و من، پدرم، غمگینم، همچون کبوتری از برجها، بیرون از دستهاش*
یکی از اقوام نزدیک طرفدار جنبش فواحش که قبلاً درباره پارادوکسش نوشته بودم (+) تنها دختر زیبای ۱۷ سالهاش را سال گذشته شوهر داد به یک پسر ۳۴ ساله. دلیل؟ مرد سن بالا قدر زن را بیشتر میداند (البته آن موقع گفتند ۲۷ ساله است). خواستگار، برادر همکلاسی سابق دخترک بود و ۴ سال در اینها را از پاشنه در آورده بود.
دخترک از همان زمان تنهایی من در خانه نور، در عمه پارتی به دخترها ملحق میشد و وقتی مینویسم زیبا یعنی زیباست و مهربان و درسخوان و سر و زیان دار شیرین و دلم میسوزد که مینویسم. مردی که زن زندگی آزادی شعارش بود، و «اگر یک مرد در ایران باشد علی کریمی است» و خب، باید بنویسم خودش با وجود همسری زیبا و بساز، سالهاست خیانت عادتش شده، حالا دامادش در همان روزهای عقد حسابی تمام هیکلش میجنبیده و به خواهرش هم رحم نمیکرده، البته با رضایت خانواده!
مادر دختر به چشم دیده داماد در کارگاه طلاسازیاش کارگر (!) دختر و زن مطلقه مکشوفه دارد و به قول خودش پشت کارگاه هم محل خواب و خور، اما چون پسر خانه و ماشین داشته چشم پوشیده.
دخترک را هر بار میرفته خانه مادرشوهر، کوزتش میکردند و وقتی به مادرش گفته فرموده دخترم اول زندگی است بسوز و بساز! (+)
یک ده ماهی بدون ددر دودور دو نفره، یارو یا تهران بوده یا شمال. «بسوز و بساز» تا اینکه در باغلارباغی تبریز خاله دخترک، داماد را با کارگران مؤنثش میبیند، میپرسد دخترک کجاست؟ میفرماید بچهها حوصلهشان سر رفته بود آمدیم هواخوری فلانی خبر ندارد.
خاله صدایش را در نمیآورد که متهم به «چشم دیدن داماد پولدارم رو نداره» نشود، لذا خود داماد فردا میرود سراغ دخترک و ماوقع را تعریف میکند (سلام مرد شماره یک من). و دعوا شروع میشود. کی؟ زمان جنگ ۱۲ روزه با داداش پزشکیان.
داماد میآید سراغ ۴ تا النگو و قمه کشی میکند (جنبش قمه کشها)، پلیس مداخله نمیکند که خانم وسط جنگیم ها، همسایهها فرار کردند اطراف و اکناف و شاهدی نیست. وسط دعوا دخترک ساده میگوید قانونی اقدام میکنم. پنجشنبه شب است. شنبه تا اینها با آشنایی صحبت کنند وقت وکیل بگیرند برای یکشنبه و برگ ثنا فعال کنند، داماد سن بالا داشته همه چیزش را به اسم مادرشوهر میکرده. همان کاری که چند تا از اقوام سببی نسبی ما کردند. بعله، مگر ملت بلد نیستند؟
خیلی لانگ استوری است دوستان. یعنی هر بار که حرف میزنیم و تعریف میکنند بیشتر انگشت به دهان این پارادوکس زن زندگی آزادی میمانم که همین؟ بعد این دخترک اوایل عقدشان به مادربزرگش و همه گفته بود باید صدایش بزنید آقای نام و نام خانوادگی، چون منت گذاشته آمده با ما فامیل شده. «زن، زندگی، آزادی» این بود؟ همان زمان بهش گفتم او باید کف پای پدرت را ببوسد که افتخار داده دامادتان شود. ما از اسلام این را یاد گرفتیم. اما هوا برش داشته بود. بال در آورده بود را دیدم. بالهایش را دیدم. حالا با بال و قلب و روحی سوخته افتاده در رختخواب. دخترکم.
*محمود درویش:
و من، پدرم، غمگینم،
همچون کبوتری از برجها، بیرون از دستهاش.
نشانم بده که چرا مرا آوردهای... چرا مرا آوردهای.