مرا آفرید آن که دوستم داشت

۵ مطلب با موضوع «مادر» ثبت شده است

گلوله توپ توى صورتش خورد و سوتش کرد، گلوله بزرگى هم بود، جایى بود به اسم "گارانس،" تو منطقه موز، کنار یک رودخانه... حتى یک ذرهٔ یارو هم پیدا نشد، دوست عزیز! فقط خاطره‌اش ماند... با وجود این، بیچاره بلند قد بود، شانه‌هاى پهنى داشت، قوى و ورزشکار بود، ولى جلوی گلولۀ توپ چه فایده؟ جلوى گلوله توپ نمی‌شود گردن‌کلفتی کرد!

 

فردینان سلین/ سفر به انتهای شب/ ص. ۱۱۱

 

گفت ئه خاله مکه هم رفته‌ای؟ چقدر قدت بلند بود.

 

جلوی قبرستان بقیع یک دسته پسر بچه ده دوازده ساله با یک دوربین پرولوید، بازارگرمی می‌کردند. با مادر ایستادیم  و عکس رنگ و رو رفته‌ای را تحویل گرفتیم، دو هزار تومن. پسر پول را روی هوا بلند کرد و دوید و بچه‌ها دنبالش.

 

قدم بلند بود؟ زری اسفندیاری می‌خواست توصیفم کند می‌گفت یک قد بلندی دارد. زینب هم که این را از من پرسید هم قد زری است. وگرنه ۱۶۸ که قد بلندی حساب نمی‌شود. خصوصا وقتی همراه تسبیح می‌رفتیم بیرون من خیلی کوچولو بودم. با دست و پای ظریف.

 

قبل از عید چند تایی از دوستان آمدند دیدنم. خانم شریفی خانم هادی، فریبا هم اتاقی، هم رشته‌ای، هم دانشگاهی که طرحمان هم با هم در بیمارستان شهدا بود و بعد از استخدام دور افتادیم از هم. آخرین بار سال ۸۸ وقتی پسرش به دنیا آمده بود پسر اولش همدیگر را دیده بودیم. خانم شریفی گفت بچه‌های آ.ب مثبت را هم دعوت کنم که بعد از مدت‌ها همدیگر را ببینند. من نیر را هم دعوت کردم، همکلاسی ۴ سال دبیرستان که بعدها در بیمارستان شهدا چند ماهی با هم طرحی بودیم. دوست خوبی که سر تزریق ریتوکسی‌مب خیلی زحمت کشید برایم.

 

هنوز درست حسابی ننشسته بودند که دیدم خانم هادی و نیر دارند در مورد من صحبت می‌کنند. نیر می‌گفت خیلی شاگرد زرنگی بود درس خوان بود و پر جنب و جوش. خانم هادی هم طبق معمول در مورد سواد و مهارتم حرف می‌زد. خوشم نیامد. چرا فراموش نمی‌شوم؟ کاش مثل امیر فراموش می‌کردند. توی کلینیک بهنام وقتی برای اولین بار بعد از بستن کافوها ایستادم امیر گفت یادم رفته بود وقتی می‌ایستادی را. همین را گفت. سرش پایین بود یا فقط چشم‌هایش. نگاهم نمی‌کرد، حتی بغل هم نکرد. یعنی بغل کند و بعد بگوید سوسن یادم رفته بود وقتی می‌ایستادی را. یا مثل خودم. همه همه چیز یادشان است، پروانه بودم چسب و چابک. من بال داشتم. حتی توی خواب‌های کودکی‌ام بیشتر در حال پرواز بودم. پاهایم را در هوا تکان می‌دادم شاید گاهی می‌کوبیدم به دیواری و سرعت می‌گرفتم. به نظرم دبیرستانی بودم که در یک کتاب تعبیر خواب دیدم اینجور خواب‌ها اصلاً خوب نیست. آینده خوبی ندارد. روشن نیست.

 

به فریبا گفتم یادت هست عبدالقادر محبوبی را؟ دانشجویی پزشکی لاغری که همیشه پلیور سبز آبی تنش می‌کرد و کیف بزرگی از شانه‌اش آویزان بود. از غذاخوری آمده بودیم بیرون دوتایی داشتیم از پله‌ها می‌رفتیم بالا که کفشم از پایم در آمد و چند پله پایین‌تر ماند. گفتم ای وای کفش سیندرلا درآمد! برگشتم که بپوشم دیدم پشت سر ماست.

 

کفش برای پاهایم بزرگ بود روزی که با برادرم رفتیم ارومیه برای ثبت نام وقتی داشت برمی‌گشت، رفتیم توی خیابان امام خمینی، مغازه‌ای کفش‌هایش را گذاشته بود حراج. آنجا آن کفش‌های پاشنه بلند را برایم خرید. چون عصر بود و پاهایم احتمالاً باد کرده بودند متوجه بزرگ بودن اندازه کفش‌ها نشدیم. اما حتی دستمال کاغذی هم که توی نوکش فرو کرده بودم کفاف نداد تا اندازه پاهای سیندرلا شوند. پول نداشتم کفش دیگری بخرم تا وقتی که داداش کوچیکه از حراجی مغازه دوستش کفش دیگری برایم بخرد آنها را پوشیدم.

 

همان‌هایی که به لق زدن کفش‌های بزرگ توی پاهای سیندرلا می‌خندیدند، به صدای بلند پاشنه‌های کفش‌های جیر مشکی سگک‌دار جدیدش هم می‌خندیدند. ما ندارها به این خندیدن‌ها عادت داریم.

 

چرا فراموش نمی‌کنم؟ چرا کسی فراموش نمی‌کند. کاش آدم گم می‌شد. یک زمانی دلم می‌خواست بروم وسط جنگل زندگی کنم. گم شوم. اگر مرد بودم شاید ین کار را می‌کردم.

 

هرجا می‌رفتیم بازوی مادر را می‌گرفتم که بتوانم راه بروم. هوای مدینه خیلی گرم بود و ما راه زیادی را از هتل تا حرم طی می‌کردیم. همان قدر هم از دروازه حرم تا قبرستان بقیع راه بود. توی کاروان می‌گفتند چه دختری! تمام حواسش به مادرش است! مراقب مادرش است! کسی نمی‌دانست مادر پیرم، عصای دستِ عصای دست پیری‌اش است. روزگار عجیبیست نازنین. روزگار عجیبیست.

 

امروز از لبه مبل پرت شدم و دندان‌هایم به شدت با زمین برخورد کردند.

ظهر دوستان آ.ب مثبت گفتند چون در طول هفته کار دارند امروز عصر بیایند که ورزش تعطیل نشود. قرارمان شد ساعت ۳. یک ربع به ۳ امیر مرا طبق روال گذاشت روی کاناپه تا پایم را آویزان کنم و رفت آشپزخانه. قبلاً این کار را انجام داده بودیم. من در عوالم خودم ابیاتی می‌خواندم. با تماشای گلدان‌ها پشت پرده قربان صدقه خدا رفتم، گریه کردم. یاد مهتاب خانم افتادم که برای خدا عاشقانه اشک می‌ریخت. بعد برای او و همسرش فاتحه‌ای خواندم.

یادم افتاد قرار بود وزنه را عوض کنیم. فقط یادم است داشتم به امیر می‌گفتم وزنه را از بالای کتابخانه پذیرایی... امیر دارم می‌افتم... با دندان خوردم زمین...

سال خوبی را شروع نکردم. از روز اول مشک پر اشکم دم دستم است. روز اول می‌خواستم بنویسم، ننوشتم. گفتم پست اولم تلخ نباشد. دشمن شاد کن نباشد. امروز روز سوم فروردین است. از نیمروز اول که شروع کنیم و البته از اذان صبح روز آخر اسفند، اسفند روی آتشم.

روز اول فروردین داشتم با خواهر ساکن روستایم حرف می‌زدم، یاد مادر کردم. یاد اینکه آن باری که بدون من رفت کربلا دلخور بود، ناراحت بود. قلبش شکسته بود. گفتم مادرم همیشه دوست داشت با من برود بیرون با من برود خرید، با من برود گردش. اما نمی‌دانم در سفر آخرش چرا بدون من رفت.

خواهرم اول متوجه نشد. بعد که فهمید خیلی ناراحت شد. تمام آن روز یاد حرف من افتاده و گریه کرده بود. این را عروسش که دیشب برای عید دیدنی آمده بودند بهم گفت. امروز صبح تهدیدش کردم اگر دوباره گریه کند دیگر با او حرف نخواهم زد.

پس به چه کسی بگویم؟ این اندوه، این رنج، این زندگی پر از فلاکت را با چه کسی در میان بگذارم؟ اینجا بنویسم که ناهید سین که بعد از سال‌ها جستجو مرا پیدا کرده است با خواندن نوشته‌هایم با اسم مستعار بیاید برایم بنویسد خدا جای حق نشسته و الحمدلله که به این روز افتادی؟ سوپروایزر آموزشی بیمارستان فلان تبریز، هم دانشگاهی سال‌های دور.

امیر ترسیده بود. بغلم کرد، بوسید و از من خواست نفس بکشم و بگویم کجایم درد می‌کند؟ ترسیده بود. مثل پسر بچه بی مبالاتی که چیز گرانبهایی را شکسته است. همان موقع دخترها رسیدند و زنگ پایین را زدند. وارد که شدند برخلاف همیشه نمی‌خندیدم. خم شدند به بوسیدنم و نوازشم و امیر جلوی کتابخانه ایستاده بود پشت سر آنها و با انگشتان دستانش ور می‌رفت. ترسان که کسی دعوایش کند. دلم می‌خواست کسی بغلش کند. ببوسد. نوازشش کند و بگوید چیزی نشده است. فدای سرت.

دوستم که داشت مرا می‌بوسید وسط گریه خندیدم و گفتم وقتی دندان‌های بزرگ داری اینطوری می‌شود. خندید و گفت من هم مثل تو هستم. امیر که خندیدیم رفت سمت اتاق خواب صدایش زدم از او خواستم وزنه را عوض کند.

اینجوری است که برای تقویت دست‌هایم با میله بارفیکس تمرین می‌کنیم، اوایل با همان میله خالی بعد وزنه یک کیلویی و حالا قرار بود وزنه دو کیلویی بچسبانیم وسط میله بارفیکس. تمرین با میله بارفیکس را از دختر معلولی در اینستاگرام چند سال پیش یاد گرفته بودم.

خواستم فقط با او حرف زده باشم که از او دلگیر نیستم. نترسد. ورزش را ادامه دادیم با آویزان کردن پای چپم و صحبت کردن از شکستن دندان دختر یکی و دماغ پسر آن یکی. درد داشت شدت می‌گرفت. چهار دندان جلویی. دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. بچه‌ها برایم از جعبه دارو استامینوفن پیدا کردند. سر آن هم شوخی کردم و کمی خندیدیم. نمی‌خواستم اولین دیدار من در سال جدید قلب‌های مهربانشان را آزرده کند. همه که ناهید سین نیستند.

دو ساعت بعد لثه بالایی خونریزی کرد. گفتم پد فشاری درست کنند، دوستم گفت امیر آقا می‌آید می‌بیند می‌ترسد. تمرین تمام شده بود و داشتند می‌رفتند. امیر که آمد بعد از اینکه مرا گذاشت روی تخت و دیدیم خون بند نمی‌آید با پنبه پد درست کرد. خسته بودم خوابم می‌آمد، وسط برنامه زندگی پس از زندگی خوابم برد.

هنوز درد دارم. التهاب لثه بیرونی را نمی‌توانم ببینم ولی با زبانم که به پشت لثه فوقانی می‌زنم ترس برم می‌دارد. جالب اینجاست چهار دندان جلویی قوقانی درد می‌کنند ولی لثه دندان نیش سمت چپم که همین آبان ماه پرش کردیم خونریزی کرد. دلم می‌خواهد با مریم تماس بگیرم تا از پسرش که دندانپزشک است مشورت بگیرم ولی دلم نمی‌خواهد او را هم ناراحت کنم. همه که ناهید سین نیستند خوشحال شوند. برخی ممکن است حتی امشب گریه کنند و برایم دعا کنند. هرچند خودم در قنوت‌هایم که تازگی عادت کردم دعای سلامتی امام زمان را بخوانم، و شنیدم او هم بعد از این دعا با ما ارتباط می‌گیرد و برایمان دعا می‌کند خواستم که مراد دلم را بدهد.

پریشب به خواهرزاده‌ام که هی می‌گفت سرما خوردم گفتم یک سرما خوردی کلاس می‌گذاری؟ با کلاس‌ترین بیماری دنیا را دارم در فروتنی شهره آفاقم و می‌خندیدم و او هی می‌گفت نه خاله خیلی بد سرما خوردم. همدردانه گفتم می‌دانم سرماخوردگی اسمش کوچک است اما پدر در می‌آورد.

ام‌اس فقط کلاسش بالاست. شوالیه مولتیپل اسکلروزیس (+) و من هم که «تو فرق می‌کنی!»، «تو قوی هستی!» نه. من بختم بلند بود. جناب مارتین.

 

بس است یا بنویسم؟

 

*مولوی

 

 

علیرضا به مادرش گفته است الان در دل تو سرزمینی است که بچه در آن زندگی می‌کند.

 

خدیجه کبری، عالمه، عابده، زاهده و موحده بود؛ ما فخر می‌کنیم که چنین مادری داریم!

خدیجه کبریٰ (علیها آلاف التحیة و الثناء)، فرهنگ عقلانیت را در فضای جاهلی پیاده کرد.

چون آن فرهنگ، فرهنگ جاهلی بود، اقتصاد جاهلی هم داشتند، و اقتصاد جاهلی در محدوده ربا دور می‌زد.

در جاهلیت کهن که ربا، یک پیمان تجاری و اقتصادی رسمی بود، این را خدیجه کبریٰ خط بطلان زد و تحریم کرد!

وجود مبارک خدیجه کبریٰ (سلام الله علیها) ویژگی‌های خاصی داشت:

او طرف مشورت پیغمبر بود!

او یک مریم ثانی است برای ما!

او الگوی جامعه است!

خدیجه کبریٰ (سلام الله علیها)، نه تنها ام المؤمنین فقهی است،

ام المؤمنین فرهنگی است،

ام المؤمنین اقتصادی است،

ام المؤمنین عفاف و حجاب است.

 

آیت الله جوادی آملی/سخنرانی در همایش ملی خدیجه کبری (س)؛ ۱۳۹۵/۱۰/۰۲

 

 

حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها مغفول و مهجور است. زنی که در زمانه جاهلیت لقبش طاهره بوده. دیشب با همسرم صحبت می‌کردیم در مورد اینکه دین و آیین حضرت قبل از اسلام چه بوده است؟ گفتم لقبش طاهره بوده و عمویش کشیش بوده و اینکه بلافاصله بعد از شنیدن سخنان حضرت محمد صلوات الله علیه و آله سریع نزد عمویش می‌رود و نشانه‌های پیامبری را می‌شناخته، احتمالاً مسیحی بوده یا با آیین مسیحیت دمخور بوده است.

 

در این منبع نوشته است که اهل سنت و وهابیون معتقدند یهودی بوده است ولی با این سخن آیت الله جوادی آملی که ربا را حرام کرده بود بعید است که یهودی باشد چون ربا و بانکداری از لحاظ تاریخی هم اثبات شده که به دست یهودیان اداره و ترویج یافته است.

 

و البته این را هم نوشته است که: «هر چند از زندگانی و دین حضرت خدیجه(س) قبل از ازدواج با پیامبر (ص) و دوران جاهلیت اطلاع چندانی در دست نیست اما شواهدی در دست است که ایشان به دین حضرت ابراهیمی بود. با توجه به اینکه لقب حضرت خدیجه قبل از اسلام، طاهره بوده(بحار الانوار، ج ۱۶، ص ۱۲) و طاهره به معنای پاک منشی است می‌توان فهمید که آن بزرگوار پیرو یکی از ادیان الهی و به آن پایبند بوده است .حضرت خدیجه از کسانی بود که انتظار ظهور پیامبر جدید را می‌کشید و از ورقه بن نوفل و دیگر علماء جویای نشانه های نبوت می شد. (بحارالانوار، ج۱۶،ص۵۲)»

 

من نظرم بیشتر روی مسیحی بودن ایشان است. همان مریم ثانی که آقای جوادی آملی می‌گوید.

 

«تا این جا کوشیدم دو نکته را معلوم نمایم. این دو نکته تقریباً هم ارز در تفکر شریعتی است. یعنی در تفکر دینی شریعتی از یک سو با یک شیعه‌گری انقلابی و سیاسی مواجه‌ایم. شیعه‌گری آنچنان که با مفاهیم و مسایل روز جهانی منطبق باشد. و از یک سو هم با معناگرایی فرادینی به مفهوم امر مشترک همه ادیان الهی و غیر الهی، رو به روییم. این معناگرایی فرادینی همچون روح سیال ادیان است که می‌تواند به عنوان خاستگاه و منشأ الهیات انسان گرایانه جدید در تفکر دینی امروز ایران مورد توجه قرار گیرد.»

 

 

قرائتی فلسفی از یک ضد فیلسوف/ معصومه علی اکبری/ ص. ۱۳۰

 

فکرش را بکنید یک ساعت در روز شریعتی می‌خوانم از نگاه یک فیلسوف یا جامعه شناس یا چیزی شبیه به این، بعدش دراز می‌کشم و گوش می‌دهم که همسرم از فردینان کوچولو برایم بخواند.

 

فردینان در توصیف زن‌ها و زن‌ها و زن‌ها و مردها و خصوصاً بوها مرا دچار غبطه می‌کند. وقتی از بوها می‌نویسد در ذهنم کنکاش می‌کنم ببینم من چه بوهایی را می‌شناسم و اگر روزی بخواهم بنویسم می‌توانم مثل او از بوی روغن سوخته و شاش سگ و لجن و دانتل و عطر خانم‌های خانه‌های اعیانی و… معجون بسازم؟

 

می‌بینم تنها بویی که یادم می‌آید و خیلی قوی در دماغم مانده است بویی است که وقتی کمدهای مادرم را باز می‌کردم می‌زد به صورتم. بوی گرمی بود. حقیقتاً مست کننده و سحرآمیز. اما هر چقدر فکر می‌کنم یادم نمی‌آید در کمدهای مادرم چی بوده که آن بو را ترکیب و تولید می‌کرده؟

 

آن بوی گرم که رگهای همه وجودم را منبسط می‌کرد و مثل آغوشش در برم می‌گرفت، بویی که بعد از مرگش موقع بوییدن روسری‌اش تا یک زمانی هنوز بود. اگر فردینان جای من بود چند عطر و ماده را ترکیب می‌کرد تا به این بو برسد؟