مرا آفرید آن که دوستم داشت

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «هیولا» ثبت شده است

«لامپرنت همچو حسى داشت نسبت به همه چیز، همه‌ش هم به‌خاطر زخم معده‌ش، یک زخم خیلى دردناک، زخم عمیق سوراخ سوراخ در دو انگشتى دهنه معده… همه عالم براى او چیزى بیشتر از ترشى و اسید نبود… فقط همین براش مانده بود که کارى کند که سر تا پا “بیکربنات” بشود… همه روز کارش این بود، فرقون فرقون بیکربنات مى‌خورد… باز موفق نمى‌شد خودش را خاموش کند! توى شکمش انگار انبرى بود که آتش‌ها را به هم می‌زد و همه دل و روده‌ش را خاکستر می‌کرد… بزودى دیگر چیزى غیر از سوراخ توى شکمش نمى‌ماند… سوراخ‌هایى که از آن ورشان ستاره‌ها می‌زد بیرون، با ترشى معده، زندگى براش طاقت‌فرسا شده بود…»

 

 

فردینان سلین/ مرگ قسطی/ صص. ۲۳۶ – ۲۳۷

 

یعنی هر کجا همدردی پیدا می‌کنم که مثل من با هیولا در نبرد است شاخک‌هایم تیز می‌شود. سلین حتی هیولا را قشنگ‌تر از من توصیف کرده است. با اینکه درد خودش نبوده. درد کس دیگری بود. می‌دانم. دارم شکسته نفسی می‌کنم.

 

اینکه تقریباً هر روز فرصت که دست می‌دهد دو کتاب متفاوت را همزمان می‌خوانم، مرا می‌برد به سال‌های خیلی دور وقتی یک کتاب را توی ماشین در مسیر رفت و برگشت به بیمارستان می‌خواندم و کتابی را در خانه.

 

به راستی که کتاب بهترین دوست آدمی است. گیرم امیر آقا موقع خواندن فلاکت‌های آقای فردینان می‌زند زیر خنده وقتی که من قلبم اینجا درد می‌گیرد. به قول او حتی فلاکت را هم طور قشنگی توصیف می‌کند. هرچند زندگی در فلاکت به هیچ وجه قشنگ نیست. زشت است. دردناک است. اگر به تنهایی کتاب را می‌خواندم بدون شک با چشم‌های اشک ریز ادامه می‌دادم. مچاله می‌شدم. چه بهتر که امیر آقا می‌خندد و حواس هورمون‌ها را پرت می‌کند.

 

صدای همهمه مردها هر از گاهی در کوچه می‌پیچید: «گللل». حالا صدای غذا خوردن می‌آید و حتی سگها ساکتند. شب دم کرده تابستان تبریز است که روزی در تهران دلتنگش بودم.

 

عصر به امیر می‌گفتم گاهی حس می‌کنم قلبم نمی‌زند و بیدار می‌شوم. به دور و برم نگاه می‌کنم «زنده‌ام که!» و نفس‌های شکمی می‌کشم. درد که نه اما یک سنگینی منتشر روی سینه‌ام، سمت راستش اذیتم می‌کند و ساعت‌ها طول می‌کشد.

 

کاتلا خرید درون غارش. حالا تن نحیف‌تری مانده که قوتش سوپ میکس شده با چند تکه بربری خرد شده داخلش و گاهی کباب مرغ بخارپز است. پزشک عمومی با پیش زمینه قبلی حواسش به ریتوکسی‌‌مب بود و دارو ناکارآمد. تماس گرفتم با دکتر مسلمی. سرم اُآراس می‌نوشم به یاد کودکی. زمان جنگ، روی پله‌های زیرزمین خانه خواهرم و نمک و شکر و آب داخل پارچ استیل. آنتی‌بیوتیک هم مشغول بود. کاتلا خزیده در غارش.

 

به همکارم گفتم گوشتی که ساخته بودید آب کردم. گفت کلی مربای پوست هندوانه آماده کردم. این هفته ورزش نکردیم. هر چند دوست داشتم پاهایم را ماساژ بدهند و اسپلنت ببندیم. گفتم اسپلنت، اسپلنتی که سال ۹۳ برایم ساخته بودند، چون لاغر شدم اندازه نیست دیگر. از آتل پارچه‌ای استفاده می‌کنیم.

 

امروز خواهر مقیم روستایم کمی میوه و پنیر فرستاده. شلیل و زردآلو. زردآلوها را کمپوت کردیم. گفتم چند وقت پیش هوس کیک شلیل داشتم، شلیل نبود. حالا هم که نمی‌شود بخورم. بروم ببینم با شلیل چه می‌شود ساخت، زیاد است برای ما دو نفر میوه نخور.

 

نگذاشتم بفهمد باز بیمارم.

 

در بیان، وبلاگ برتری دیدم از یک بیمار ام‌اسی. خوشحال رفتم دیدم مدت‌هاست نمی‌نویسد. طبق معمول بیمار خوشبخت ام‌اس که با خنده با بیماری‌اش روبرو شده. وبلاگ‌های دنبال شده‌اش مونا و همدم روح بود و یکی دیگر. گفته بود محال است خسته شود از وبلاگ نوشتن. شده بود.

 

شب دم کرده تابستان تبریز است. صدای جانوری از دور می‌آید، قورباغه؟ ساکت است. این محله شب و روزهای تعطیل خلوت می‌شود. سوت و کور و اعیانی.

 

روز سوم نبرد کاتلا است. امروز با چنگ و دندان به نبرد برخاسته تا نانی یالا را با خاک یکسان کند.

 

سناریو (+) تکراری است. هر چند کاتلا با هر سناریویی بیرون می‌زند. دیروز برای کسی کامنت نوشتم و بی‌دقت ارسال کردم بعد متوجه شدم عجیب را مجید نوشته. حال آنکه موقع تایپ عجیب نوشته شده بود. برایش نوشتم با میکروفون تایپ می‌کنم تعجب کرد. اما نپرسید چرا.

 

البته مجید هم قصه‌های عجیب داشت. حالا یا مجید هوشنگ مرادی کرمانی یا همان مجید دلبندم با دست‌های بلندش.

 

به هر حال تنگیل تمامیت خواه است. و من یادت می‌کنم دختر. خیلی یادت می‌کنم.

 

مولوی جان