مرا آفرید آن که دوستم داشت

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سریال» ثبت شده است

یکم: دیروز تصمیم گرفتم برایم جمعه باشد و به کارهای عقب افتاده برسم. اولش چندین پست قدیمی را ویرایش کردم و عجیب اینکه وقتی دیگر خسته شدم فهمیدم که حتی یک ماه کامل هم را شامل نشده. چه خبر است بابا این همه نوشتن؟ اما یک پستی نظرم را جلب کرد. گویا هم امیر و هم من با هم خواب بد دیده بودیم. او برایم تعریف می‌کند ولی من برایش تعریف نکردم در عوض در وبلاگم نوشتم:

 

«...البته کلِ خواب را که مرور می‌کنم، جز بازار کفش و آن لنگه کفش صد و بیست هزار تومانی که پرو کردم و دیدم پاره است و بعد آن آشفتگی و توی خیابان‌ها چرخ زدن و هی چمدان و ساک‌دستی را با آقامون جابجا کردن، چیزی نبود. حالا که فکرش را می‌کنم، کفش اگر بد است، کفشی که پوشیدم پاره بود. پس نباید نگران‌اش باشم. ولی چرا کفش؟ چر این‌همه متوجه کفش بودم توی خواب؟ چرا فاطمه هم بود؟ چرا هر دومان چکمه‌های قهوه‌ای پامان بود؟ چرا فاطمه یک لنگه چکمه‌ مرا پوشیده بود؟ چرا کفشی که می‌خواستم بخرم آنقدر راحت و نرم و البته پاره بود؟ چرا وقتی پوشیدم‌اش، حتی باهاش «دویدم»؟» (+)

وقتی مادرم در اردیبهشت سال ۹۶ آمبولی کرد و برگشت قبل از اینکه بروم تبریز خواب دیدم در ترمینال فرودگاهی منتظر مادرم هستم. مادرم با ساک و چمدان‌های زیادی رسید و من در حالی که آنها را از او می‌گرفتم با خودم می‌گفتم چرا خواهرهایم که آن بالا نشسته‌اند گذاشتند او تنهایی بارهایش را بردارد؟ همه ساک و چمدان‌ها را گرفتم و فقط یک کیف دستی باقی ماند که با همان هم رفت، تا من چمدان‌ها را جایی بگذارم. اما محلی که انتخاب کرده بودم پر از مورچه بود و من درگیر آنها شدم.

آن سالی که آن خواب را دیده بودم هنوز وضعیت پاهایم بد نشده بود و کفش پاره و خصوصا کیف و ساک که بین من و امیر جابجا می‌شده مرا یاد خوابی انداخت که تعریف کردم. تقریباً وقتی تبریز بودم بخشی از مشکلات مادر را حل کردم اما با یک درد رفت و آن درد همان کیفی بود که نتوانستم از دستش بگیرم. بعدها در تعبیر خواب دیدم که مورچه‌های ریز دغدغه‌هایی هستند که حواس آدم را پرت می‌کنند. دقیقاً چیزهایی که آن چند ماهی که با مادر بودیم حواس مرا از مادرم پرت کرد. آن ساک و چمدان که من و امیر دست به دست کردیم مشکلاتی بود که از سال بعدش دست و پنجه نرم کردن با هم برایمان شروع شد. دویدن که سهل است، راه رفتن به افسانه پیوست.

خواب‌های من دروغ نمی‌گویند. من حتی با لوازم خانه هم در خواب ارتباط می‌گیرم. قبلاً در مورد شمعدان‌ها نوشته بودم، چند روز پیش دیدم که می‌خواهم غذا درست کنم اما قابلمه پیدا نمی‌کردم و این مرا کلافه کرده بود. همان روز فهمیدم که چند تا از قابلمه‌های استیل‌مان دسته‌هایشان خرد شده و چون قدیمی هستند دسته دو پیچ وجود ندارد تا جایگزین آنها شود.

نمی‌دانم کجا سرگرمی کامشین. اما چند وقتی است توی خواب‌هایم خیلی آشفته‌ای و خواب‌هایم هم آشفته است. توی خواب در شهرهای عجیبی می‌چرخم در جنگل‌هایی میان درختانی، با جانورانی. شهرها باستانی هستند. خانه‌ها سنگی و عظیم. جهانگردی می‌کنم.

 

دوم: بالاخره دیروز انیمیشن «آستریکس: عمارت خدایان» را که چند وقتی بود دانلود کرده بودم تماشا کردم. این شکلی بود که یک تکه کوچکی از کارتون را با عنوان برده داری تغییر شکل داده، در جایی دیدم. کسی پرسید این کدام انیمیشن است؟ جستجو کردم و به او گفتم و خودم هم دانلود کردم. دیروز نت را قطع کردم و تماشا کردم. پیشنهاد می‌کنم حتماً وقت بگذارید و تماشا کنید.

 

سوم: دیروز بالاخره تفسیرهای قطره‌ای آقای قرائتی را که روی هم تلنبار شده بود را هم گوش دادم و تمام شد. درباره آیه شریفه ۹۴ سوره اعراف «و ما أَرْسَلْنا فِی قَرْیَةٍ مِنْ نَبِیٍّ إِلَّا أَخَذْنا أَهْلَها بِالْبَأْساءِ وَ الضَّرَّاءِ لَعَلَّهُمْ یَضَّرَّعُونَ

و هیچ پیامبرى را در هیچ آبادى نفرستادیم، مگر آنکه مردم آنجا را گرفتار سختى‌ها و بلاها ساختیم، تا شاید به زارى (وتوبه) درآیند

 

به نکات جالبی اشاره کرد که من اشاره نمی‌کنم بروید خودتان گوش بدهید. درباره «لن ترانی» هم گفت که خداوند را هیچکس نه این دنیا و نه در آن دنیا نخواهد دید و در واقع حتی حضرت محمد صلوات الله علیه و آله که وارد عرش خدا شد هم او را ندید. قربانش بروم دیروز در خدمتش بسیار فیض بردم. طبق معمول هم وسط گوش دادن سعی می‌کردم امیر را در این فیوضات شریک کنم.

 

چهارم: دیشب قسمت سوم از فصل اول سریال فارگو را هم تماشا کردیم. اینکه صدای ناصر طهماسب روی شخصیت منفی این سریال است مثل والتر وایت، اصلاً کار قشنگی نیست. این مارتین فریمن بچه مثبت دست و پا چلفتی هم دارد راه می‌افتد. البته منظورم توی سریال است. یکمی لوس نیست که آدم‌های خوب را بد می‌کنید؟ گیرم هنوز توی سریال پر است از آدم‌های خوب. ولی دیگر نباید فریمن کوچولو را قاطی بازی‌های بد بکنید.

 

پنجم: کتاب جنگ و صلح را هم داریم می‌خوانیم. البته گاهی یک روز در میان گاهی دو روز در میان، حق بدهید خب. امروز که داشتم کتاب صوتی تخلیص شده «آمریکایی» نوشته هاوارد فاست را گوش می‌دادم، یک جایی آلتگلد رو به همسرش اما می‌گوید وقتی تولستوی و کلمنز (؟) را کنار هم می‌آورم چون آنها روح و روان روس‌ و  آمریکا را دریافته بودند ولی دیکنز هرگز از روح یک دکان‌دار فراتر نرفته است. من به خدا هرگز انگلستان نرفتم اما بویی از آن طعمی از آن و عشقی از آن در آثار دیکنز نیافته‌ام.

خیلی مشتاق شدم این کتاب را بخوانم اما قیمتش را که دیدم منصرف شدم. مگر اینکه از کتابخانه امانت بگیرم. که البته باید دست به دامن مهدی شوم چون خودم اعتبار کارت عضویتم خیلی وقت است تمام شده. به نظرم پر بی راه نبوده که سال ۷۷ رهبر انقلاب در جمع اصحاب رسانه سفارش می‌کند این کتاب را مطالعه کنند. همین هفت فصل یازده دقیقه‌ای که گوش دادم بسیار چیزها آموختم.

 

ششم: «داشتن نفوذ در میان متنفذان و اعیان سرمایه‌اى است که باید در حفظ آن بسیار کوشا بود وگر نه دیر نمی‌پاید. پرنس واسیلى به‌این معنى نیک آگاه بود و از همان آغاز فکرهایش را کرده و به‌این نتیجه رسیده بود که اگر براى هر کسى که از او تقاضایی دارد به صاحب قدرتى رو بیندازد طولى نخواهد کشید که در صورت احتیاح نتواند برای خود خواهشى بکند؛ به‌همین سبب به‌ندرت از نفوذ خود استفاده می‌کرد.»

 

 

لئون تولستوی/ جنگ و صلح/ جلد اول/ ص. ۵۰

 

وقتی این را می‌خواندیم یاد مدیر قسمتی که امیر وقتی در شورای عالی انقلاب فرهنگی کار می‌کرد داشت افتادم. جوری که به در می‌گویم که دیوار بشنود گفته بود من بلیطم را برای هر کسی خرج نمی‌کنم.  بعدها که در تبریز دنبال کار برای امیر می‌گشتیم به همکارانم که همسران صاحب منصب داشتند وقتی می‌گفتم خیلی بی‌ تعارف قطع رابطه می‌کردند. خلاصه پرنس واسیلی چیزی را دریافته بود که تمام صاحب منصبان در تمام دنیا به آن پایبند هستند. دیگر وقتی امام‌ها گزینشی شفا می‌دهند و رفع حاجت می‌کنند بقیه که جای خود دارند. 

 

هفتم: امروز هم برای خودم بودم. هنوز تلنبار شده خیلی دارم، باز هم سراغ پیش نویس کتابم نرفتم. 

 

القصه، از قورت دادن قورباغه طفره می‌روم. 

 

وقتی در سریال با سال تماس بگیر امشب، جسد لالو سالامانکو را که هاوارد همیلتون بی‌گناه را کشته بود کنار جسد او در قبر انداختند و در زیرزمین خشکشویی برای ابد دفن کردند، یاد این بریده از کتاب هرچه باداباد افتادم: «.‌.. درست همون‌طور که همه یه بار جانی دارند، آدمی که باید دوستش بدارند، شاید همه هم یه یار مرگ داشته باشند، آدمی که باید به قتلش برسونن.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۳۹۹

 

تصور اینکه در جهان پس از مرگ مانند آنچه استیو تولتز ترسیم کرده این دو در چه منجلابی دست و پا خواهند زد، سر کیفم آورده. خدایا چه وسوسه‌ای برای امشب من جور شد. هاوارد بینوا در سرسام اینکه چرا کشته شد و چرا نتوانست سر از کار جیمی و کیمی در بیاورد و همزمان مشاهده اینکه لالو مشغول پول درآوردن و خوشگذرانی و احتمالاً کشت و کشتار است بدون آنکه کسی به داد او برسد و عدالت را اجرا کند تا ابد فرسوده خواهد شد.

 

شاید هم دوباره لالو او را بکشد.

 

این نوشته در تیرماه امسال ارسال شده بود (+):

شهیدی که در یک ماه گذشته هیچ نامی از او برده نشد!

آقای رادمان نوشته: «شهید مبارزه با جدایی طلبان و خلق به اصطلاح مسلمان ترک، شهید مبارزه با فتنه قومیتی، شهید یوسف پزشکیان بود.

 

که در آبان ۵۸ در مسیر جهاد و مبارزه با این خلق نامسلمان و با تیر مستقیم این گروهک منحله در شهر تبریز به شهادت رسید.

 

و امروز آقای پزشکیان با غفلت از عواقب دامن زدن به مسائل قومیتی؛ دانسته رأی جمع کرد و ندانسته چه آتشی را روشن کرد!»

 

حالا خبر می‌رسد با پانترک‌ها و سایر تجزیه‌طلبان جلسه دیدار ترتیب می‌دهد به صرف چای و شیرینی. البته آن موقع هنوز مشکل مازوت و کمبود منابع نبود و لامپ‌های اضافی را خاموش نکرده بودند. نور بالا بوده.

دیشب در قسمتی از سریال پرستاران وقتی لوک (برادر مثبت که متخصص شده است) با برادر ناخلف از زندان تازه آزاد شده‌اش دعوا می‌کنند، برادر ناخلف در دفاع از دوست زندانی‌اش می‌گوید در آن ۴ سال زندانی بودن فقط او را داشتم، او هوای مرا داشت.

خب. آقا یوسف، شما در رئیس‌جمهور شدن مسعود که به حساب هم نیامدی، امیدوارم انتظار خاصی ازش نداشته باشی. ما هم نداریم. 

 

صفحه را باز می‌کنم که چیزی بنویسم. در واقع بگویم تا این تکنولوژی که کفار برایمان ساخته‌اند بنویسد. ویل دورانت در تاریخ تمدن می‌نویسد ایرانیان تن به کار نمی‌دادند چون ثروت بسیار داشتند پس پول می‌دادند تا یونانیان و کاربلدان دیگر برایشان کار کنند، بسازند و چه بسا اختراع کنند. ما چه چیزمان از اعقاب هخامنشی خودمان کم است؟

 

به جانگابازها فکر می‌کنم که قبلاً هم نوشته بودم حوصله‌شان سر رفته است (+) می‌آیم بنویسم اما نوشتنم نمی‌آید. مثل کسی هستم که یک پازل ۲۰۰۰ تکه‌ای را با مهارت تمام چیده است و حالا که باید شاید آخرین تکه را سر جایش بگذارد احساس می‌کند «چه کار بیهوده‌ای!» چون فراموش کردم حساب این را بکنم که چطوری می‌خواهم قابش کنم؟

 

من آخرین قطعات را سر جایش نمی‌گذارم. چون دانای کل این داستان منم و دوست دارم پا در هوا ماندن آنها را تماشا کنم. دانای کل هم نبودم بچه سرتق که می‌توانم باشم.

 

در ویسگون درباره دستگاه گوارش و حرکات دودی مری و معده و روده‌ها مطلبی کار کرده بودم. دانش آموزی پرسیده بود این همان حرکت کرمی است؟ بعد لطف کرده و از کتاب درسی برایم عکس گرفت فرستاد که حرکات دودی را حرکات کرمی فید کرده بود. با همکاران که در میان گذاشتم گفتند احتمالاً کار حداد عادل است. عالمان خارجی هم بیخود می‌کنند می‌نویسند اسموکینگ، از این پس باید بنویسند ورم شیپد.

 

هر شب ساعت ده و نیم سریال «با سال تماس بگیر» را تماشا می‌کنیم. ادامه سریال بریکینگ بد است. مریضش شده‌ایم. کاش فقط یک فریم والتر وایت یا جسی پینک را هم نشان می‌داد.

 

چند ماه پیش علیرضا به مادرش گفته بود به این نتیجه رسیده است ه خوشی‌های دنیا خیلی کوتاه است. از کجا به این نتیجه فاخر رسیده بود؟ از اینجا که رفته بودند گردش و خیلی به او خوش گذشته بود اما بعد مریض شده بود و همه آن خوشی پریده بود.

 

نمی‌دانم اینجا درباره کتاب سفر به انتهای شب نوشتم یا نه که مشغول خواندنش هستیم. کتاب تلخی است. با اشارات فراوان به جزئیات. دیوانه کننده است و البته رشک برانگیز. لابلای جملات خلبان را کشف کردم.

 

گفتم خلبان، یاد حماسه خلبان در سفر به بیروت افتادم آن هم با عینک طبی. سفر پرمخاطره‌ای بوده و باید هم عکسش را قاب می‌کردند و با آن عکس یادگاری می‌گرفتند. بهتر از عکس یادگاری با موگرینی بود. نبود؟