مرا آفرید آن که دوستم داشت

۲۰ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرشیو» ثبت شده است

 نمی‌دانم امروز روز چندم است که این صفحه سفید بازمانده بود تا من بتوانم چیزی که چندین روز پیش بعد از خواندن پست کنعان به ذهنم خطور کرده بود را بنویسم.

اینکه آیا من هیچ وقت شده در مورد آسمان بنویسم؟ هیچ وقت ارتباطی با آسمان داشتم؟ از وقتی که کودک بودم آنچه به خاطرم مانده تابستان‌هایی بود که می‌رفتم پشت بام حمام و به آسمان و حرکت ابرها گاه می‌کردم. بعدها وقتی در ارومیه دانشجو بودم خیلی پیش می‌آمد که روی پل شهر چایی بایستم و غروب زیبای خورشید را در امتداد رودخانه کم جان تماشا کنم. صدای مرغ‌های دریایی و درختان جوانی که در دو طرف رودخانه کاشته بودند. شهری که آسمانش خیلی به زمین نزدیک بود.

اما، من اهل آسمان نبودم. یادم است در داستانی کوتاه که در دوره دبیرستان نوشته بودم در یک شعر کوچک خاک را ستوده بودم:

«خاک را نازم

این تیره تن، سرد تن، خشک تن

این زاغه‌ تنگ بی‌نوای پُرنوا،

این گشوده سینه‌ بی‌امتنان»

من اهل خاک بودم و هستم. سال ۸۷ که رفته بودم ارومیه و با فریبا رفتیم کنار دریاچه شب بود و من ماهی تا آن حد بزرگ در عمرم ندیده بودم. سطح نقره‌ای دریاچه ارومیه مانند جیوه‌ای مایع و مذاب با ماهی که بسیار نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد ترسناک‌ترین صحنه زندگی‌ام بود.

حتی وقتی می‌رفتیم کوه نگاه به شهر زیبایم می‌کردم آسمان را نگاه نمی‌کردم که مدام آلوده‌تر، آلوده‌تر و آلوده‌تر روی شهر هوار می‌شد. ساختمان‌ها را و خانه‌ها و خیابان‌ها را نگاه می‌کردم. حتی بالای برج میلاد هم خیابان‌ها و خانه‌ها برایم از آسمان و کوه‌ها جذاب‌تر بودند.

زمین، خاک، درختان و هر آنچه که زیر پای من بود به من امنیت و آرامش می‌داد/ می‌دهد. یک بار اینجا نوشته بودم از وقتی ترسیدم زمین بخورم آسمان فراموشم شد (+) اما واقعیت این نبود و آن موقع دچار اشتباه شده بودم. من از کودکی خاک را، زمین را دوست داشتم.

برای همین وقتی توصیفات استیو تولتز درباره ماه و خورشید را می‌خواندم و یا در همین کتاب سفر به انتهای شب آنچه از آسمان می‌نویسد را نشخوار می‌کنم و مدام در ذهنم مرور می‌کنم، به همان زمین برمی‌گردم. به همان زمینی که جاده‌ها را می‌بلعد، خانه‌ها را می‌بلعد، انسان‌ها را می‌بلعد. به گمانم سلین هم مثل من از آسمان واهمه داشت:

«غروب‌هاى این جهنم آفریقایى محشر بود. هرگز فرصت تماشایش را از دست نمی‌دادم. همیشه تماشاى آن مجلس باشکوه خورشیدکُشى دلخراش بود. نمایشى بود رنگارنگ. حیف که ستایش یک نفر آدم تنها کافى نبود. آسمان یک ساعنى سرتاسر افقش را با نوارهاى ارغوانى می‌پوشاند و بعد رنگ سبز از وسط درخت‌ها بیرون می‌زد و از زمین به شکل نوارهاى لرزانى به طرف اولین ستاره‌ها بالا می‌رفت، بعد خاکسترى تمام افق را می‌پوشاند و بعد دوباره قرمز می‌شد، اما این بار قرمزش بی‌رمق و بی‌دوام بود. به این ترتیب تمام می‌شد. همۀ رنگ‌ها بریده بریده روى جنگل می‌ریختند، درست مثل نوارهاى رنگی کارناوال‌ها. هر روز دقیقا سر ساعت شش این نمایش شروع می‌شد.»

 

سفر به انتهای شب/ فردینال سلین/ ص.۱۷۷

 

برای همین به مارتین نوشته بودم: «آسمان با تو مهربان است و خاک با من، تو از سوارکاری متنفری و من از پرواز. اما هر که خاک را دوست‌ می‌دارد، زود می‌میرد.»

پس جهانشناسی من باگ داشت؟

 

این نوشته در تیرماه امسال ارسال شده بود (+):

شهیدی که در یک ماه گذشته هیچ نامی از او برده نشد!

آقای رادمان نوشته: «شهید مبارزه با جدایی طلبان و خلق به اصطلاح مسلمان ترک، شهید مبارزه با فتنه قومیتی، شهید یوسف پزشکیان بود.

 

که در آبان ۵۸ در مسیر جهاد و مبارزه با این خلق نامسلمان و با تیر مستقیم این گروهک منحله در شهر تبریز به شهادت رسید.

 

و امروز آقای پزشکیان با غفلت از عواقب دامن زدن به مسائل قومیتی؛ دانسته رأی جمع کرد و ندانسته چه آتشی را روشن کرد!»

 

حالا خبر می‌رسد با پانترک‌ها و سایر تجزیه‌طلبان جلسه دیدار ترتیب می‌دهد به صرف چای و شیرینی. البته آن موقع هنوز مشکل مازوت و کمبود منابع نبود و لامپ‌های اضافی را خاموش نکرده بودند. نور بالا بوده.

دیشب در قسمتی از سریال پرستاران وقتی لوک (برادر مثبت که متخصص شده است) با برادر ناخلف از زندان تازه آزاد شده‌اش دعوا می‌کنند، برادر ناخلف در دفاع از دوست زندانی‌اش می‌گوید در آن ۴ سال زندانی بودن فقط او را داشتم، او هوای مرا داشت.

خب. آقا یوسف، شما در رئیس‌جمهور شدن مسعود که به حساب هم نیامدی، امیدوارم انتظار خاصی ازش نداشته باشی. ما هم نداریم. 

 

وَنَحْنُ أَقْرَبُ إِلَیْهِ مِنْ حَبْلِ الْوَرِیدِ (ق:۱۶)

 

شریان کاروتید یک جاهایی است نرسیده به حنجره. حنجره؟ جایی که تارهای صوتی قرار دارند. جایی که هوای بازدمی به صوت تبدیل می‌شود. هوایی که از سینه برخاسته است. به حنجره که می‌رسد می‌شود زمزمه، ناله، کلمه، جمله، آه. آخ. فریاد. آن‌وقت خدا می‌گوید من از رگِ گردن به شما نزدیکترم. من قبل از تبدیل هوای بازدمی‌تان به زمزمه، ناله، کلمه، جمله، آه. آخ. فریاد. می‌شنوم‌تان.

 

 

 

*صحیفه‌ سجادیه

از آرشیو وبلاگ قشنگم (لینک)

 هر وقت کتاب می‌خوانیم یاد ‌ویولت می‌افتم. آن یکی دو سال و اندی که در آسایشگاه بود، با هم اتاقی‌اش عاطفه خدابیامرز کتاب می‌خواندند. بعدها تلویزیون هم برای اتاقشان گرفتند. البته ویولت از کتاب خواندن عاطفه همیشه کفری بود چون زیادی اشتباهات مرتکب می‌شد و او از گوشزد کردن خسته شده بود.

 

آخرین باری که با او صحبت کردم و هنوز در آسایشگاه بود پرسیدم عاطفه چطور است؟ خیلی ساده و بی مکث * گفت عاطفه مُرد. از خواب بیدارش کرده بودم، نشد بپرسم چرا و چگونه و دیگر با هم صحبت نکردیم. همیشه دوستان عزیزی را قبل از آنکه از دست بدهم مدتی در بی‌تماسی و بی‌خبری رها می‌کنم.

 

نوشته بودم که داریم کتاب سفر به انتهای شب را می‌خوانیم. پریشب اتفاقی طرح روی جلدش را دیدم و فهمیدم چرا هیچ وقت رغبت نکردم به خواندنش. باید از امیر بپرسم چاپ کدام انتشاراتی و کدام سال است تا بدانم روی چه اصلی این طرح روی جلد را برای این کتاب انتخاب کرده‌اند؟

 

با اینکه در زمان طولانی‌تری نسبت به هرچه باداباد ان را می‌خوانیم اما کندتر پیش می‌رود. امشب پرسیدم آیا فونت کتاب ریز است؟ ولی یادم نیست که جواب سوالم چه بود.

 

چشم‌هایم را می‌بندم و گوش می‌دهم و از «تهوع» به «دل تاریکی» سفر می‌کنم. کدام یکی از کدام یکی تقلب کرده است؟ دنیا در آن زمان، در آن برهه زمانی چه ورطه‌ای بوده است که کتابی به این کلفتی در برابر دل تاریکی لنگ می‌اندازد؟ و منِ ۱۳ ساله دارم تهوع می‌خوانم و چشم‌های سبز بطری رنگ ملوان ذهنم را درگیر می‌کند و «می‌شود جوراب‌هایم را در نیاوررم؟» و تهیگاه زن سرایدار/ مدیر یا هر که بود.

 

صورت زشت استعمار و جنگ، کنگو، جنگلی‌ها، پارچه سبز، کائوچو و بادام زمینی و جاده‌ای که زمین جنگل‌های گرمسیری در خود می‌بلعد پشت سر هم ردیف می‌شوند و در کثافت فحشا و میل جنسی و مشروب و نژادپرستی می‌آمیزند:

 

«همان‌طور که گفتم، توى انبار و مزرعه‌هاى شرکت پوردوری‌یر کنگوى وسطی کلى سیاه و کارمند جزء سفید مثل من، همزمان با من کار می‌کردند. سیاه‌پوست‌ها کم‌و‌بیش فقط به ضرب چماق کار می‌کنند، لااقل آن‌ها هنوز عزت نفس‌شان دست نخورده، در حالی که سفیدپوست‌ها که نظام و ﺗﻤدن‌شان، طبیعت‌شان را به غلتک انداخته، خود به خود به‌ کار می‌افتند.

 

چماق بالاخره صاحبش را خسته می‌ﻛند، در حالی که آرزوى قدرت و ثروت، یعنی چیزی که وجود سفیدپوست‌ها تا خرخره از آن لبریز است، نه زحمتى دارد و نه خرجی، اصلاً و ابداً. بهتر است دیگر از فراعنه مصر و خان‌های تاتار پیش ما قمپز در نکنند! این آماتورهاى باستانى در هنر والاى به کار واداشتن جانور دو پا، ناشی‌هاى ناواردى بودند که فقط ادعاشان گوش فلک را کر می‌کرد. این بدوى‌ها بلد نبودند برده‌شان را “آقا” صدا بزنند، گاهى هم او را پاى صندوق رأى بکشند، براش روزنامه بخرند، یا در درجه اول راهى میدان جنگ کنند تا آتش شور و حرارتش بخوابد. مسیحى با تاریخ دو هزار ساله پشت سرش، وقتى هنگى از روبرویش رد می‌شود ( راجع به این مطلب من چیزکی دستگیرم شده بود)، نمى‌تواند جلوى خودش را بگیرد‌. فکر و خیال زیادى به سرش می‌زند.»

 

سفر به انتهای شب/ لویی فردینان سلین/ ص. ۱۴۷

(انتشارات جامی؛ چاپ چهارم؛ ۱۳۸۵)

 

 

 

* خبرهای خیلی ساده و بی مکث (+)

 

استیو تولتز در کتاب‌هایش توصیفات جالبی درباره ماه و خورشید دارد. یادم نیست در کتاب اولش؛ جزء از کل هم بود یا نه اما یکی را از کتاب دومش در وبلاگم واگویه کرده بودم (+):

 

خورشید تازه غروب کرده بود. قرص بزرگ ویفر مقدس ماه در خط افق صیقلی ندبه می‌کرد.

استیو تولتز/ ریگ روان/ ص. ۲۶۸

 

در کتاب سوم؛ هر چه باداباد که شخص اول داستان مُرده است، ارتباطش با این دو جرم آسمانی بیشتر است که گویای دلتنگی است. با اینکه در جهان پس از مرگ هم ماه و خورشید هست، ماهی به غایت بزرگتر و نزدیکتر و خورشیدی سوزنده‌تر و روشناتر:

 

می‌رفتم پشت پنجره و ماه را تماشا می‌کردم، آن قمر زیبای قدیمی سرمازده‌ زمین، و اشک می‌ریختم. چون ماه من این بود.

ص. ۳۱۱

 

از پنجره بیرون را نگاه کرد و ماه را دید که متکبرانه بزرگ بود و درختان را که در نور سفیدش غسل می‌کردند.

ص. ۳۵۹

 

خورشید شبیه سطل‌زباله‌ای در حال سوختن، آهسته از پشت کوه طلوع می‌کرد.

ص. ۳۸۹

 

 

صفحه را باز می‌کنم که چیزی بنویسم. در واقع بگویم تا این تکنولوژی که کفار برایمان ساخته‌اند بنویسد. ویل دورانت در تاریخ تمدن می‌نویسد ایرانیان تن به کار نمی‌دادند چون ثروت بسیار داشتند پس پول می‌دادند تا یونانیان و کاربلدان دیگر برایشان کار کنند، بسازند و چه بسا اختراع کنند. ما چه چیزمان از اعقاب هخامنشی خودمان کم است؟

 

به جانگابازها فکر می‌کنم که قبلاً هم نوشته بودم حوصله‌شان سر رفته است (+) می‌آیم بنویسم اما نوشتنم نمی‌آید. مثل کسی هستم که یک پازل ۲۰۰۰ تکه‌ای را با مهارت تمام چیده است و حالا که باید شاید آخرین تکه را سر جایش بگذارد احساس می‌کند «چه کار بیهوده‌ای!» چون فراموش کردم حساب این را بکنم که چطوری می‌خواهم قابش کنم؟

 

من آخرین قطعات را سر جایش نمی‌گذارم. چون دانای کل این داستان منم و دوست دارم پا در هوا ماندن آنها را تماشا کنم. دانای کل هم نبودم بچه سرتق که می‌توانم باشم.

 

در ویسگون درباره دستگاه گوارش و حرکات دودی مری و معده و روده‌ها مطلبی کار کرده بودم. دانش آموزی پرسیده بود این همان حرکت کرمی است؟ بعد لطف کرده و از کتاب درسی برایم عکس گرفت فرستاد که حرکات دودی را حرکات کرمی فید کرده بود. با همکاران که در میان گذاشتم گفتند احتمالاً کار حداد عادل است. عالمان خارجی هم بیخود می‌کنند می‌نویسند اسموکینگ، از این پس باید بنویسند ورم شیپد.

 

هر شب ساعت ده و نیم سریال «با سال تماس بگیر» را تماشا می‌کنیم. ادامه سریال بریکینگ بد است. مریضش شده‌ایم. کاش فقط یک فریم والتر وایت یا جسی پینک را هم نشان می‌داد.

 

چند ماه پیش علیرضا به مادرش گفته بود به این نتیجه رسیده است ه خوشی‌های دنیا خیلی کوتاه است. از کجا به این نتیجه فاخر رسیده بود؟ از اینجا که رفته بودند گردش و خیلی به او خوش گذشته بود اما بعد مریض شده بود و همه آن خوشی پریده بود.

 

نمی‌دانم اینجا درباره کتاب سفر به انتهای شب نوشتم یا نه که مشغول خواندنش هستیم. کتاب تلخی است. با اشارات فراوان به جزئیات. دیوانه کننده است و البته رشک برانگیز. لابلای جملات خلبان را کشف کردم.

 

گفتم خلبان، یاد حماسه خلبان در سفر به بیروت افتادم آن هم با عینک طبی. سفر پرمخاطره‌ای بوده و باید هم عکسش را قاب می‌کردند و با آن عکس یادگاری می‌گرفتند. بهتر از عکس یادگاری با موگرینی بود. نبود؟

داشتم دومین معجون را می‌خوردم. به شدت خوابم می‌آمد و با خودم فکر می‌کردم چرا مزه معجون را نمی‌فهمم؟ در همان حال به دکتر توتونچی گفتم شما چطوری با یک جمله منظورتان را می‌رسانید من ۳ صفحه مطلب می‌نویسم بعد باید ۱۰ صفحه برایش توضیح بنویسم.

 

 

*اشاره به این مطلب (+)

آسمان پر از شبنم بود 

هر چند زمین پر از آه و دم بود 

 

باز هم در خواب شاعر شده بودم شعر می‌گفتم. همین یک بیت در خاطرم مانده. آنقدر تکرارش کردم تا فراموش نکنم و بنویسم.

 

 

دیشب تنها خوابیدم و خیلی بد. هادی کوچولو نیامد و نا نداشتم بروم لحافی پتویی چیزی بیاورم بکشم روی خودم. لاجرم بعد از نماز چادر را آوردم و بعد جلیقه پوشیدم و خوابیدم. چادر را مادر از کربلا آورده، گفتم مامان بغلم کن گرم شوم بخوابم. گرم و نرم توی آغوش مهربانش خوابم برد.

 

چه کسی گفته است مادر و پدر می‌میرند؟ مادرم نمرده است. زنده و مهربان سر بزنگاه می‌آید و بغلم می‌کند که نترسم و خواب عمیق در برم بگیرد.

 

امیر حسین منصوری متنی نوشته یادآور نوشته سلمان معمار (یک اقلیت بسیار قدرتمند +)

 

«رای اعتماد به کل کابینه پزشکیان یک پیروزی مهم برای حامیان جلیلی است.

 

(قبل از اینکه فحش بدهید تا آخر بخوانید)

 

برای فهم این گزاره باید به اسفند سال قبل و انتخابات مجلس برگردید. اصلاحات به خاطر تحریم انتخابات از گردونه رقابت بیرون بود و اصولگرایی فکر می‌کرد که انتخابات را راحت برنده می‌شود. ولی خیلی زود مشخص شد که این انتخابات برای اصولگرایی با دوره‌های قبل فرق می‌کند.

 

تا قبل از ۱۴۰۲ اصولگراها به سبد رایشان به چشم یک پادگان نگاه می‌کردند که همه تحت فرمان هستند و هر لیستی در برابر آنها گذاشته شود بی چون و چرا رای می‌دهند.

 

ولی بخشی از سبد رای اصولگرایی برای اولین بار به لیست پدرخوانده‌ها به سر لیستی قالیباف نه گفت.

 

نتایج انتخابات و شکست سنگین لیست پدرخوانده‌های اصولگرایی مشخص کرد که در کنار اصولگرایی و اصلاحطلبی یک جریان سوم متولد شده است که بدنه‌ای کاملا مردمی دارد و دیگر پادگانی عمل نمی‌کند و تقریباً مستقل است.

 

پدرخوانده‌ها فکر می‌کردند که این حرکت یک جو زودگذر است و پدرخوانده‌ها و باندهای قدرت تا انتخابات ریاست جمهوری سال بعد یک سال فرصت دارند تا این توده مردمی را تکه پاره کرده و آنها را سر جایشان بنشانند.

 

ولی حادثه‌ای که برای آقای رئیسی پیش آمد همه چیز را به هم زد. جریان سوم مردمی وارد انتخابات ریاست جمهوری شد.

 

کاندید اصلی پدرخوانده‌های اصولگرایی قالیباف بود. جریان سوم مردمی این بار پشت جلیلی جمع شدند تا نشان دهند آمده‌اند تا به باندهای قدرت اصلاحات و اصولگرایی نه بگویند و ساختار الیگارشی آنها را بشکنند.

 

اصلاحات و اصولگرایی برای منزوی کردن این جریان سوم تمام ظرفیت خود را پای کار آوردند و کاندید جریان سوم را تندرو و ضد آزادی معرفی کردند.

قالیباف هم برای شکست اراده جریان سوم به سراغ رأی خواص رفت و با رایزنی و نفوذ و روابط پدرخوانده‌های اصولگرایی، تمام خواص و منبری‌ها و مداحان و نظامیان شاخص را پشت خودش جمع کرد.

 

تیم قالیباف روی علقه‌های مذهبی جریان سوم دست گذاشت و به آنها گفت کسانی که دین و روضه امام حسین و عزت محور مقاومتتان را از آنها گرفتید پشت قالیباف هستند، پس برای حفظ دین و مجلس روضه خودتان هم شده باید دست از این لجبازی و نافرمانی از پدرخوانده‌های اصولگرایی بردارید.

 

ولی جریان سوم پای حرف خود ایستاد.

 

تندرو و ضد ولایت و ضد محور مقاومت و ضد دین و ضد امام حسین خطاب شدند ولی حاضر نشدند از حرف خود کوتاه بیایند.

 

اینجا بود که زنگ خطر برای باندهای قدرت اصلاحات و اصولگرایی به صدا در آمد. آنها برای اولین بار با جریانی مواجه شدند که تحت نفوذ رسانه‌ها و سلبریتی‌های آنها نبود.

 

یک شورش علیه قدرت شکل گرفته بود. باندهای قدرت چپ و راست برای شکست این جریان سوم با هم متحد شدند چون این بار ترس را به شدت احساس کرده بودند.

 

بخشی از ستادهای نامزد اصولگرایی به اصلاحات منتقل شد. بخشی از سلبریت‌های اصولگرایی که به باند قدرت بیشتر از منافع ملی وفادار بودند جلیلی را تخریب و پزشکیان را تبلیغ کردند.

 

اصلاحات تمام سرمایه‌های خود را وادار کرد که شهر به شهر نمایش اجرا کنند و فضا را احساسی کنند.

 

بازی تا دقیقه نود شانه به شانه پیش رفت و باندهای قدرت چپ و راست در وقت اضافه با اختلاف کم پیروز شدند.

 

باندهای قدرت نفس راحتی کشیدند ولی باید هر طور شده فکری به حال این جریان شورشی نفوذ ناپذیر بکنند.

 

تصمیم بزرگ گرفته شد.

 

باندهای قدرت در پوشش وفاق ملی یک آتش بس تاکتیکی بین خود ایجاد کردند تا مانع از قدرت گرفتن دشمن مشترک شوند. رأی کامل مجلس به کابینه پزشکیان نشان می‌دهد که باندهای قدرت از جریان سوم به شدت ترسیده‌اند و سراسیمه یک دیوار دفاعی سست و ضعیف در برابر سیل ویرانگری ایجاد کردند که قرار است کاخ قدرت آنها را ویران کند.

 

جریان سوم، تبریک!

 

این آتش بس تاکتیکی و رفتن باندهای قدرت به لاک دفاعی نشان دهنده پیروزی شماست. باندهای قدرت حضور شما را به رسمیت شناخته‌اند.

 

این‌بار موقتاً توانستند جلوی شما سد بزنند ولی این سد بسیار شکننده است و به زودی خواهد شکست. چه جلیلی باشد چه نباشد این جریان سوم تا شکستن انحصار قدرت به حرکت خود ادامه خواهد داد.

 

پس از این رای کامل به کابینه پزشکیان ناامید نشوید. آنها از شما ترسیده‌اند!

 

ضربه بعدی را محکم تر بزنید.

 

این انحصار شکستنی است.

 

قدم اول؟

 

مطالبه برای شفافیت آرای نمایندگان.»