- ۲۹ شهریور ۰۳ ، ۱۲:۰۲
- ۰ نظر
گویا آقای اژهای برای اثبات همراهیاش با دولت نفاق فائزه را به صورت مشروط آزاد کرده است تا من پولدار نشوم (+). البته از آن پابندی که به پای فرماندار قزوین بسته بودند هم خبری نیست.
گویا آقای اژهای برای اثبات همراهیاش با دولت نفاق فائزه را به صورت مشروط آزاد کرده است تا من پولدار نشوم (+). البته از آن پابندی که به پای فرماندار قزوین بسته بودند هم خبری نیست.
آیا اصحاب جمل، هنوز چون رعد در خروش و چون برق در درخشش هستند؟
زیرا نه طلحه کشته شد و نه زبیر. انگار کن نزدیک باریدنند.
رزق امروزم از یک صفحه قرآن کریم امروز:
در آیات ۴۸ تا ۵۱ سوره مبارکه نمل درباره ۹ گروه از قوم ثمود میگوید که مفسد بودند ولی خود را اهل اصلاح میدانستند. جالب اینجاست که به الله قسم میخورند که نگذارند حضرت صالح علیه السلام و پیروانش پیروز شوند.
میفرماید نقشه کشیدند و الله نقشه کشنده قهاریست، ببینید عاقبت کسانی را که برای پیروان الله مکر میکنند.
وفاق میلی
*مولوی
دلتنگیم.
دلتنگ همین پایی که گذاشتید روی خط مرزی در جواب نوک پنجه الهام روی خط.
دلتنگ اقتداریم در این بازار مکاره «وفاق میلی» خلبان و جراح.
میزبانِ میزبان
دیشب مهمان داداش کوچیکه بودیم، برای همین آمده بودند خانه ما. روال خانه ما اینجوری است که وقتی مهمان کسی هستیم یا سهممان را شیک و تزیین شده برایمان میآورند یا اینکه میآیند اینجا پخت و پز میکنند با هم میخوریم. جمع میکنند، بشورها را میشویند، جمع و جور میکنند و میروند. از معایب محاسن «تختی شدن» (+) است.
خانواده داداش کوچیکه معمولاً از نوع دوم هستند. زن داداشم و مهدیه زودتر آمده بودند از زن داداشم خواستم اگر وقت کرد به ملاقات همسایه سمت راستی برود. مهدیه گفت بهبه چه طاقچه قشنگی! گفتم از قشنگیهای دولت پزشکیان است که طاقچه زدیم شمعدانک گذاشتیم رویش.
بحث ممنوع!
بعد از نماز برادرم با علیاکبر آمدند و نوشابه کوکاکولا گرفته بودند. پیش از آمدنشان حین صحبت با مهدیه و مادرش هم فهمیدم و گفتم که نخرید چون درصدی از درآمدش میرود برای اسرائیل. مهدیه گفت پس چرا تولید میشود در ایران؟ داشتم توضیح میدادم که نگاه کرد به مادرش که پیش من نشسته بود و حرف توی حرفم آوردند و گوش ندادند.
وقتی به علیاکبر گفتم چرا کوکاکولا خریدی و پرسید چرا عمه؟ مهدیه از آشپزخانه گفت هیچی علیاکبر. عصبانی گفتم «مهدیه!» و دلیل را برای علیاکبر توضیح دادم. همان وسط حرفم برادرم با صدای بلند به مهدیه گفت بحث نکن! ولی من ادامه دادم و علیاکبر که همیشه سوال پیچ میکند پی نگرفت.
تصمیم کبری
امیر خربزه گرفته بود اما چون زن داداشم و مهدیه در آشپزخانه بودند نرفت داخل و گذاشت روی کانتر. به علیاکبر گفتم انها را بگذارد توی یخچال. مهدیه گفت خودم میگذارم عمه و دستشان بند هسته آلبالو بود. گفتم علیاکبر برو آنها را بگذار توی یخچال. رفت و امیر از راه دور راهنمایی کرد کجا را خالی و پر کند و تمام شد.
دلم گرفت و تصمیم گرفتم اصلاً حرف نزنم. علیرغم میلم رفتم توی ویراستی. برادرم هم تلویزیون همیشه خاموش ما را روشن کرد پارا المپیک ببینند. علیاکبر دو سه بار آمد پیشم حرفی زد و رفت. غمگین بودم و فقط نگاهش کردم. البته حرفهایش خبری بودند. ولی ایموجی هم نزدم.
همسایه
زن داداشم که دستش آزاد شد گفت بروم خانم همسایه را ببینم بیایم. ایموجی زدم. سرگرم بودیم. من در ویراستی، مردها با تلویزیون و مهدیه در آشپزخانه. نفهمیدم زمان چقدر گذشته که مهدیه رفت دنبال مادرش. شام آماده بود و من یادم رفته بود قرص نیم ساعت قبل غذایم را بخورم. خوردم و با اینکه قبل از آمدنشان گفته بودم دوست دارم بنشینم روی مبل، امیر که پرسید بگذارمت روی مبل، گفتم نه.
نیم ساعت بعد از همه شام خوردم. چربی غذا ماسیده بود چون هوای تبریز یهو سرد شده. ظرفها هم شسته شده بودند، خربزه قاچ شده بود، زن داداشم نمازش را خوانده بود آمد کنارم نشست و گفت همسایه او را نشناخته. گفت هر چی معرفی کردم چپکی نگاهم کرد. حتی دختر همسایه سمت چپی هم که آنجا بوده رفته مادرش را صدا زده، حاج خانم هم به جا نیاورده. تا گفته دخترم میماند پیش عمهاش گفتند آهان. ـ لانگ استوری ـ گفتم خوب عینکت را برمیداشتی! آنها هیچوقت تو را با عینک ندیدند.
حرف زدیم. مهدیه هم بوی ضد یخ شنید آمد داستان دنبال مادرش رفتن را گفت. بوی ضد یخ الکی بود، هنوز غمگین بودم و مثل حاج خانم همسایه جملات تکراری میگفتم. حرف نداشتم. گوش دادم. علیاکبر هم آمد روی چهارپایه میز توالت که شده نشیمنگاه هر کی که بخواهد غذایم را بدهد نشست. داداشم فرمود عمه اذیت میشود، نمیشدم. از جوش روی زاویه فکش گفت پسرکم. ایموجی زدم.
قرصهای ساعت دهم را خوردم. خربزه خوردیم. حرف تکراری زدیم و رفتند.
مکاشفات
به امیر گفتم غمگینم. گفت برادرت با توپ پر آمده بود. گفتم مهدیه هم نمیگذاشت حرف بزنم. کمی دلداری داد. خسته بودم زود خوابیدم.
صبح قربان خدا بروم ابوعلی سینا شدم و سر نماز فهمیدم توپ پر و بحث نکن مهدیه از کجا آب میخورد. ور ارشمیدسم به امیر گفت یوریکا یوریکا. پدر و دختر که به پزشکیان رأی دادند و احتملاً مثل چی پشیمانند ، عین عملههای اصلاحطلب با گردن نگیر کلفت، فکر میکردند قرار است بچسبانم به بت جدیدشان، آنطور کردند.
اگر بهتان بگویم برادرم روز تشییع شهدای خدمت چه اشکی برای آقای رئیسی میریخت ممکن است تعجب کنید، حالا اگر بگویم در انتخابات استوری اینستاگرامش این بود که «خواستند امام خمینی را خفه کنند اوج گرفت. من به عشق رهبرم و برای در اوج ماندن پرچم ایران رای خواهم داد» روی عکس جراح قلب، چه حالی میشوید؟
این پست از ساعت ۷ صبح تا ۱۴:۳۰ دقیقه بین خستگی و سایر مشغولیات نوشته شد.
هرگونه کمبـود کالا، بیـکاری، افــت ارزش و اعتـبـار پـول و افـتـضـاحهــای اقتـصــادی، احتمالاً به اقدامات ما نسبت داده میشود؛ این همان چیزی است که ما میخواهیم. «اگر بتــوانیم آنها را متقـاعد سازیم کـه آنهــا در تلهای گرفتار شـدهاند کـه راه خروجی نــدارد، فشــار بــرای تـغییــر شرایــط، اعمــال میشـود.»
اسناد لانه جاسوسی: ۳دسامبر۱۹۷۹
آنچه دشمن میخواهد، امروزه، از دهان سیاستمداران ما خارج میشود :
تا با دنیا! نبندیم مشکلات ما حل نخواهدشد. با کدخدا باید بست.
بـه زبـان آوردن این جمــلات توسـط مقامـات و مردم ،به دشمن پالسِ فشارِ بیشتر را خواهد داد.
🔍 اکنون کاملاً با کامشین موافقم. آمریکا دیالوگ نویس خبرهای است خصوصاً برای غرب گرایان. یاد سخنان آقای یونس محمدی در برنامه مکث، آبان سال گذشته افتادم. به هر حال دانشآموختگان ایرانی پرورشگاه غرب امثال ظریف، ذخایر ارزشمندی برای چوب لای چرخ انقلاب اسلامی ایران گذاشتن هستند. (اینجا، انتهای پست)
خانم همسایه سمت راست نزدیک سه ماه است بیمار شده. خانم مهربانی که در خواب دیده بود من خوب شدم و با گریه بیدار شده بود. دلم برایش خیلی تنگ شده است، اما نمیتوانم به ملاقاتش بروم. گویا چند روز در میان برای دیالیز میبرندش بیمارستان. قبلش هم چندان سلامتی نداشت. بعد از فوت همسرش که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند سکته میکند و به سختی میتوانست با یک نیمه سالم بدنش کارهای خانهاش را بکند و به همسایهها سر بزند.
دلم برای خیلیها تنگ شده است. دلم برای همکارانم، برای دوستانم، برای برخی از اقوام، دلم برای کوچهها و خیابانها تنگ شده است. اما به نزدیکترین دلتنگی نمیتوانم سر بزنم.
هر روز که بیدار میشویم سریع باتری گوشی را چک میکنیم که مبادا برق قطع شود و گوشی باتری نداشته باشد. دستشویی رفتن، حمام رفتن، کیک پختن و بسیاری از کارهای شاید پیش پا افتاده را با ترس اینکه کی برق قطع میشود کی نمیشود یش میبریم.
بعد از مدتها شمع خریدیم. یک شمع هم به صورت ثابت گذاشتیم توی دستشویی. زندگی بسیار رمانتیک شده است. شما چی؟ از این همه هیجان و رمانس در زندگی لذت میبرید؟ یا منتظر هیجانات بزرگتری هستید؟
دیروز هوس تماشای «اژدها وارد میشود» را کرده بودم اما امروز شد که تماشا کنیم. از بس رخوت دارم. از بس دلم خواب میخواهد و بیشتر روز را و تمام شب را میخوابم. به آخرهای فیلم که رسیدیم تعجب کردم چون یادم نبود. یعنی من آخر فیلم را ندیده بودم؟ چطور میشود همه فیلم، حتی حواشی فیلم خاطرم باشد ولی چند دقیقه انتهای فیلم را اصلاً به خاطر نیاورم؟
دلم برای خانم همسایه تنگ شده، خوابم میآید و احساس میکنم همه فیلمها را و چه بسا همه کتابها را نصفه و نیمه دیده و خواندهام. حس میکنم زندگی را نصفه و نیمه زیستهام. همانطور که نصفه و نیمه نقاش بودم، شاعر بودم، نویسنده بودم. نصفه و نیمه شاغل بودم. نصف و نیمه دوختم. نصف و نیمه آفریدم و نصفه و نیمه همسری کردم.
به گمانم تنها کاری که کامل انجام دادم بندگی نکردن خدا بوده.
الان هم حال ندارم نوشته را تمام کنم لذا نصفه و نیمه منتشر میشود.
*مولوی
« اگر دولتی را دید که خلاف میکند، ملت باید تودهنی به او بزند. اگر چنانچه دستگاه جابری را دید که میخواهد به آنها ظلم کند، باید شکایت از او بکنند و دادگاهها باید دادخواهی بکنند؛ و اگر نکردند خود ملت باید دادخواهی بکند، برود توی دهن آنها بزند.»
صحیفه امام خمینی/ جلد ۶/ ص.۴۶۱
بکوبید توی دهان کسانی که میگویند ریاست جمهوری مقدس است و نباید بهش گفت بالای چشمت ابروست.
الاکلنگها.
نواصولگرایان حقیقتاً سرمایههای اصلاح طلباناند:
چند سال طول کشید تا بفهمند برجام بده.
دو انتخابات طول کشید تا بفهمند نامزدشون رای نداره.
یک کابینه بستن طول کشید تا بفهمند پزشکیان وظریف دورشون زدند.
تازه شاید هم نفهمیده باشند!
سلمان معمار