مرا آفرید آن که دوستم داشت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «بیمارستان» ثبت شده است

«لامپرنت همچو حسى داشت نسبت به همه چیز، همه‌ش هم به‌خاطر زخم معده‌ش، یک زخم خیلى دردناک، زخم عمیق سوراخ سوراخ در دو انگشتى دهنه معده… همه عالم براى او چیزى بیشتر از ترشى و اسید نبود… فقط همین براش مانده بود که کارى کند که سر تا پا “بیکربنات” بشود… همه روز کارش این بود، فرقون فرقون بیکربنات مى‌خورد… باز موفق نمى‌شد خودش را خاموش کند! توى شکمش انگار انبرى بود که آتش‌ها را به هم می‌زد و همه دل و روده‌ش را خاکستر می‌کرد… بزودى دیگر چیزى غیر از سوراخ توى شکمش نمى‌ماند… سوراخ‌هایى که از آن ورشان ستاره‌ها می‌زد بیرون، با ترشى معده، زندگى براش طاقت‌فرسا شده بود…»

 

 

فردینان سلین/ مرگ قسطی/ صص. ۲۳۶ – ۲۳۷

 

یعنی هر کجا همدردی پیدا می‌کنم که مثل من با هیولا در نبرد است شاخک‌هایم تیز می‌شود. سلین حتی هیولا را قشنگ‌تر از من توصیف کرده است. با اینکه درد خودش نبوده. درد کس دیگری بود. می‌دانم. دارم شکسته نفسی می‌کنم.

 

اینکه تقریباً هر روز فرصت که دست می‌دهد دو کتاب متفاوت را همزمان می‌خوانم، مرا می‌برد به سال‌های خیلی دور وقتی یک کتاب را توی ماشین در مسیر رفت و برگشت به بیمارستان می‌خواندم و کتابی را در خانه.

 

به راستی که کتاب بهترین دوست آدمی است. گیرم امیر آقا موقع خواندن فلاکت‌های آقای فردینان می‌زند زیر خنده وقتی که من قلبم اینجا درد می‌گیرد. به قول او حتی فلاکت را هم طور قشنگی توصیف می‌کند. هرچند زندگی در فلاکت به هیچ وجه قشنگ نیست. زشت است. دردناک است. اگر به تنهایی کتاب را می‌خواندم بدون شک با چشم‌های اشک ریز ادامه می‌دادم. مچاله می‌شدم. چه بهتر که امیر آقا می‌خندد و حواس هورمون‌ها را پرت می‌کند.

 

روز چهارشنبه هفته گذشته صبح زود در دانشکده دندانپزشکی وقت داشتم. تا ساعت ۱۲ طول کشید. با اینکه صبحانه نخورده بودم اما توی ماشین که نشستیم دیدم دلم طاقت نمی‌آورد. آنقدر گفتم تا امیر آقا موافقت کرد رفتیم بیمارستان دیدن همکارانم.

 

هیچکدام انتظار نداشتند و همینش خوب بود. البته بیشتر همکاران بازنشسته شدند ولی باز تعدادی را از نزدیک دیدم و کلی انرژی گرفتم.

 

مخصوصاً یکی از همکارانم گفت که یک چیزی از من به یادگار نگه داشته و رفت و با یک تکه چسب کاغذی که من رویش یک شاخه گل رز کشیده و تاریخ زده بودم را آورد که برای اولین بار از کمدش می‌کند. لوکو پلاست دیگر از چسبیت درآمده بود. تاریخ پای نقاشی سال ۸۴ بود تقریباً ۲۰ سال پیش.

 

اینکه بچه‌ها به من می‌گفتند یادت هست در مورد ما چه می‌گفتی یا چه نظری داشتی و حرف‌های مرا به خاطر سپرده بودند قلبم را به تپش انداخته بود. یادم رفته بود که از ۸ صبح بیرونم و چیزی نخوردم.

 

همان همکار عزیزم زحمت کشید و یک لیوان سوپ بیمارستانی را قاشق قاشق به من خوراند. اما انقدر ذوق زده بودم که اصلاً احساس گرسنگی هم نمی‌کردم.

 

در تمام طول مدتی که بیرون بودیم راحت نشسته بودم و دیگر مثل قبل سُر نمی‌خوردم پایین و می‌دانستم چرا و هر لحظه برای دو دوست عزیز و همکار قدیمی‌ام که برای بهبود وضعیت جسمی من زحمت می‌کشند دعا کردم.

 

راستی برای اسپاسم شدید عضلات بین دنده‌ای سمت راستم می‌خواستم بروم پیش دکتر نجمی برای تزریق بوتاکس. ولی گویا به خاطر تحریم هواپیمایی ایران، بنده خدا امکان برگشتن به ایران را فعلاً ندارد. علی برکت الله به دولت سوم روحانی.