- ۱۷ دی ۰۳ ، ۲۳:۵۰
- ۰ نظر
«لامپرنت همچو حسى داشت نسبت به همه چیز، همهش هم بهخاطر زخم معدهش، یک زخم خیلى دردناک، زخم عمیق سوراخ سوراخ در دو انگشتى دهنه معده… همه عالم براى او چیزى بیشتر از ترشى و اسید نبود… فقط همین براش مانده بود که کارى کند که سر تا پا “بیکربنات” بشود… همه روز کارش این بود، فرقون فرقون بیکربنات مىخورد… باز موفق نمىشد خودش را خاموش کند! توى شکمش انگار انبرى بود که آتشها را به هم میزد و همه دل و رودهش را خاکستر میکرد… بزودى دیگر چیزى غیر از سوراخ توى شکمش نمىماند… سوراخهایى که از آن ورشان ستارهها میزد بیرون، با ترشى معده، زندگى براش طاقتفرسا شده بود…»
فردینان سلین/ مرگ قسطی/ صص. ۲۳۶ – ۲۳۷
یعنی هر کجا همدردی پیدا میکنم که مثل من با هیولا در نبرد است شاخکهایم تیز میشود. سلین حتی هیولا را قشنگتر از من توصیف کرده است. با اینکه درد خودش نبوده. درد کس دیگری بود. میدانم. دارم شکسته نفسی میکنم.
اینکه تقریباً هر روز فرصت که دست میدهد دو کتاب متفاوت را همزمان میخوانم، مرا میبرد به سالهای خیلی دور وقتی یک کتاب را توی ماشین در مسیر رفت و برگشت به بیمارستان میخواندم و کتابی را در خانه.
به راستی که کتاب بهترین دوست آدمی است. گیرم امیر آقا موقع خواندن فلاکتهای آقای فردینان میزند زیر خنده وقتی که من قلبم اینجا درد میگیرد. به قول او حتی فلاکت را هم طور قشنگی توصیف میکند. هرچند زندگی در فلاکت به هیچ وجه قشنگ نیست. زشت است. دردناک است. اگر به تنهایی کتاب را میخواندم بدون شک با چشمهای اشک ریز ادامه میدادم. مچاله میشدم. چه بهتر که امیر آقا میخندد و حواس هورمونها را پرت میکند.