آدم‌های خوب. ولی دیگر نباید فریمن کوچولو را قاطی بازی‌های بد بکنید.

 

پنجم: کتاب جنگ و صلح را هم داریم می‌خوانیم. البته گاهی یک روز در میان گاهی دو روز در میان، حق بدهید خب. امروز که داشتم کتاب صوتی تخلیص شده «آمریکایی» نوشته هاوارد فاست را گوش می‌دادم، یک جایی آلتگلد رو به همسرش اما می‌گوید وقتی تولستوی و کلمنز (؟) را کنار هم می‌آورم چون آنها روح و روان روس‌ و  آمریکا را دریافته بودند ولی دیکنز هرگز از روح یک دکان‌دار فراتر نرفته است. من به خدا هرگز انگلستان نرفتم اما بویی از آن طعمی از آن و عشقی از آن در آثار دیکنز نیافته‌ام.

خیلی مشتاق شدم این کتاب را بخوانم اما قیمتش را که دیدم منصرف شدم. مگر اینکه از کتابخانه امانت بگیرم. که البته باید دست به دامن مهدی شوم چون خودم اعتبار کارت عضویتم خیلی وقت است تمام شده. به نظرم پر بی راه نبوده که سال ۷۷ رهبر انقلاب در جمع اصحاب رسانه سفارش می‌کند این کتاب را مطالعه کنند. همین هفت فصل یازده دقیقه‌ای که گوش دادم بسیار چیزها آموختم.

 

ششم: «داشتن نفوذ در میان متنفذان و اعیان سرمایه‌اى است که باید در حفظ آن بسیار کوشا بود وگر نه دیر نمی‌پاید. پرنس واسیلى به‌این معنى نیک آگاه بود و از همان آغاز فکرهایش را کرده و به‌این نتیجه رسیده بود که اگر براى هر کسى که از او تقاضایی دارد به صاحب قدرتى رو بیندازد طولى نخواهد کشید که در صورت احتیاح نتواند برای خود خواهشى بکند؛ به‌همین سبب به‌ندرت از نفوذ خود استفاده می‌کرد.»

 

 

لئون تولستوی/ جنگ و صلح/ جلد اول/ ص. ۵۰

 

وقتی این را می‌خواندیم یاد مدیر قسمتی که امیر وقتی در شورای عالی انقلاب فرهنگی کار می‌کرد داشت افتادم. جوری که به در می‌گویم که دیوار بشنود گفته بود من بلیطم را برای هر کسی خرج نمی‌کنم.  بعدها که در تبریز دنبال کار برای امیر می‌گشتیم به همکارانم که همسران صاحب منصب داشتند وقتی می‌گفتم خیلی بی‌ تعارف قطع رابطه می‌کردند. خلاصه پرنس واسیلی چیزی را دریافته بود که تمام صاحب منصبان در تمام دنیا به آن پایبند هستند. دیگر وقتی امام‌ها گزینشی شفا می‌دهند و رفع حاجت می‌کنند بقیه که جای خود دارند. 

 

هفتم: امروز هم برای خودم بودم. هنوز تلنبار شده خیلی دارم، باز هم سراغ پیش نویس کتابم نرفتم. 

 

القصه، از قورت دادن قورباغه طفره می‌روم. 

 

این صفحه چندین روز است که باز است تا بنویسم، اما نوشتنم نمی‌آید. پر از حرفم اما لب‌هایم را بسته‌ام. کامشین عزیز دندان‌ها را رها کردم چون «خسته بود». می‌دانی که چه می‌گویم. هیولا را نمی‌دانم چه کسی بیدار کرد اما وقتی دکتر، یک دکتر برای اولین بار با دیدنم روی ویلچر گفت ای داد اینکه بدنش سِر است! وای بیماری‌اش هم که پیشرفته است! موقع برگشتن توی آسانسور خودم را در آینه نگاه کردم، مردم چطور مرا می‌بینند و تحمل می‌کنند

همکار آ.ب مثبتم گفت تو در میان بیماران ام‌اسی خیلی ناجوری. حالا نه با این ادبیات اما حرفش همین بود. چند وقت پیش یک ویدیو دیدم درباره مرگ یا خودکشی سلول‌های عصبی. وقتی که اندوه و التهاب و فقدان اکسیژن باعث می‌شود سلول عصبی خودش را از دیگر سلول‌ها جدا کند مچاله شود و محو شود. (دلم نخواست حذف به قرینه کنم.)

من اندوه، التهاب و فقدان اکسیژن را سال‌هاست تجربه می‌کنم و همین که مغزم هنوز کار می‌کند از شگفتی‌های آفرینش است. تو می‌دانی من از چه حرف می‌زنم. یادت هست به من گفتی از نخ تسبیح؟ آن ایمیل تو را گاهی می‌خوانم و چقدر دلم می‌خواهد روزی که کتابم را نوشتم آن را هم میان جملات جا بدهم. مثل پست پین شده در وبلاگ رها شده کتایون آموزگار که شاید اولین پاراگراف کتابم شود.

یک ساعتی است بیدارم مثل تمام نیمه شب‌هایی که بیدار می‌شوم و ذهنم برای یادآوری بسیار فعال است و میل به نوشتن دیوانه‌ام می‌کند اما دست نگه داشته‌ام. و هر جایی سر می‌زنم به جز پیش نویس کتابم. از چه بنویسم؟ از اندوه، التهاب و فقدان اکسیژن؟ موقع نوشتن چنان تعبیرها چنان فضاسازی می‌کنم که خودم ترسم می‌گیرد. من مثل سلین این قدرت را ندارم که تف سر بالا بنویسم. اینکه او چطور جرات کرده است نمی‌دانم. وقتی برای اولین بار حتی قبل از اینکه با سلین آشنا شوم حسین شرفخانلو گفت بنویس! تف بنداز! فکر کردم دیوانه است. به راستی که باید دیوانه باشم. دیوانه باشم؟

وقتی خیلی سال پیش داستان مادربزرگم را تحت تگ قهرمان خان شروع کردم و البته از همان اول اشتباه کردم که خواستم مشارکتی باشد و از مسیر خارج شد، ناگهان با خودم گفتم داری چه کار می‌کنی؟ می‌خواهی بگویی فلان عمو بچه‌های مادربزرگت را گرفت و او را از خانه، از آن خانه بزرگ پر از انبارهای غلات، از آن حشمت، از آن شکوه بیرون گرد و زد توی سر مادر تو به خاطر یک اشتباه؟ طوری زد که مادرت در ۸۰ سالگی یادش بود و با به خاطر آوردن آن می‌گفت از کودکی کسی مرا دوست نداشت؟

می‌خواهی بگویی فلان خاله‌هایت مادربزرگت را کتک زدند به خاطر بهتانی که به او زده بودند؟ می‌دانی اگر داستان مادربزرگت را بنویسی تمام بستگانت را از دست می‌دهی؟ باید تنها بازمانده باشی تا بی‌واهمه شروع کنی از بی‌ شوهری، بی‌پدری و ظلمی در بیش از صد سال پیش بنویسی، محمدرضا بایرامی در اتاقش در سازمان عریض و طویلی (سوره) بگوید این‌ها را بنویسی که چه شود؟ به چه درد این زمانه می‌خورد؟ یعنی بگذار آن زن بینوا همانطور که زیر سنگ سفید زیبای مرمری که دایی مرحومت بعدها روی قبرش گذاشت، که هر زمانی در هر دمای هوایی دستت را روی آن بگذاری مانند آب گوارای یک چشمه زلال و خنک است آرام بگیرد.

خاطرات در ذهنم در حال فوران است. حرف‌های مادرم آن خاطرات دلتنگی که برایم تعریف می‌کرد. آن اندوه، التهاب و فقدان اکسیژنی که ۸۰ سال تحملش کرد چگونه آن کوه را از پا نینداخت؟ چطور روی پا ماند؟ چه قدرتی داشت؟ مثل مادربزرگم. زن قد بلند تنومند و مهربان با شکر پنیرهایی که از جیب مخفی جلیقه مخملش در می‌آورد و به من و داداش کوچیکه می‌داد و ما مثل پیروزمندان نظر کرده می‌رفتیم گوشه‌ای و به خیال اینکه کسی را در غنایم شریک نکردیم با خنده می‌خوردیم. آه ای کودکی.

حالا چطور بنویسم؟ اینطوری ممکن است بخشی از خانواده را از دست بدهم. سلین چطور این دیوانگی را کرد؟ چون تک فرزند بود. مرد بود. و هرگز سلول‌های عصبی‌اش خودکشی نکردند. اینطور و این شکلی که آن دکتر، حالا گیرم برای اولین بار دکتری با دیدنم آن جملات را بر زبان بیاورد. جملاتی که خیلی‌ها به زبان نمی‌آورند. من قوی هستم؟ من هم مثل مادربزرگم و مادرم قوی هستم مثل کوه؟ نه من درخت شدم. مثل درختان نمدار جنگل Fanal بخشی از جنگل Laurisilva در جزایر مادیرا در اقیانوس اطلس. کج و کوله غرق در مه، کهنسال و سورئال. و البته ترسناک.

صدای اذان بلند شد. اما تا ساعت پنج که هم قرص‌هایم را بخورم نمازم را به تاخیر می‌اندازم تا چند بار امیر را بیدار نکرده باشم. و چقدر نوشتم کامشین عزیز بی اینکه به پیش نویس کتابم سر زده باشم. آیا این‌ها می‌تواند بخشی از کتابم باشد؟ آیا بنویسم؟ تف بیندازم؟ مثل سلین خودم را در معرض نقد قرار دهم آنطور که خودش می‌گوید توهین آمیز؟ 

گلوله توپ توى صورتش خورد و سوتش کرد، گلوله بزرگى هم بود، جایى بود به اسم "گارانس،" تو منطقه موز، کنار یک رودخانه... حتى یک ذرهٔ یارو هم پیدا نشد، دوست عزیز! فقط خاطره‌اش ماند... با وجود این، بیچاره بلند قد بود، شانه‌هاى پهنى داشت، قوى و ورزشکار بود، ولى جلوی گلولۀ توپ چه فایده؟ جلوى گلوله توپ نمی‌شود گردن‌کلفتی کرد!

 

فردینان سلین/ سفر به انتهای شب/ ص. ۱۱۱

 

گفت ئه خاله مکه هم رفته‌ای؟ چقدر قدت بلند بود.

 

جلوی قبرستان بقیع یک دسته پسر بچه ده دوازده ساله با یک دوربین پرولوید، بازارگرمی می‌کردند. با مادر ایستادیم  و عکس رنگ و رو رفته‌ای را تحویل گرفتیم، دو هزار تومن. پسر پول را روی هوا بلند کرد و دوید و بچه‌ها دنبالش.

 

قدم بلند بود؟ زری اسفندیاری می‌خواست توصیفم کند می‌گفت یک قد بلندی دارد. زینب هم که این را از من پرسید هم قد زری است. وگرنه ۱۶۸ که قد بلندی حساب نمی‌شود. خصوصا وقتی همراه تسبیح می‌رفتیم بیرون من خیلی کوچولو بودم. با دست و پای ظریف.

 

قبل از عید چند تایی از دوستان آمدند دیدنم. خانم شریفی خانم هادی، فریبا هم اتاقی، هم رشته‌ای، هم دانشگاهی که طرحمان هم با هم در بیمارستان شهدا بود و بعد از استخدام دور افتادیم از هم. آخرین بار سال ۸۸ وقتی پسرش به دنیا آمده بود پسر اولش همدیگر را دیده بودیم. خانم شریفی گفت بچه‌های آ.ب مثبت را هم دعوت کنم که بعد از مدت‌ها همدیگر را ببینند. من نیر را هم دعوت کردم، همکلاسی ۴ سال دبیرستان که بعدها در بیمارستان شهدا چند ماهی با هم طرحی بودیم. دوست خوبی که سر تزریق ریتوکسی‌مب خیلی زحمت کشید برایم.

 

هنوز درست حسابی ننشسته بودند که دیدم خانم هادی و نیر دارند در مورد من صحبت می‌کنند. نیر می‌گفت خیلی شاگرد زرنگی بود درس خوان بود و پر جنب و جوش. خانم هادی هم طبق معمول در مورد سواد و مهارتم حرف می‌زد. خوشم نیامد. چرا فراموش نمی‌شوم؟ کاش مثل امیر فراموش می‌کردند. توی کلینیک بهنام وقتی برای اولین بار بعد از بستن کافوها ایستادم امیر گفت یادم رفته بود وقتی می‌ایستادی را. همین را گفت. سرش پایین بود یا فقط چشم‌هایش. نگاهم نمی‌کرد، حتی بغل هم نکرد. یعنی بغل کند و بعد بگوید سوسن یادم رفته بود وقتی می‌ایستادی را. یا مثل خودم. همه همه چیز یادشان است، پروانه بودم چسب و چابک. من بال داشتم. حتی توی خواب‌های کودکی‌ام بیشتر در حال پرواز بودم. پاهایم را در هوا تکان می‌دادم شاید گاهی می‌کوبیدم به دیواری و سرعت می‌گرفتم. به نظرم دبیرستانی بودم که در یک کتاب تعبیر خواب دیدم اینجور خواب‌ها اصلاً خوب نیست. آینده خوبی ندارد. روشن نیست.

 

به فریبا گفتم یادت هست عبدالقادر محبوبی را؟ دانشجویی پزشکی لاغری که همیشه پلیور سبز آبی تنش می‌کرد و کیف بزرگی از شانه‌اش آویزان بود. از غذاخوری آمده بودیم بیرون دوتایی داشتیم از پله‌ها می‌رفتیم بالا که کفشم از پایم در آمد و چند پله پایین‌تر ماند. گفتم ای وای کفش سیندرلا درآمد! برگشتم که بپوشم دیدم پشت سر ماست.

 

کفش برای پاهایم بزرگ بود روزی که با برادرم رفتیم ارومیه برای ثبت نام وقتی داشت برمی‌گشت، رفتیم توی خیابان امام خمینی، مغازه‌ای کفش‌هایش را گذاشته بود حراج. آنجا آن کفش‌های پاشنه بلند را برایم خرید. چون عصر بود و پاهایم احتمالاً باد کرده بودند متوجه بزرگ بودن اندازه کفش‌ها نشدیم. اما حتی دستمال کاغذی هم که توی نوکش فرو کرده بودم کفاف نداد تا اندازه پاهای سیندرلا شوند. پول نداشتم کفش دیگری بخرم تا وقتی که داداش کوچیکه از حراجی مغازه دوستش کفش دیگری برایم بخرد آنها را پوشیدم.

 

همان‌هایی که به لق زدن کفش‌های بزرگ توی پاهای سیندرلا می‌خندیدند، به صدای بلند پاشنه‌های کفش‌های جیر مشکی سگک‌دار جدیدش هم می‌خندیدند. ما ندارها به این خندیدن‌ها عادت داریم.

 

چرا فراموش نمی‌کنم؟ چرا کسی فراموش نمی‌کند. کاش آدم گم می‌شد. یک زمانی دلم می‌خواست بروم وسط جنگل زندگی کنم. گم شوم. اگر مرد بودم شاید ین کار را می‌کردم.

 

هرجا می‌رفتیم بازوی مادر را می‌گرفتم که بتوانم راه بروم. هوای مدینه خیلی گرم بود و ما راه زیادی را از هتل تا حرم طی می‌کردیم. همان قدر هم از دروازه حرم تا قبرستان بقیع راه بود. توی کاروان می‌گفتند چه دختری! تمام حواسش به مادرش است! مراقب مادرش است! کسی نمی‌دانست مادر پیرم، عصای دستِ عصای دست پیری‌اش است. روزگار عجیبیست نازنین. روزگار عجیبیست.

 

امروز از لبه مبل پرت شدم و دندان‌هایم به شدت با زمین برخورد کردند.

ظهر دوستان آ.ب مثبت گفتند چون در طول هفته کار دارند امروز عصر بیایند که ورزش تعطیل نشود. قرارمان شد ساعت ۳. یک ربع به ۳ امیر مرا طبق روال گذاشت روی کاناپه تا پایم را آویزان کنم و رفت آشپزخانه. قبلاً این کار را انجام داده بودیم. من در عوالم خودم ابیاتی می‌خواندم. با تماشای گلدان‌ها پشت پرده قربان صدقه خدا رفتم، گریه کردم. یاد مهتاب خانم افتادم که برای خدا عاشقانه اشک می‌ریخت. بعد برای او و همسرش فاتحه‌ای خواندم.

یادم افتاد قرار بود وزنه را عوض کنیم. فقط یادم است داشتم به امیر می‌گفتم وزنه را از بالای کتابخانه پذیرایی... امیر دارم می‌افتم... با دندان خوردم زمین...

سال خوبی را شروع نکردم. از روز اول مشک پر اشکم دم دستم است. روز اول می‌خواستم بنویسم، ننوشتم. گفتم پست اولم تلخ نباشد. دشمن شاد کن نباشد. امروز روز سوم فروردین است. از نیمروز اول که شروع کنیم و البته از اذان صبح روز آخر اسفند، اسفند روی آتشم.

روز اول فروردین داشتم با خواهر ساکن روستایم حرف می‌زدم، یاد مادر کردم. یاد اینکه آن باری که بدون من رفت کربلا دلخور بود، ناراحت بود. قلبش شکسته بود. گفتم مادرم همیشه دوست داشت با من برود بیرون با من برود خرید، با من برود گردش. اما نمی‌دانم در سفر آخرش چرا بدون من رفت.

خواهرم اول متوجه نشد. بعد که فهمید خیلی ناراحت شد. تمام آن روز یاد حرف من افتاده و گریه کرده بود. این را عروسش که دیشب برای عید دیدنی آمده بودند بهم گفت. امروز صبح تهدیدش کردم اگر دوباره گریه کند دیگر با او حرف نخواهم زد.

پس به چه کسی بگویم؟ این اندوه، این رنج، این زندگی پر از فلاکت را با چه کسی در میان بگذارم؟ اینجا بنویسم که ناهید سین که بعد از سال‌ها جستجو مرا پیدا کرده است با خواندن نوشته‌هایم با اسم مستعار بیاید برایم بنویسد خدا جای حق نشسته و الحمدلله که به این روز افتادی؟ سوپروایزر آموزشی بیمارستان فلان تبریز، هم دانشگاهی سال‌های دور.

امیر ترسیده بود. بغلم کرد، بوسید و از من خواست نفس بکشم و بگویم کجایم درد می‌کند؟ ترسیده بود. مثل پسر بچه بی مبالاتی که چیز گرانبهایی را شکسته است. همان موقع دخترها رسیدند و زنگ پایین را زدند. وارد که شدند برخلاف همیشه نمی‌خندیدم. خم شدند به بوسیدنم و نوازشم و امیر جلوی کتابخانه ایستاده بود پشت سر آنها و با انگشتان دستانش ور می‌رفت. ترسان که کسی دعوایش کند. دلم می‌خواست کسی بغلش کند. ببوسد. نوازشش کند و بگوید چیزی نشده است. فدای سرت.

دوستم که داشت مرا می‌بوسید وسط گریه خندیدم و گفتم وقتی دندان‌های بزرگ داری اینطوری می‌شود. خندید و گفت من هم مثل تو هستم. امیر که خندیدیم رفت سمت اتاق خواب صدایش زدم از او خواستم وزنه را عوض کند.

اینجوری است که برای تقویت دست‌هایم با میله بارفیکس تمرین می‌کنیم، اوایل با همان میله خالی بعد وزنه یک کیلویی و حالا قرار بود وزنه دو کیلویی بچسبانیم وسط میله بارفیکس. تمرین با میله بارفیکس را از دختر معلولی در اینستاگرام چند سال پیش یاد گرفته بودم.

خواستم فقط با او حرف زده باشم که از او دلگیر نیستم. نترسد. ورزش را ادامه دادیم با آویزان کردن پای چپم و صحبت کردن از شکستن دندان دختر یکی و دماغ پسر آن یکی. درد داشت شدت می‌گرفت. چهار دندان جلویی. دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. بچه‌ها برایم از جعبه دارو استامینوفن پیدا کردند. سر آن هم شوخی کردم و کمی خندیدیم. نمی‌خواستم اولین دیدار من در سال جدید قلب‌های مهربانشان را آزرده کند. همه که ناهید سین نیستند.

دو ساعت بعد لثه بالایی خونریزی کرد. گفتم پد فشاری درست کنند، دوستم گفت امیر آقا می‌آید می‌بیند می‌ترسد. تمرین تمام شده بود و داشتند می‌رفتند. امیر که آمد بعد از اینکه مرا گذاشت روی تخت و دیدیم خون بند نمی‌آید با پنبه پد درست کرد. خسته بودم خوابم می‌آمد، وسط برنامه زندگی پس از زندگی خوابم برد.

هنوز درد دارم. التهاب لثه بیرونی را نمی‌توانم ببینم ولی با زبانم که به پشت لثه فوقانی می‌زنم ترس برم می‌دارد. جالب اینجاست چهار دندان جلویی قوقانی درد می‌کنند ولی لثه دندان نیش سمت چپم که همین آبان ماه پرش کردیم خونریزی کرد. دلم می‌خواهد با مریم تماس بگیرم تا از پسرش که دندانپزشک است مشورت بگیرم ولی دلم نمی‌خواهد او را هم ناراحت کنم. همه که ناهید سین نیستند خوشحال شوند. برخی ممکن است حتی امشب گریه کنند و برایم دعا کنند. هرچند خودم در قنوت‌هایم که تازگی عادت کردم دعای سلامتی امام زمان را بخوانم، و شنیدم او هم بعد از این دعا با ما ارتباط می‌گیرد و برایمان دعا می‌کند خواستم که مراد دلم را بدهد.

پریشب به خواهرزاده‌ام که هی می‌گفت سرما خوردم گفتم یک سرما خوردی کلاس می‌گذاری؟ با کلاس‌ترین بیماری دنیا را دارم در فروتنی شهره آفاقم و می‌خندیدم و او هی می‌گفت نه خاله خیلی بد سرما خوردم. همدردانه گفتم می‌دانم سرماخوردگی اسمش کوچک است اما پدر در می‌آورد.

ام‌اس فقط کلاسش بالاست. شوالیه مولتیپل اسکلروزیس (+) و من هم که «تو فرق می‌کنی!»، «تو قوی هستی!» نه. من بختم بلند بود. جناب مارتین.

 

بس است یا بنویسم؟

 

*مولوی

 

 

علیرضا به مادرش گفته است الان در دل تو سرزمینی است که بچه در آن زندگی می‌کند.

 

خدیجه کبری، عالمه، عابده، زاهده و موحده بود؛ ما فخر می‌کنیم که چنین مادری داریم!

خدیجه کبریٰ (علیها آلاف التحیة و الثناء)، فرهنگ عقلانیت را در فضای جاهلی پیاده کرد.

چون آن فرهنگ، فرهنگ جاهلی بود، اقتصاد جاهلی هم داشتند، و اقتصاد جاهلی در محدوده ربا دور می‌زد.

در جاهلیت کهن که ربا، یک پیمان تجاری و اقتصادی رسمی بود، این را خدیجه کبریٰ خط بطلان زد و تحریم کرد!

وجود مبارک خدیجه کبریٰ (سلام الله علیها) ویژگی‌های خاصی داشت:

او طرف مشورت پیغمبر بود!

او یک مریم ثانی است برای ما!

او الگوی جامعه است!

خدیجه کبریٰ (سلام الله علیها)، نه تنها ام المؤمنین فقهی است،

ام المؤمنین فرهنگی است،

ام المؤمنین اقتصادی است،

ام المؤمنین عفاف و حجاب است.

 

آیت الله جوادی آملی/سخنرانی در همایش ملی خدیجه کبری (س)؛ ۱۳۹۵/۱۰/۰۲

 

 

حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها مغفول و مهجور است. زنی که در زمانه جاهلیت لقبش طاهره بوده. دیشب با همسرم صحبت می‌کردیم در مورد اینکه دین و آیین حضرت قبل از اسلام چه بوده است؟ گفتم لقبش طاهره بوده و عمویش کشیش بوده و اینکه بلافاصله بعد از شنیدن سخنان حضرت محمد صلوات الله علیه و آله سریع نزد عمویش می‌رود و نشانه‌های پیامبری را می‌شناخته، احتمالاً مسیحی بوده یا با آیین مسیحیت دمخور بوده است.

 

در این منبع نوشته است که اهل سنت و وهابیون معتقدند یهودی بوده است ولی با این سخن آیت الله جوادی آملی که ربا را حرام کرده بود بعید است که یهودی باشد چون ربا و بانکداری از لحاظ تاریخی هم اثبات شده که به دست یهودیان اداره و ترویج یافته است.

 

و البته این را هم نوشته است که: «هر چند از زندگانی و دین حضرت خدیجه(س) قبل از ازدواج با پیامبر (ص) و دوران جاهلیت اطلاع چندانی در دست نیست اما شواهدی در دست است که ایشان به دین حضرت ابراهیمی بود. با توجه به اینکه لقب حضرت خدیجه قبل از اسلام، طاهره بوده(بحار الانوار، ج ۱۶، ص ۱۲) و طاهره به معنای پاک منشی است می‌توان فهمید که آن بزرگوار پیرو یکی از ادیان الهی و به آن پایبند بوده است .حضرت خدیجه از کسانی بود که انتظار ظهور پیامبر جدید را می‌کشید و از ورقه بن نوفل و دیگر علماء جویای نشانه های نبوت می شد. (بحارالانوار، ج۱۶،ص۵۲)»

 

من نظرم بیشتر روی مسیحی بودن ایشان است. همان مریم ثانی که آقای جوادی آملی می‌گوید.

 

«تا این جا کوشیدم دو نکته را معلوم نمایم. این دو نکته تقریباً هم ارز در تفکر شریعتی است. یعنی در تفکر دینی شریعتی از یک سو با یک شیعه‌گری انقلابی و سیاسی مواجه‌ایم. شیعه‌گری آنچنان که با مفاهیم و مسایل روز جهانی منطبق باشد. و از یک سو هم با معناگرایی فرادینی به مفهوم امر مشترک همه ادیان الهی و غیر الهی، رو به روییم. این معناگرایی فرادینی همچون روح سیال ادیان است که می‌تواند به عنوان خاستگاه و منشأ الهیات انسان گرایانه جدید در تفکر دینی امروز ایران مورد توجه قرار گیرد.»

 

 

قرائتی فلسفی از یک ضد فیلسوف/ معصومه علی اکبری/ ص. ۱۳۰

 

فکرش را بکنید یک ساعت در روز شریعتی می‌خوانم از نگاه یک فیلسوف یا جامعه شناس یا چیزی شبیه به این، بعدش دراز می‌کشم و گوش می‌دهم که همسرم از فردینان کوچولو برایم بخواند.

 

فردینان در توصیف زن‌ها و زن‌ها و زن‌ها و مردها و خصوصاً بوها مرا دچار غبطه می‌کند. وقتی از بوها می‌نویسد در ذهنم کنکاش می‌کنم ببینم من چه بوهایی را می‌شناسم و اگر روزی بخواهم بنویسم می‌توانم مثل او از بوی روغن سوخته و شاش سگ و لجن و دانتل و عطر خانم‌های خانه‌های اعیانی و… معجون بسازم؟

 

می‌بینم تنها بویی که یادم می‌آید و خیلی قوی در دماغم مانده است بویی است که وقتی کمدهای مادرم را باز می‌کردم می‌زد به صورتم. بوی گرمی بود. حقیقتاً مست کننده و سحرآمیز. اما هر چقدر فکر می‌کنم یادم نمی‌آید در کمدهای مادرم چی بوده که آن بو را ترکیب و تولید می‌کرده؟

 

آن بوی گرم که رگهای همه وجودم را منبسط می‌کرد و مثل آغوشش در برم می‌گرفت، بویی که بعد از مرگش موقع بوییدن روسری‌اش تا یک زمانی هنوز بود. اگر فردینان جای من بود چند عطر و ماده را ترکیب می‌کرد تا به این بو برسد؟