مرا آفرید آن که دوستم داشت

۱۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «مصائب زیستن» ثبت شده است

امروز از لبه مبل پرت شدم و دندان‌هایم به شدت با زمین برخورد کردند.

ظهر دوستان آ.ب مثبت گفتند چون در طول هفته کار دارند امروز عصر بیایند که ورزش تعطیل نشود. قرارمان شد ساعت ۳. یک ربع به ۳ امیر مرا طبق روال گذاشت روی کاناپه تا پایم را آویزان کنم و رفت آشپزخانه. قبلاً این کار را انجام داده بودیم. من در عوالم خودم ابیاتی می‌خواندم. با تماشای گلدان‌ها پشت پرده قربان صدقه خدا رفتم، گریه کردم. یاد مهتاب خانم افتادم که برای خدا عاشقانه اشک می‌ریخت. بعد برای او و همسرش فاتحه‌ای خواندم.

یادم افتاد قرار بود وزنه را عوض کنیم. فقط یادم است داشتم به امیر می‌گفتم وزنه را از بالای کتابخانه پذیرایی... امیر دارم می‌افتم... با دندان خوردم زمین...

سال خوبی را شروع نکردم. از روز اول مشک پر اشکم دم دستم است. روز اول می‌خواستم بنویسم، ننوشتم. گفتم پست اولم تلخ نباشد. دشمن شاد کن نباشد. امروز روز سوم فروردین است. از نیمروز اول که شروع کنیم و البته از اذان صبح روز آخر اسفند، اسفند روی آتشم.

روز اول فروردین داشتم با خواهر ساکن روستایم حرف می‌زدم، یاد مادر کردم. یاد اینکه آن باری که بدون من رفت کربلا دلخور بود، ناراحت بود. قلبش شکسته بود. گفتم مادرم همیشه دوست داشت با من برود بیرون با من برود خرید، با من برود گردش. اما نمی‌دانم در سفر آخرش چرا بدون من رفت.

خواهرم اول متوجه نشد. بعد که فهمید خیلی ناراحت شد. تمام آن روز یاد حرف من افتاده و گریه کرده بود. این را عروسش که دیشب برای عید دیدنی آمده بودند بهم گفت. امروز صبح تهدیدش کردم اگر دوباره گریه کند دیگر با او حرف نخواهم زد.

پس به چه کسی بگویم؟ این اندوه، این رنج، این زندگی پر از فلاکت را با چه کسی در میان بگذارم؟ اینجا بنویسم که ناهید سین که بعد از سال‌ها جستجو مرا پیدا کرده است با خواندن نوشته‌هایم با اسم مستعار بیاید برایم بنویسد خدا جای حق نشسته و الحمدلله که به این روز افتادی؟ سوپروایزر آموزشی بیمارستان فلان تبریز، هم دانشگاهی سال‌های دور.

امیر ترسیده بود. بغلم کرد، بوسید و از من خواست نفس بکشم و بگویم کجایم درد می‌کند؟ ترسیده بود. مثل پسر بچه بی مبالاتی که چیز گرانبهایی را شکسته است. همان موقع دخترها رسیدند و زنگ پایین را زدند. وارد که شدند برخلاف همیشه نمی‌خندیدم. خم شدند به بوسیدنم و نوازشم و امیر جلوی کتابخانه ایستاده بود پشت سر آنها و با انگشتان دستانش ور می‌رفت. ترسان که کسی دعوایش کند. دلم می‌خواست کسی بغلش کند. ببوسد. نوازشش کند و بگوید چیزی نشده است. فدای سرت.

دوستم که داشت مرا می‌بوسید وسط گریه خندیدم و گفتم وقتی دندان‌های بزرگ داری اینطوری می‌شود. خندید و گفت من هم مثل تو هستم. امیر که خندیدیم رفت سمت اتاق خواب صدایش زدم از او خواستم وزنه را عوض کند.

اینجوری است که برای تقویت دست‌هایم با میله بارفیکس تمرین می‌کنیم، اوایل با همان میله خالی بعد وزنه یک کیلویی و حالا قرار بود وزنه دو کیلویی بچسبانیم وسط میله بارفیکس. تمرین با میله بارفیکس را از دختر معلولی در اینستاگرام چند سال پیش یاد گرفته بودم.

خواستم فقط با او حرف زده باشم که از او دلگیر نیستم. نترسد. ورزش را ادامه دادیم با آویزان کردن پای چپم و صحبت کردن از شکستن دندان دختر یکی و دماغ پسر آن یکی. درد داشت شدت می‌گرفت. چهار دندان جلویی. دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. بچه‌ها برایم از جعبه دارو استامینوفن پیدا کردند. سر آن هم شوخی کردم و کمی خندیدیم. نمی‌خواستم اولین دیدار من در سال جدید قلب‌های مهربانشان را آزرده کند. همه که ناهید سین نیستند.

دو ساعت بعد لثه بالایی خونریزی کرد. گفتم پد فشاری درست کنند، دوستم گفت امیر آقا می‌آید می‌بیند می‌ترسد. تمرین تمام شده بود و داشتند می‌رفتند. امیر که آمد بعد از اینکه مرا گذاشت روی تخت و دیدیم خون بند نمی‌آید با پنبه پد درست کرد. خسته بودم خوابم می‌آمد، وسط برنامه زندگی پس از زندگی خوابم برد.

هنوز درد دارم. التهاب لثه بیرونی را نمی‌توانم ببینم ولی با زبانم که به پشت لثه فوقانی می‌زنم ترس برم می‌دارد. جالب اینجاست چهار دندان جلویی قوقانی درد می‌کنند ولی لثه دندان نیش سمت چپم که همین آبان ماه پرش کردیم خونریزی کرد. دلم می‌خواهد با مریم تماس بگیرم تا از پسرش که دندانپزشک است مشورت بگیرم ولی دلم نمی‌خواهد او را هم ناراحت کنم. همه که ناهید سین نیستند خوشحال شوند. برخی ممکن است حتی امشب گریه کنند و برایم دعا کنند. هرچند خودم در قنوت‌هایم که تازگی عادت کردم دعای سلامتی امام زمان را بخوانم، و شنیدم او هم بعد از این دعا با ما ارتباط می‌گیرد و برایمان دعا می‌کند خواستم که مراد دلم را بدهد.

پریشب به خواهرزاده‌ام که هی می‌گفت سرما خوردم گفتم یک سرما خوردی کلاس می‌گذاری؟ با کلاس‌ترین بیماری دنیا را دارم در فروتنی شهره آفاقم و می‌خندیدم و او هی می‌گفت نه خاله خیلی بد سرما خوردم. همدردانه گفتم می‌دانم سرماخوردگی اسمش کوچک است اما پدر در می‌آورد.

ام‌اس فقط کلاسش بالاست. شوالیه مولتیپل اسکلروزیس (+) و من هم که «تو فرق می‌کنی!»، «تو قوی هستی!» نه. من بختم بلند بود. جناب مارتین.

 

بس است یا بنویسم؟

 

*مولوی

 

 

«بیشتر جوانى آدم به ندانم‌کارى می‌گذرد. از اولش هم معلوم بود که دلبرم خیلى زود غالم خواهد گذاشت، هنوز دستگیرم نشده بود که در دنیا دو نوع بشر متفاوت وجود دارد، نوع پولدار و نوع بی‌پول. مثل خیلی‌هاى دیگر بیست سال عمر‌ به اضافه جنگ لازم بود تا یاد بگیرم سر جاى خودم بمانم و قیمت اشیاء و آدم‌ها را قبل از اینکه به طرفشان دست دراز کنم و مخصوصاً قبل از اینکه گرفتارشان بشوم، بپرسم.»

 

فردینان سلین/سفر به انتهای شب/ ص. ۸۳

 

 چند روز است که این صفحه باز است تا به رسم قدیم موتیفات آخر سال بنویسم. درست همانطور که هر روز با خودم می‌گویم برای کانال ایتایم باید فلان صوت را بگذارم و نمی‌گذارم اینجا هم سفید مانده بود که مانده بود. 

 

قدیم‌ها حساب اینکه چه ماهی چه اتفاقی افتاد کجا رفتیم چه کتاب‌هایی خواندم و چه فیلم‌هایی دیدم یا با چه کسانی ملاقات داشتم را داشتم. حالا حساب روزها را هم ندارم. مثلاً اگر سه‌شنبه دوستم نمی‌گفت که پنجشنبه سال تحویل است نمی‌دانستم. 

 

نمره که نمی‌خواهد می‌خواهد؟ امسال یک سفر یک روزه به روستای محل زندگی خواهر بزرگم داشتم. با چند خروج از منزل برای کارهای دندانپزشکی. بقیه ایام خانه بودم. شیمی درمانی را کنار گذاشتم چون علاوه بر عوارضی که از تحملم خارج بود هزینه تحمیل می‌کرد و ما کسی را نداریم عیدی به ما سکه بدهد، چه برسد به اینکه ماشینی بخرد یا خانه‌ای یا از همین دلخوشی‌هایی که بچه‌های بالا دارند. آنهایی که در برش خوب تهران، تبریز یا هر استان/ شهر دیگری از ایران حتی سیستان و بلوچستان زندگی می‌کنند. 

 

«پولدارهاى پاریس کنار یکدیگر زندگى می‌کنند. محله‌شان به شکل یک برش از کیک شهر است که نوکش به لوور می‌خورد و ته گردش میان درخت‌هاى بین پل "اوتوى" و "دروازه ترن". بهترین لقمه شهر همین است. بقیه‌اش فقط فلاکت است و کثافت.

 

همان/ص.۷۶

 

ما همان سنگ زیرین آسیایی هستیم که علی شریعتی می‌گفت. اگر نه من هنوز بعد از یک سال نتوانستم هضم کنم که چطور دوست دختر کارمند سابق وزارت امور خارجه اتاق خواب ۱۲۰ متری‌اش را پر می‌کند؟ «نمی‌دانم چطور ولی پر بود!»

 

احتمال صدی صد، آن دنیا هم سنگ زیرین آسیا هستیم. خودم را می‌گویم، یهو توی خیابان‌های تهران گم می‌شویم  سر از شمال شهر در می‌آوریم و خانه‌هایی می‌بینیم که فقط در ورودی آنها کل خاندان ما را ‌می‌خرد و می‌فروشد. نگاه‌هایمان را می‌دزدیم، تماشا نمی‌کنیم چون قلب‌هایمان را هنوز لازم داریم. مگر قلب آدم چقدر می‌تواند تاب بیاورد؟ دیگر نباید گم بشویم. اصلاً توی خانه می‌مانیم.

 

«براى آدم‌هاى بیچاره دو راه خوب براى مردن هست، یا در اثر بى‌اعتنایى مطلق همنوعان در زمان صلح، یا در اثر شوق آدمکشى همین همنوعان در زمان جنگ. اگر دیگران به فکرت افتادند، بدان‌که بلافاصله فقط و فقط به فکر شکنجه‌ات افتاده‌اند. به هیچ درد این نامردها نمى‌خورى، مگر وقتی که غرق حزن باشی! "پرنشار" در این مورد حق داشت، وقتی که کشتارگاه کنار گوشَت دایر است دیگر درباره مسائل آینده زحمت فکر کردن به خودت نمى‌دهى، فقط به این فکر می‌کنی که در روزهایی که برایت باقى مانده عاشق بشوى، چون این تنها راهى است که مى‌توانی کمى تنت را فراموش کنى، تنی که بزودى از بالا تا پایینش را برایت جر می‌دهند.

 

همان/ ص.۸۴

 

راستی یکی دو ماه پیش یک فیلم تلویزیونی دیدیم به اسم یک بازرس تماس می‌گیرد/ یا وارد می‌شود (AN INSPECTOR CALLS). فیلم را دو بار دیدم و هر دو بار تحت تاثیر قرار گرفتم، همانطور که بازرس خطاب به آقای رولینگ گفت بله جوان‌ها تاثیر می‌گیرند.  یا آنجا مقابل در خروجی وقتی گفت اوا اسمیت و جان اسمیت‌های زیادی آن بیرون هستند.

 

و رولینگ‌ها به فکر نشان شوالیه و قضاوت عمومی. هزاران هزار پوند، یا گلف بازی کردن، می‌تواند تمام اتهامات را پاک کند. مگر نمی‌کند؟ 

 

 

ماجرا؟ تا دلتان بخواهد هست. مثلاً فواحشی که لخت می‌شوند و جملگی پرونده بستری روانی دارند. خب ما که گفتیم از اول حفظ پوشش جنبه عقلانی دارد، هر چی این یکی کمتر، آن یکی هم کمتر. بودار نیست؟ چرا هست! هر جای دنیا غیر از ایران بود حتی در همان هلند ولنگار کت بسته ی‌بردندش آب خنک بخورد بدون ارفاق. مثل آن جنگجویی که ۱۴۰۱ در هلند لخت شد و گفت شما از این‌ها شیر خوردید، تازه نوکشان را چسب ضربدری زده بود. یادتان که نرفته است. ولی خوب امیرکبیر افساد طلبان در داووس سینه را داده جلو باد انداخته در غبغب گفته در خیابان‌های کشور لخت و پتی‌ها می‌چرخند و ما بی‌غیرتها اجازه نمی‌دهیم قانون عفاف و حجاب اجرا شود. تو را به خدا یک تف بیندازید کف دستم. 

 

مثلاً دوباره؟ آمریکا فاند اپوزیسیون را قطع کرده. ترامپ گفته هر کی بگوید بیشتر از دو جنس داریم خر است گاو من است. کانادا ایالت جدید آمریکا هم گفته هر کس و ناکسی در سپاه پاسداران انقلاب اسلامی خدمت سربازی اجباری رفته مخرجش با ما غیر مشترک است. حامد اسماعیلیون هم تغییر جبهه داده صندوق فایت علیه قانون جدید راه‌اندازی نموده.

 

پا قدم پسر قالیباف باید باشد، بعد از آن همه فایت. امروز با خودم فکر می‌کردم چرا من تگ احمدی نژاد دارم ولی تگ قالیباف ندارم؟ با اینکه بیشتر از احمدی نژاد درباره خلبان نوشتم. این هم از شانس خلبان می‌باشد.

 

خب به قول استاد کهنمویی خندوانه «گفتیم خندیدیم حرمت‌ها را رعایت کنیم» برویم سراغ رزق قرآنی. چند روز پیش آیه ۸۹ سوره انبیا را می‌خواندم که «وَزَکَرِیَّا إِذْ نَادَىٰ رَبَّهُ رَبِّ لَا تَذَرْنِی فَرْدًا وَأَنْتَ خَیْرُ الْوَارِثِینَ» (زکریا را [یاد کن] زمانی که پروردگارش را ندا داد: پروردگارا! مرا تنها [و بی فرزند] مگذار؛ و تو بهترین وارثانی.)

 

در قسمت تفسیر نوشته: «در هنگام دعا، خداوند را با آن صفتى که با خواسته ما تناسب بیشترى دارد یاد کنیم.» (+)

 

خیلی فکر کردم که من وقتی برای شفا و رفع شکلم دعا می‌کنم و سلامتی از خداوند می‌خواهم او را با کدام صفت که متناسب باشد صدا بزنم؟ روز بعد نیمه شب بعد از کلی فکر دیدم فقط می‌توانم مثل حضرت ایوب علیه السلام دعا کنم و در حالی که دلم شکسته بود ذکر حضرت ایوب را بر زبان آوردم. چندین بار. اما من کجا حضرت ایوب علیه السلام کجا؟ اجابت دعای او کجا، اصلاً رسیدن دعای من به بالا کجا؟

 

گفتم رسیدن دعای من به بالا، یاد عصبانیت پریروزم افتادم از دوستی که یک سری حدیث درباره کیفیت بارداری و تولد حضرت امام حسین علیه السلام نوشته بود. یکی از غر زدن‌هایم این بود که نوشتی حضرت جبرئیل رفت بالا، مگر حضرت علی علیه السلام نفرموده هر کس برای خداوند جا و مکان تعیین کند کافر است؟ حالا هم که خودم کافر شدم! به گمانم این سید بزرگوار خیلی پیش خدا عزیز است چون علاوه بر خبطی که الان مرتکب شدم دیروز هم یک کلیپ را که شب قبلش دیده بودم درباره خطبه خواندن حضرت ابوالفضل علیه السلام بر پشت بام کعبه، با اینکه به کتم نمی‌رفت، فقط به استناد اینکه در سایت دانشنامه اسلامی هم متن و منبع آن آمده بود منتشر کردم و یکی از مخاطبان عزیز گوشزد کرد که ای بهرام تو را گور گرفت. چون به این سید بزرگوار توپیده بودم که حالا چون در آلکافی نوشته شده باید به آن استناد کرد و منتشر نمود. هق۳.

 

خلاصه از دیروز تا الان دو بار بدجوری دمغ شدم خدا از سومی حفظم کند.

 

روز ۱۲ بهمن در صفحه ۲۹۷ قرآن کریم آیه ۲۸ سوره کهف را خواندم: «با کسانی که صبح و شام، پروردگارشان را می‌خوانند در حالی که همواره خشنودی او را ‌می‌طلبند، خود را پایدار و شکیبا دار، و در طلب زینت و زیور زندگی دنیا دیدگانت [از التفات] به آنان [به سوی ثروتمندان] برنگردد، و از کسی که دلش را [به سبب کفر و طغیانش] از یاد خود غافل کرده‌ایم و از هوای نفسش پیروی کرده و کارش اسراف و زیاده روی است، اطاعت مکن.» و یاد سخن بنیانگذار جمهوری اسلامی ایران افتادم که فرمود این پابرهنگان هستند که تا انتها پای انقلاب می‌مانند. همان روز می‌خواستم اینجا بنویسم که نشد و حتی در کانال هم ننوشتم از بس که در هپروت خوش می‌گذرد. 

 

البته هپروت هپروت تمام جبروت مرا اشغال نکرده است، زمانی که هوشیار هستم مشغول ترجمه و نوشتن هستم در جایی ولی خب از این وضعیت راضی نیستم و حس می‌کنم بیشتر از این‌ها باید فعالیت کنم. این مشغول ترجمه شدن مرا از نوشتن در وبلاگ و البته به اشتراک گذاشتن ارزاق محروم می‌کند.

 

سلین؟ لامصب روده دراز است و هنوز مشغولیم با مرگ قسطی‌اش.

امروز از ساعت ۴ صبح بیدارم. شاید زودتر. دقیق یادم نیست. وقتی اینطور بیدارم یعنی فشارم بالاست. الا کلنگ و تیشه به راه است. هرچی که هست کلی کار عقب افتاده را انجام دادم. جز اینکه خیلی کم با خدا صحبت کردم.

 

آیت الله بهجت خدا بیامرز ‌می‌گفت وقتی بیدار می‌شوید نصف شب حداقل یک سلامی بدهید یک صلواتی بفرستید. اگر نا ندارید که نماز شب بخوانید ، موضوع نا نداشتن نبود موضوع این بود که نمی‌توانستم برای مهر و شال امیر آقا را بیدار کنم.

 

از همه این‌ها بگذریم تولدم هم گذشت. تولدم این بار مصادف شد با مبعث پیامبر اعظم صلوات الله علیه و آله. روز تولدم برایم خیلی مهم است دلیلش همینی هست که شده است اسم وبلاگم و تمام دلخوشی من همین است.

 

روزها برایم تند می‌گذرند، با اتفاقاتی که هرچه پیش آید خوش آید. با آدم‌هایی که به من یاد می‌دهند از هر کسی انتظار نداشته باشم و کلاً انتظار نداشته باشم. گاهی کسانی هستند که بدون آن که بدانی از یادت نمی‌کاهند. یکی در مسیر کاظمین و سامرا. یکی مثل فاطمه اشجعی عزیز با زیارت عاشورا به نیت خوب شدن حالم.

 

حس می‌کنم رزق و روزی قرآنی‌ام کم شده است. روزانه حداقل دو سه صفحه می‌خوانم و البته ذهنم درگیر مسائلی می‌شود اما به نوشتن نمی‌آید و بعد میان اتفاقات و خواب و مشغولیات دیگر گم می‌شوند. یکی از آنها این بود که خداوند درباره مشرکین و کافران در این جهان از چشمای نابینا و گوش‌های ناشنوا و قلب‌های قفل شده سخن می‌گوید. اما در روز جزا و روز کیفر از شهادت دادن چشم و زبان و پوست سخن به میان می‌آورد. و عذاب سوختن پوست و دوباره برآمدن پوست و دوباره سوختن و تا ابد تکرار تکرار تکرار.

دو سال پیش آقای آل داوود در کانالش مطلبی گذاشته بود که دانشمندان پی بردند قلب برای خودش مغز دارد و البته قرار بود مطلب ادامه‌دار باشد که هیچ وقت ادامه نیافت. دوباره چند روز پیش یک فیلم کوتاه دیدم درباره همین موضوع البته خارجی بود. قرار است دنبال آن هم باشم که نمی‌دانم کی؟

 

یک دنیا کار عقب افتاده و نیمه تمام دارم از تابلوهای رنگ روغن نیمه کاره تا تابلوهای گلدوزی نیمه کاره. کیف نمدی نیمه کاره. سری قبل که دوستان AB مثبتم آمده بودند برای ورزش کنیم.‌ ژاکت قلاب بافی خیلی قدیمی را دادم به دوستم که اگر می‌تواند آستین‌هایش را جدا کند تا الان که لاغر شدم و آن را زمانی بافته بودم که بسیار لاغر بودم (سلام هادی﴾، بتوانم به عنوان آستین بپوشم برای مانتوهایی که آستین کوتاه دارند. فکر می‌کردم بافتنی خیلی ناقص است اما در واقع کامل بود. فقط احتمالاً چون دیگر وزنم زیاد شده بود کنار گذاشته بودم. و جالب اینجاست که الان آنقدر لاغر شدم که همین ژاکت برایم گشاد است.

 

دوستم پیشنهاد داد دو تا از موتیف‌های ناقص آستین ژاکت را تمام کند تا بتوانم بپوشم. حیف است. دیروز از من پرسید دور بازویت چند است؟ اندازه گرفتیم ۲۲,۵ سانتی‌متر بود. شکم را صابون زدم برای یک غافلگیری از دوست هنرمندم. مثل دستبند مرواریدی که بالاخره با روش قلاب بافی بعد از ۱۰ سال سر به سامان گرفت و حالا هر روز که نگاهش می‌کنم، خواسته یا ناخواسته، چون به مچ دست راستم است که فعالیت می‌کند دلم غش می‌رود برای دوستم دعا می‌کنم، کیف می‌کنم. چیزهای کوچکی، نه! چیزهای بزرگی که دارند جوانه‌های امید را از لابه‌لای سنگ‌هایی که در دو سه سال اخیر رویم هوار شده بودند بالا می‌آورند. شکافنده دانه‌ها را شکافته، جوانه‌ها دارند بالا می‌آیند. ناملایمات؟ همیشه بودند و هستند. منم همیشه بودم و همیشه خواهم بود

 

با چشم‌ها و زبان و پوستی که علیه من سخن خواهند گفت و عذابی پرتکرار و ابدی. از خشم تو به رحمت تو فرار کنم که مرا آفریدی چون دوستم داشتی. دوستم بدار و بگذار دوستت داشته باش مرا لحظه‌ای به حال خود رها نکن.

 

چقدر پایان بندی این پست شبیه پست‌های آن مرد شد. کیس استادی خوبی را از دست دادم هرچند به قدر کفایت از ذخایر سیاسی کشور دستم آمد. بنویس ولی.

 

صحبت وبلاگ شد یادم افتاد که وب سایت لانگ شات پورج هم از دست رفت.

 

 

 

*مولوی

 

«لامپرنت همچو حسى داشت نسبت به همه چیز، همه‌ش هم به‌خاطر زخم معده‌ش، یک زخم خیلى دردناک، زخم عمیق سوراخ سوراخ در دو انگشتى دهنه معده… همه عالم براى او چیزى بیشتر از ترشى و اسید نبود… فقط همین براش مانده بود که کارى کند که سر تا پا “بیکربنات” بشود… همه روز کارش این بود، فرقون فرقون بیکربنات مى‌خورد… باز موفق نمى‌شد خودش را خاموش کند! توى شکمش انگار انبرى بود که آتش‌ها را به هم می‌زد و همه دل و روده‌ش را خاکستر می‌کرد… بزودى دیگر چیزى غیر از سوراخ توى شکمش نمى‌ماند… سوراخ‌هایى که از آن ورشان ستاره‌ها می‌زد بیرون، با ترشى معده، زندگى براش طاقت‌فرسا شده بود…»

 

 

فردینان سلین/ مرگ قسطی/ صص. ۲۳۶ – ۲۳۷

 

یعنی هر کجا همدردی پیدا می‌کنم که مثل من با هیولا در نبرد است شاخک‌هایم تیز می‌شود. سلین حتی هیولا را قشنگ‌تر از من توصیف کرده است. با اینکه درد خودش نبوده. درد کس دیگری بود. می‌دانم. دارم شکسته نفسی می‌کنم.

 

اینکه تقریباً هر روز فرصت که دست می‌دهد دو کتاب متفاوت را همزمان می‌خوانم، مرا می‌برد به سال‌های خیلی دور وقتی یک کتاب را توی ماشین در مسیر رفت و برگشت به بیمارستان می‌خواندم و کتابی را در خانه.

 

به راستی که کتاب بهترین دوست آدمی است. گیرم امیر آقا موقع خواندن فلاکت‌های آقای فردینان می‌زند زیر خنده وقتی که من قلبم اینجا درد می‌گیرد. به قول او حتی فلاکت را هم طور قشنگی توصیف می‌کند. هرچند زندگی در فلاکت به هیچ وجه قشنگ نیست. زشت است. دردناک است. اگر به تنهایی کتاب را می‌خواندم بدون شک با چشم‌های اشک ریز ادامه می‌دادم. مچاله می‌شدم. چه بهتر که امیر آقا می‌خندد و حواس هورمون‌ها را پرت می‌کند.

 

آندره‌کوچکه هر چه‌قدر هم که بی‌سروپا بود، به هر حال ماهی ۳۵ فرانک مزد می‌گرفت. از این بیشتر نمی‌شد ازش بهره‌کشی کرد… پدرم مخ خودش را داغان می‌کرد که ببیند من در آینده چه‌کار می‌توانم بکنم؟ چه‌طور می‌توانم گلیم خودم را از آب بکشم بیرون… دیگر عقلش جایی قد نمی داد… چیزی که مسلم بود این بود که به درد کار اداری نمی‌خوردم… از خودش هم بدتر… تحصیلاتی که نداشتم، اگر در کار بازار هم شکست می‌خوردم دیگر کلکم کنده بود. دیگر باید عزام را می‌گرفت… التماس می‌کرد که کسی بیاید کمکم در حالی که من سعی خودم را می‌کردم…

 

به‌زور هم که شده بود علاقه و پشتکار نشان می‌دادم… ساعت‌ها زودتر از وقت می‌رفتم فروشگاه… برای جلب توجه… شب هم بعد از همه می‌رفتم خانه… با این همه نظر خوبی به‌ام نداشتند… کارم فقط خرابکاری بود… وحشت برم می‌داشت… مدام اشتباه می‌کردم...

 

باید این به سرت آمده باشد تا بفهمی ترس و اضطراب یعنی چه…. ترسی که مثل خوره می‌افتد توی اندرونت تا توی قلبت…

 

الآن‌ها اغلب به کسانی بر می‌خورم که ناراضی‌اند و غر می‌زنند… آدم‌های بی‌مایه بی‌خودی‌اند. کارشان گیر دارد… دستشان جایی بند نیست، الکی‌خوش‌اند… اعتراضشان اعتراض آدم‌هایی است که به دردی نمی‌خورند. رنج و زحمت پشتش نیست، بی‌پشتوانه‌ است… چون هیچ‌اند…

 

مرگ قسطی/ فردینان سلین/ صص. ۱۸۲-۱۸۳

 

دیشب تا اذان بیدار بودم و جز چند چرت کوتاه، چشم بر هم نگذاشتم. وقت اذان از امیر خواستم فشارم را بگیرد، ۱۳ روی ۹ بود. فهمیدم فشارم بالا بوده که خوابم نبرده. در واقع این که فکر می‌کردم بالا رفتن فشارم منتفی شده اشتباه بود. کم شده ولی هنوز الاکلنگ برقرار است، گیرم سمتِ کم، سنگین شده.

 

خنده‌دار است اما از آمادگی دولت ظریف برای «بدیم بره» با غرب که خنده‌دارتر نیست. هست؟

 

امروز صفحه قرآن کریم روزانه آیات ۱۲۷ تا ۱۵۲ سوره مبارکه صافات داستان حضرت یونس علیه‌السلام بود، یاد سید حسن نصرالله افتادم که می‌گفت هر کسی درونش باید یک یونس داشته باشد. همان که برای اولین بار به ملت ایران گفت انتخاب شما این بار فرق می‌کند. همان انتخابی که مقاومت را درو کرد… جبران ناپذیر.

 

از آبان ۱۴۰۲ که ایران شد رئیس مجمع اجتماعی شورای حقوق بشر رسیدیم به صدور قطعنامه حقوق بشر کانادا علیه ایران در آبان ۱۴۰۳.

 

کسی نوشته بود «مذاکره دوباره با گرگ‌ها؟» چرا که نه؟ هنوز قسمت‌هایی از مقاومت مانده که درو نشده، یعنی شما می‌گویی کار را نیمه تمام بگذارند؟ الحوثی، بشار اسد. الی ماشاءالله. ۴ سال مثل برق می‌گذرد، تازه اگر قصه بنی‌صدر تکرار نشود که گویا قرار است بشود و همت کردند حتماً بشود. چون تا شهید زنده است خلبان، باکی نمانده است که نشود.

 

 

قرار بود به کجا برسم؟ می‌دانستم نمی‌توانم تا ابد بر بیوه‌ام ظاهر شوم؛ نه فقط به این دلیل که کارم بدون رضایت او بود، خود سفر پوست آدم را غلفتی می‌کند، طوری که بعدش عقلم دیگر سرجایش نبود. به گریسی می‌گفتم «کلیدم رو ندیدی؟» و نمی‌فهمیدم چرا جوابم را نمی‌دهد.

چندین بار فراموش کردم که مرده‌ام. خیلی وقت‌ها هم بی‌نهایت افسرده و مستأصل بودم. هر وقت قلبم دیگر کشش تصویر بیوه و فرزندم را نداشت می‌رفتم پشت پنجره و ماه را تماشا می‌کردم، آن قمر زیبای قدیمی سرمازده‌ی زمین، و اشک می‌ریختم. چون ماه من این بود. آرزو می‌کردم بتوانم راهی برای بازگشت حقیقی پیدا کنم.

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۳۱۱

 

این کتاب را خیلی وقت است تمام کردیم و یک وقفه یک هفته‌ای هم پیش آمد تا اینکه کتاب سفر به انتهای شب سلین را شروع کردیم به خواندن. در واقع امیر برای من می‌خواند. هنوز تعدادی از انتخاب‌های هرچه باداباد مانده که دلم نمی‌آید منتشر نکنم. 

خیلی کم کار شدم، می‌دانم. چون تایپ کردن با میکروفون هم سختی‌های خودش را دارد. از مباحث سیاسی و اجتماعی هم به آن صورت نمی‌توانم بنویسم یا مکاشفات مذهبی. ولی این به این معنی نیست که از آنها غافلم یا محروم. 

حالا که حرفش پیش آمد رزقم از صفحه دوم سوره سجده آیات ۱۲ تا ۲۰، اشاره به نماز شب در آیه ۲۰ در این سوره یادآور شهید دفاع مقدس، شهید محسن صاحب‌الزمانی بود. معروف به شهید خوش قول که معتقد بود طلبه‌ای که نماز شب نخواند، نمی‌تواند ادعا کند سرباز امام زمان است. 

برای همین، گاهی که به درخواست پدر و مادر شب را در منزل می‌ماند و هنگام خواب مادر برایش رختخواب گرم می‌انداخت، برای حفظ ظاهر روی رختخواب می‌خوابید. وقتی پدر و مادر تنهایش می‌گذاشتند، رختخواب گرم را جمع می‌کرد و روی فرش می‌خوابید.

او در جبهه نیز نیمه‌های شب در گودالی پنهانی مشغول نماز شب می‌شد.

 

در صفحه سوم آیات ۲۱ تا ۳۰ سوره مبارکه سجده، در آیه ۲۱ می‌فرماید (در این دنیا) عذابی دردناک قبل از عذاب بزرگ (در آخرت) به آنها می‌چشانیم شاید که برگردند؟

 

آخر چرا انقدر مهربانی خدا؟ هر کاری می‌کنی که برگردیم و چه بد عاقبتی برای کسانیکه برنمی‌گردند که در قیامت با آنها حرف نخواهی زد.

خدایا مرا از کسانی قرار بده که از تو به تو فرار می‌کنند.

 

امروز در صفحه اول سوره احزاب آیات ۱ تا ۶:

ابتدای آیه ۶ می‌فرماید «النَّبِیُّ أَوْلَىٰ بِالْمُؤْمِنِینَ مِنْ أَنْفُسِهِمْ»

 

رسول خدا صلى الله علیه و آله فرمود: سوگند به خدایى که جانم در دست اوست، ایمان هیچ یک از شما کامل نیست، مگر این که مرا از جان و مال و فرزند و از همه‌ مردم بیشتر دوست داشته باشد. (+)

آیا چنین دوستش داریم؟ اگر چنین دوستش داشتیم واقعه سقفیه اتفاق می‌افتاد؟ 

 

 

 

وقتی با ویلچر در خیابان‌ها و پیاده روها تردد می‌کنید مهم نیست در کدام شهر ایران باشید. آسمان همه جا همان رنگ است. آبی کثیف.

پیاده روها که برای خود افراد سالم امنیت و فضای کافی برای عبور و مرور ندارند چه برسد به کسی که سوار ویلچر است. 

 

وقتی از جعبه‌های جلوی سوپرمارکت‌ها، ماشین‌های جلوی مکانیکی‌ها، موتورهای پارک شده جلوی فست فودی‌ها، مبل‌های سبک جلوی مبل فروشی‌ها، گعده پیرمردها کنار دیوار مساجد، میله‌های با اشکال متنوع فروکرده در زمین از طرف شهرداری برای جلوگیری از تردد موتورها، حتی گاهی مسیر مثلاً مخصوص ویلچر که تنگ و ناتراز است به خیابان پناه می‌برید، در واقع به عنوان کسی که سوار وسیله‌ای چهار چرخ است، جای نادرستی نرفته‌اید.

 

البته این نقل مسیر کردن، به شرطی است که یک پل درست و درمان آن طرف‌ها پیدا کنید که ماشینی جلوی آن پل پارک نکرده باشد. پل خودش قوس و قزح نداشته باشد، درب و داغان نباشد. 

 

وقتی وارد خیابان شدید نه بوق دارید نه صندلی، ببخشید! چراغ راهنما. باید حواستان به ماشین‌هایی که دوبله پارک کرده‌اند، یا ناگهان قصد تغییر مسیر یا گرفتن سبقت دارند باشد.

 

ماشین‌های پارک شده کنار خیابان، گاهی خطرناک‌ترند چون ممکن است ناگهان از پارک خارج شوند یا درشان بی‌هوا باز شود. 

در کنار تمام این‌ها ممکن است ناگهان پرت شوید روی زمین چون چاله کوچکی را در آسفالت خیابان ندیدید چون یک موتوری خواسته از شما سبقت بگیرد. ضمن اینکه در آیین نامه‌ها قید نشده حق تقدم با کدام یک از شماهاست.