مرا آفرید آن که دوستم داشت

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زن» ثبت شده است

خیلی وقت است سریال کاراگاهان واقعی تمام شده و خیلی وقت است می‌خواهم بنویسم اما نه که وقت نداشته باشم حس می‌کنم در نوشتن پیر شدم. پیر شدن کند شدن نمی‌دانم، اما صفحه علمی بیشتر وقتم را اشغال می‌کند و نمی‌توانم بر میل باطنی خودم برای آموختن غلبه کنم. لذتی که در شکافتن حقایق پشت کلیپ‌های ساده از حیوانات، حشرات و حتی کارهای هنری ریافت می‌کنم معتادم کرده است.

داشتم می‌گفتم که خیلی وقت است می‌خواهم در مورد این دو سریال بنویسم. دو سریالی که به جز قسمت اول بقیه قسمت‌ها چنگی به دل نمی‌زنند. ولی خوب برای گذران وقت بد نیست آدم گاهی بد بگذراند. چی نوشتم؟

در کل سریال چیزی که خیلی نخ نما است این است که پلیس‌های زن از پلیس‌های مرد شرافت، ظرافت و دقت بیشتری دارند. اگر هم انحرافات اخلاقی داشته باشند مهم نیست چون کارشان خوب است. اما پلیس‌های مرد نه تنها منحرف هستند بلکه کودن، سمبل کار و البته خیانت کار در پرونده‌های جنایی هستند. البته استثنایی هم این وسط هست.

استثنا این است که پلیس‌هایی که قبلاً در جنگ‌های نیابتی آمریکا در کره، تایوان، عراق، افغانستان و غیره شرکت داشتند کلاً خیلی چیز خاصی هستند. حسابی پلیسند. دقیق، پاک دست، ماهر و همه چیز تمام. اصلاً گره‌های بزرگ و لاینحل پرونده‌ها را این گروه از پلیس‌ها همراه پلیس‌های زن باز می‌کنند. فقط همه آنها یک کوچولو عذاب وجدان دارند که چیز مهمی نیست. به هر حال آنها رسالت رساندن دموکراسی به اقصی نقاط جهان را داشتند و مهم نیست چه اتفاقی افتاده است. مثل فیلم‌های هالیوودی شما جهانی را نابود کن تا زنی را نجات بدهی.

یک جایی یکی از این پلیس‌ها یک متهم سفیدپوست را می‌کشد و می‌گوید حالا من قاتلم؟ یعنی میلیون‌ها انسانی که توسط آنها در گوشه گوشه جهان در دو قرن اخیر کشته شده‌اند، آواره شده‌اند و هنوز راهی برای ترمیم ضایعات جنگ پیدا نکرده‌اند، اندازه کشته شدن یک متهم جانی بالفطره در آمریکای گوگولی ارزش ناراحتی و عذاب وجدان ندارند. این همان مهارت دیالوگ نویسی است که به اعتقاد کامشین باعث جلوگیری از افول آمریکا بوده و خواهد بود.

دیالوگ نویسی برای تمام کسانی که آمریکا قبله آمال و سرزمین رویاهای آنهاست. پلیس‌های کهنه سرباز کاردرست و پاکدست که جهان را از لوث جانیان و جنایتکاران پاک می‌کنند. حالا این جانیان و جنایتکاران ممکن است  پدوفیل‌های مرتبط با کلیساهای معلوم الحال من درآوردی در آمریکای نازنین باشند یا پابرهنه‌های افغانستان و عراق. آنها تا پای جان موشکافانه و پیگیر می‌کاوند و از کسی هر چقدر کله گنده ترس و ابایی ندارند. چون آنجا سرزمین رسانه است. سرزمین خبرنگاران مستقل و جسور که برای افشای حقیقت مثل کهنه سربازان حاضرند از جانشان بگذرند. آنجا سرزمین دیالوگ نویسی است. چه به صورت فیلمنامه، چه به صورت مقاله. آمریکایی خوب است آنکه بد است حتماً ریشه غیر آمریکایی دارد. 

قسمت آخر سریال کاراگاهان واقعی آن هم با بازی جودی فاستر، که خب انتظارت را بالا می‌برد، مسخره‌ترین، دلقک‌طورترین و «حیف وقتی که گذاشتم پای تماشایش‌»ترین چیزی نبود که دیدم، ولی بود. به نظرم یک  داستان خوب را به بدترین شکل ممکن دیالوگ نویسی و اجرا کردند.

 

آهان راستی در هر دو سریال در یکی از فصل‌ها، یک سلام علیکی با همجنس‌بازی کرده بودند. اشکالی ندارد. مهم این است که دماغشان را گرفته و پیف پیف کردند. آمریکای خوب مذهبی‌ترین کشور جهان است و این جمله کاملاً جدی بود/است. سلام علیک با پیف پیف آمریکایی واقعی با همجنس‌بازی.

 

یکی از اقوام نزدیک طرفدار جنبش فواحش که قبلاً درباره پارادوکسش نوشته بودم (+) تنها دختر زیبای ۱۷ ساله‌اش را سال گذشته شوهر داد به یک پسر ۳۴ ساله. دلیل؟ مرد سن بالا قدر زن را بیشتر می‌داند (البته آن موقع گفتند ۲۷ ساله است). خواستگار، برادر همکلاسی سابق دخترک بود و ۴ سال در اینها را از پاشنه در آورده بود.

دخترک از همان زمان تنهایی من در خانه نور، در عمه پارتی به دخترها ملحق می‌شد و وقتی می‌نویسم زیبا یعنی زیباست و مهربان و درسخوان و سر و زیان دار شیرین و دلم می‌سوزد که می‌نویسم. مردی که زن زندگی آزادی شعارش بود، و «اگر یک مرد در ایران باشد علی کریمی است» و خب، باید بنویسم خودش با وجود همسری زیبا و بساز، سال‌هاست خیانت عادتش شده، حالا دامادش در همان روزهای عقد حسابی تمام هیکلش می‌جنبیده و به خواهرش هم رحم نمی‌کرده، البته با رضایت خانواده!

مادر دختر به چشم دیده داماد در کارگاه طلاسازی‌اش کارگر (!) دختر و زن مطلقه مکشوفه دارد و به قول خودش پشت کارگاه هم محل خواب و خور، اما چون پسر خانه و ماشین داشته چشم پوشیده.

دخترک را هر بار می‌رفته خانه مادرشوهر، کوزتش می‌کردند و وقتی به مادرش گفته فرموده دخترم اول زندگی است بسوز و بساز! (+)

یک ده ماهی بدون ددر دودور دو نفره، یارو یا تهران بوده یا شمال. «بسوز و بساز» تا اینکه در باغلارباغی تبریز خاله دخترک، داماد را با کارگران مؤنثش می‌بیند، می‌پرسد دخترک کجاست؟ می‌فرماید بچه‌ها حوصله‌شان سر رفته بود آمدیم هواخوری فلانی خبر ندارد.

خاله صدایش را در نمی‌آورد که متهم به «چشم دیدن داماد پولدارم رو نداره» نشود، لذا خود داماد فردا می‌رود سراغ دخترک و ماوقع را تعریف می‌کند (سلام مرد شماره یک من). و دعوا شروع می‌شود. کی؟ زمان جنگ ۱۲ روزه با داداش پزشکیان.

داماد می‌آید سراغ ۴ تا النگو و قمه کشی می‌کند (جنبش قمه کش‌ها)، پلیس مداخله نمی‌کند که خانم وسط جنگیم ها، همسایه‌ها فرار کردند اطراف و اکناف و شاهدی نیست. وسط دعوا دخترک ساده می‌گوید قانونی اقدام می‌کنم. پنجشنبه شب است. شنبه تا اینها با آشنایی صحبت کنند وقت وکیل بگیرند برای یکشنبه و برگ ثنا فعال کنند، داماد سن بالا داشته همه چیزش را به اسم مادرشوهر می‌کرده. همان کاری که چند تا از اقوام سببی نسبی ما کردند. بعله، مگر ملت بلد نیستند؟

خیلی لانگ استوری است دوستان. یعنی هر بار که حرف می‌زنیم و تعریف می‌کنند بیشتر انگشت به دهان این پارادوکس زن زندگی آزادی می‌مانم که همین؟ بعد این دخترک اوایل عقدشان به مادربزرگش و همه گفته بود باید صدایش بزنید آقای نام و نام خانوادگی، چون منت گذاشته آمده با ما فامیل شده. «زن، زندگی، آزادی» این بود؟ همان زمان بهش گفتم او باید کف پای پدرت را ببوسد که افتخار داده دامادتان شود. ما از اسلام این را یاد گرفتیم. اما هوا برش داشته بود. بال در آورده بود را دیدم. بال‌هایش را دیدم. حالا با بال و قلب و روحی سوخته افتاده در رختخواب. دخترکم.

 

 

 

*محمود درویش:

و من، پدرم، غمگینم،

همچون کبوتری از برج‌ها، بیرون از دسته‌اش.

نشانم بده که چرا مرا آورده‌ای... چرا مرا آورده‌ای.