مرا آفرید آن که دوستم داشت

۱۵۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «واگویه» ثبت شده است

هُوَ اللَّهُ الَّذِی لَا إِلَهَ إِلَّا هُوَ الْمَلِکُ الْقُدُّوسُ السَّلَامُ الْمُؤْمِنُ الْمُهَیْمِنُ الْعَزِیزُ الْجَبَّارُ الْمُتَکَبِّرُ سُبْحَانَ اللَّهِ عَمَّا یُشْرِکُونَ ﴿۲۳﴾

 

خدا فرمود من مؤمن‌ هستم؛ بخش پایانی سوره مبارکه «حشر» همین است؛ فرمود خدا سلام است و مؤمن است و مهیمن است و عزیز و جبار و متکبر. 

«مؤمن» معنایش این نیست که کسی بگوید من به خدا و قیامت اعتقاد دارم، وگرنه «خدا مؤمن است» یعنی چه؟ 

«مؤمن» یعنی ایمنی بخش؛ یعنی امان‌ بخش، امنیت بخش، کسی که امنیت می‌بخشد. 

ما یک وقت به دیگری امان می‌دهیم یک وقت خودمان را در امان نگاه می‌داریم. اگر خودمان بخواهیم در امان باشیم و به خودمان امنیت بدهیم، باید برویم در پناهگاه، پناهگاه را هم خدا فرمود: «کَلِمَةُ لَا إِلَهَ إِلَّا اللَّهُ حِصْنِی». 

«مؤمن» کسی است که به خودش امنیت بدهد، ایمنی بدهد، خب ایمنی به چیست؟ 

به این است: 

ـ اصول دین را معتقد باشد.

ـ به فروع دین عمل کند. 

«آمَنَ»؛ یعنی خودش را حفظ کرد؛ اگر از ما سؤال کنند که حفظ او به چیست، می‌گوییم به اصول دین، معتقد و به فروع دین، عامل باشد. 

آن وقت آن وصفی که ذات اقدس الهی دارد ما هم پیدا می‌کنیم؛ خدا ایمنی بخش است نسبت به دیگران، ما ایمنی بخش هستیم نسبت به خودمان. 

آن کسی که امنیت می‌بخشد، ایمنی می‌آورد، امان می.‌دهد و از عذاب می‌رهاند، «مؤمن» است. ما نباید بگذاریم این بدن، این جان، این خواص ما بسوزند، اگر نگذاشتیم اینها بسوزد، شدیم مؤمن؛ یعنی ایمنی بخشیدیم و اگر رها کردیم، «مؤمن» نیستیم. 

اگر کسی «مؤمن» باشد، حتماً به این فکر است که مشکل جامعه را حل کند، چون اصلاً «مؤمن» یعنی ایمنی بخش، امنیت بخش، امان بخش! در درجه اول، خودش را از امنیت برخوردار می‌کند و در درجه دوم، جامعه را از امنیت برخوردار می‌‌کند. 

اگر کسی «مؤمن» باشد، حتماً به این فکر است که مشکل جامعه را حل کند!

پیاده سازی سخنرانی آیت الله جوادی آملی 

 

متأسفانه یک مدت رزق از صفحات روزانه نداشتم، تا امروز میان آیات ۶۷ تا ۷۴ سوره مبارکه زمر رسیدم به آیات ۷۱ و ۷۳ سوره زمر که بسیار شبیه هم هستند.

وَسِیقَ الَّذِینَ کَفَرُوا إِلَىٰ جَهَنَّمَ زُمَرًا 

وَسِیقَ الَّذِینَ اتَّقَوْا رَبَّهُمْ إِلَى الْجَنَّةِ زُمَرًا

 

زمر: (بر وزن صرد) دسته‌‏ها و فوجها. مفرد آن زمره است، فقط دو بار در قرآن مجید آمده است.

در هر دو از فعل سیقَ به معنای رانده شدن و روان شدن استفاده شده. 

اما:

«فتحت ابوابها» (۷۱) برای جهنم و «وفتحت ابوابها» (۷۳) برای جنت.

حرف واو، حالیّه است، چرا که جهنّم به منزله زندان است و درِ زندان هنگامی گشوده می‌شود که زندانی یا زندانیانی را بدانجا برسانند. ولی برای بهشتیان به احترام ایشان درها قبلاً باز شده و آماده تشریف فرمائی و ورود ایشان است.

(تفسیر نور)

 

ــ قبلاً هم این‌کار را کرده‌ای؟

+ البته. صدها بار … خوب به هر حال، سی چهل بار.

ــ با اعضای حزب؟

+ آره، همیشه با اعضای حزب.

ــ با اعضای حزب مرکزی؟

+ نه. با آن خوک‌ها نه! اما خیلی‌ها هستند که با گیر آوردن کوچکترین فرصت، این کار را می‌کنند. آنچنانکه می‌نماید مقدس نیستند.

قلب وینستون از جا جست. دخترک این کار را سی چهل بار انجام داده بود. ای کاش صدها و هزارها بار این کار را می‌کرد. هر آنچه نشانی از فساد با خود داشت، همواره از امیدی وحشی سرشارش می‌ساخت. …

ــ گوش کن! هر چه با مردان بیشتری بوده باشی، بیشتر دوستت می‌دارم. می‌فهمی؟

+ آره، کاملاً.

ــ از عفاف بیزارم. از نیکی بیزارم. می‌خواهم سر به تن فضیلت نباشد. می‌خواهم آدم‌ها تا مغز استخوان فاسد شوند.

+ در این صورت عزیزم، شایستگی‌ات را دارم. تا مغز استخوان فاسدم.

.

.

.

… وینستون با خود گفت که حرف جولیا عین حقیقت است. بین عفاف و هم‌رنگی سیاسی، پیوندی مستقیم و نزدیک برقرار بود.

 

۱۹۸۴/جورج اورول 

 

در ولایتمداری باید چهار دیوار را بالا ببریم تا بتوانیم در خانه پناه بگیریم. هر وقت این چهار دیوار را درست بنا کردیم آن وقت خداوند می‌فرماید: ” أَوْفُوا بِعَهْدِی أُوفِ بِعَهْدِکُمْ ” اگر این چهار دیوار را به نقطه بهره‌برداری برسانیم و به برکات الهی نرسیدیم، حق داریم گله کنیم. این چهار دیوار عبارتند از:

 

اول دیوار معرفت؛ دوم دیوار محبت؛ سوم دیوار تسلیم و اطاعت و چهارم دیوار نصرت.

 

یعنی ارتباط ما با اهل بیت علیهم السلام در این چهار بعد است. ما در این چهار بعد ارتباط یک مقدار دیوارها را چیده‌ایم ولی هنوز به نقطه بهره‌برداری نرسیدیم و خانه نساخته‌ایم و در کهف اهل بیت ساکن نشده‌ایم، چطور توقع داریم این مقدار کم به ما گرما بدهد؟ ما را از سرما حفظ کند؟ چطور حاجاتمان را برآورده کند؟ این میسر نیست چون هنوز دیوارها را بالا نبرده‌ایم.

 

حجت الاسلام و المسلمین ماندگاری

 

 

 

*آیه ۴۰ سوره مبارکه بقره

 

فاطمی نصر نوشته: «سرازیری سقوط سوریه درست پس از شهادت حاج قاسم از سراقب ادلب شروع شد. پهپادهای دولت طاغوت ترکیه سید علی زنجانی و رزمنده‌های حرکت حزب‌الله را شهید کردند؛ چه کردیم؟ برابر اردوکشی توران‌شهر ضد اسلام‌شهر، به بهانه‌ صبر راه‌بردی و تله‌ تنش و حق هم‌سایه از خون‌خواهی سید عقب نشستیم…»

 

 

 

همسایه احترامش واجب است. حضرت علی علیه‌السلام فرمودند به قدری به همسایه سفارش می‌شدیم که ترسیدیم آیه نازل شود که به همسایه هم ارث برسد.

 

در دو دولت قبل که بدجور رواداری کردیم اما شاید همسایه اینبار فامیل است و قرار است ارث هم ببرد.

 

وقتی در سریال با سال تماس بگیر امشب، جسد لالو سالامانکو را که هاوارد همیلتون بی‌گناه را کشته بود کنار جسد او در قبر انداختند و در زیرزمین خشکشویی برای ابد دفن کردند، یاد این بریده از کتاب هرچه باداباد افتادم: «.‌.. درست همون‌طور که همه یه بار جانی دارند، آدمی که باید دوستش بدارند، شاید همه هم یه یار مرگ داشته باشند، آدمی که باید به قتلش برسونن.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۳۹۹

 

تصور اینکه در جهان پس از مرگ مانند آنچه استیو تولتز ترسیم کرده این دو در چه منجلابی دست و پا خواهند زد، سر کیفم آورده. خدایا چه وسوسه‌ای برای امشب من جور شد. هاوارد بینوا در سرسام اینکه چرا کشته شد و چرا نتوانست سر از کار جیمی و کیمی در بیاورد و همزمان مشاهده اینکه لالو مشغول پول درآوردن و خوشگذرانی و احتمالاً کشت و کشتار است بدون آنکه کسی به داد او برسد و عدالت را اجرا کند تا ابد فرسوده خواهد شد.

 

شاید هم دوباره لالو او را بکشد.

 

امشب که داشتیم کتاب می‌خواندیم و چشم‌های روبنسون نابینا شده بودند، دکتر فردینان سلین وضعیت او را چنین توصیف کرد:

 

«بسته‌بودن چشم‌ها آدم را فکری می‌کند. همه چیز از جلوی چشم آدم می‌گذرد… انگار که توی کله آدم سینما کار گذاشته‌اند…» (ص. ۳۴۳)

 

ذهن من هم گنجشک با یک عالم شاخه، رفت نشست روی شاخه‌ای که این شعر سال‌هاست (+) از آن آویزان بود:

 

«چشم‌هاى بسته، بازترند

و پلک، پرده‌ایست

که منظره را عمیق‌تر مى‌کند…»

 

 

گروس عبدالملکیان

 

چند باری تصمیم گرفتم اینجا بنویسم اگر وبلاگ دیگر به روز نشد به کانال حدیث مفصل که وبلاگ صوتی من در ایتا است سر بزنید. اما در دو سه روز گذشته چنان ماشاءالله حالی داشتم که حتی در کانال هم مطلبی قرار ندادم.

 

دیگر این بریده کتاب‌ها را که امیر آقا زحمت می‌کشد، که می‌توانم با شما به اشتراک بگذارم. زحمتی ندارد جز کپی پیست کردن:

 

«ته جاده کسى پیدا نبود، آلمانی‌ها رفته بودند. وسط این هیر و ویر به سرعت یاد گرفته بودم که از این به بعد فقط از پشت درخت‌ها حرکت کنم، عجله داشتم که هر چه زودتر به ایستگاه برسم و ببینم که از گروه شناسایی کس دیگرى هم کشته شده یا نه. ضمنا به خودم می‌گفتم: “حتما کلک‌هایى هم هست که بشود زندانى شد!” اینجا و أنجا تکه‌تکه دود غلیظ از خاک بلند می‌شد. از خـودم می‌پرسیدم: “نکند همه‌شان مرده باشند؟” حالا که نمی‌خواهند هر را از بر تشخیص بدهند، چه بهتر و شایسته‌تر که همه‌شان برقى مرده باشند… این طورى بلافاصله ماجرا فیصله پیدا ﻣﻰکند… همه برمی‌گردند سر خانه و زندگیشان… شاید هم فاتحانه از میدان کلیشى بگذریم… البته فقط یکى دو نفری که قسر در رفته‌ایم. در عالم خیال بر و بچه‌هاى خوب و سر حالى را پشت سر تیمسار مجسم می‌کردم، الباقى مثل چوب خشک می‌افتند و می‌میرند… مثل باروس… مثل وانای (یک خر دیگر)… و الى أخر. سروکله‌مان را با گل و نشان افتخار می‌پوشانند و از زیر “طاق پیروزى” می‌گذرانند. به رستوران وارد می‌شویم، بدون پول براى ما غذا می‌آورند. دیگر هیج وقت، هرگز، تا آخر عمر پولی نخواهیم داد. وقت پول اِخ کردن خواهیم گفت: “ما قهرمانیم! مدافعین میهنیم!” و همین کافى است!… با پرچم‌هاى کوچولوى فرانسه پول همه چیز را خواهیم داد! دختر صندوق‌دار حتى از قبول پول از قهرمان‌ها خوددارى می‌کند و حتى وقتى از بغل صندوق رد بشوى، ماچى هم به‌ات خواهد داد‌ این ارزش زنده ماندن دارد.»

 

سفر به انتهای شب/ فردینان سلین/ ص. ۱۳

 

 

 

خب نمی‌شود که روده‌ام را دراز نکنم. به این موضوع ابراهیم حاتمی‌کیا در مصاحبه‌ای بعد از اکران فیلم از کرخه تا راین اشاره کرده بود. همسر برادرم دائم گلایه می‌کرد که این سهمیه‌ها نمی‌گذارند دخترم استخدام شود. دیروز صحبت سربازی پسرها بود، گفتم این هم یک جور سهمیه است که چون برادرم در منطقه صفر مرزی خدمت کرده الان پسرش می‌تواند تخفیف در سنوات خدمت بگیرد. خیلی آرام گفت آره.

 

پریروز، عصر لرزش قلبم دوباره بیدارم کرد اما چشم‌هایم را بسته نگه داشته بودم. بین خواب و بیداری. در واقع مغزم بیدار شده بود ولی خودم نمی‌توانستم بیدار شوم. چون فشارم آنقدر پایین بود که قدرت نداشتم چشم‌هایم را باز کنم یا امیر را صدا بزنم. اما توی خواب برای هزارمین بار در این چند ماه اخیر تصمیم گرفتم به دکتر توتونچی زنگ بزنم و داشتم البته توضیح می‌دادم که قلبم موقع حادثه چگونه می‌تپد.

 

یادم هست دنبال واژه برای توضیح بودم و در همان حال خواب و بیدار به او می‌گفتم قلبم طوری می‌تپد انگار که بخواهند درختی را از ریشه بکنند و ریشه‌ها را رگ‌های قلب در نظر بگیرد که با خارج شدن از خاک، توپ ریشه از هم بپاشد. قلب را توپ ریشه قلمداد کردم، همین قدر علمی!

 

دیشب سلین در توصیف بیمار خردسالش نوشته بود «به‌بر هنوز هذیان نمى‌گفت، فقط ابداً میل نداشت از جاش جنب بخورد. هر روز وزن کم می‌کرد، یک‌کم گوشت زرد رنگ و لَخت هنوز به استخوانش چسبیده بود که با هر تپش قلبش از بالا تا پایین مى‌لرزید. انگار که قلبش زیر سرتاسر پوستش بود، بس‌که ظرف یک ماه مریضى لاغر شد، بود. وقتى دیدنش می‌رفتم لبخندهاى دلنشینى تحویلم می‌داد. به همین حالتِ آرام و دوست‌داشتنى از ۳۹ درجه به ۴۰ درجه رسید و روزها و هفته‌ها به حالتى متفکر همان‌جا ماند.»(ص. ۲۹۰)

 

یاد خودم افتادم. آنطور که در پاهایم زدن قلبم، می‌تکاندم. از بس که لاغر شده‌ام مثل به‌بر کوچولو.

 

 

 

*عطار

 

 

 نمی‌دانم امروز روز چندم است که این صفحه سفید بازمانده بود تا من بتوانم چیزی که چندین روز پیش بعد از خواندن پست کنعان به ذهنم خطور کرده بود را بنویسم.

اینکه آیا من هیچ وقت شده در مورد آسمان بنویسم؟ هیچ وقت ارتباطی با آسمان داشتم؟ از وقتی که کودک بودم آنچه به خاطرم مانده تابستان‌هایی بود که می‌رفتم پشت بام حمام و به آسمان و حرکت ابرها گاه می‌کردم. بعدها وقتی در ارومیه دانشجو بودم خیلی پیش می‌آمد که روی پل شهر چایی بایستم و غروب زیبای خورشید را در امتداد رودخانه کم جان تماشا کنم. صدای مرغ‌های دریایی و درختان جوانی که در دو طرف رودخانه کاشته بودند. شهری که آسمانش خیلی به زمین نزدیک بود.

اما، من اهل آسمان نبودم. یادم است در داستانی کوتاه که در دوره دبیرستان نوشته بودم در یک شعر کوچک خاک را ستوده بودم:

«خاک را نازم

این تیره تن، سرد تن، خشک تن

این زاغه‌ تنگ بی‌نوای پُرنوا،

این گشوده سینه‌ بی‌امتنان»

من اهل خاک بودم و هستم. سال ۸۷ که رفته بودم ارومیه و با فریبا رفتیم کنار دریاچه شب بود و من ماهی تا آن حد بزرگ در عمرم ندیده بودم. سطح نقره‌ای دریاچه ارومیه مانند جیوه‌ای مایع و مذاب با ماهی که بسیار نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد ترسناک‌ترین صحنه زندگی‌ام بود.

حتی وقتی می‌رفتیم کوه نگاه به شهر زیبایم می‌کردم آسمان را نگاه نمی‌کردم که مدام آلوده‌تر، آلوده‌تر و آلوده‌تر روی شهر هوار می‌شد. ساختمان‌ها را و خانه‌ها و خیابان‌ها را نگاه می‌کردم. حتی بالای برج میلاد هم خیابان‌ها و خانه‌ها برایم از آسمان و کوه‌ها جذاب‌تر بودند.

زمین، خاک، درختان و هر آنچه که زیر پای من بود به من امنیت و آرامش می‌داد/ می‌دهد. یک بار اینجا نوشته بودم از وقتی ترسیدم زمین بخورم آسمان فراموشم شد (+) اما واقعیت این نبود و آن موقع دچار اشتباه شده بودم. من از کودکی خاک را، زمین را دوست داشتم.

برای همین وقتی توصیفات استیو تولتز درباره ماه و خورشید را می‌خواندم و یا در همین کتاب سفر به انتهای شب آنچه از آسمان می‌نویسد را نشخوار می‌کنم و مدام در ذهنم مرور می‌کنم، به همان زمین برمی‌گردم. به همان زمینی که جاده‌ها را می‌بلعد، خانه‌ها را می‌بلعد، انسان‌ها را می‌بلعد. به گمانم سلین هم مثل من از آسمان واهمه داشت:

«غروب‌هاى این جهنم آفریقایى محشر بود. هرگز فرصت تماشایش را از دست نمی‌دادم. همیشه تماشاى آن مجلس باشکوه خورشیدکُشى دلخراش بود. نمایشى بود رنگارنگ. حیف که ستایش یک نفر آدم تنها کافى نبود. آسمان یک ساعنى سرتاسر افقش را با نوارهاى ارغوانى می‌پوشاند و بعد رنگ سبز از وسط درخت‌ها بیرون می‌زد و از زمین به شکل نوارهاى لرزانى به طرف اولین ستاره‌ها بالا می‌رفت، بعد خاکسترى تمام افق را می‌پوشاند و بعد دوباره قرمز می‌شد، اما این بار قرمزش بی‌رمق و بی‌دوام بود. به این ترتیب تمام می‌شد. همۀ رنگ‌ها بریده بریده روى جنگل می‌ریختند، درست مثل نوارهاى رنگی کارناوال‌ها. هر روز دقیقا سر ساعت شش این نمایش شروع می‌شد.»

 

سفر به انتهای شب/ فردینال سلین/ ص.۱۷۷

 

برای همین به مارتین نوشته بودم: «آسمان با تو مهربان است و خاک با من، تو از سوارکاری متنفری و من از پرواز. اما هر که خاک را دوست‌ می‌دارد، زود می‌میرد.»

پس جهانشناسی من باگ داشت؟