مرا آفرید آن که دوستم داشت

۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

«آتش‌سوزی در اورشلیم

آتش‌سوزی هنوز مهار نشده و در نزدیکی بزرگراه ۱ همچنان در حال گسترش است، مسافران با وسایل نقلیه و پیاده شروع به تخلیه از بزرگراه ۱ کرده‌اند.

شبکه ۱۲ عبری: دستور تخلیه شهرک میشمار آلون صادر شده است!»

 

به قاضی زاده خبر بدهید فرزندان اسماعیل چیزی نمی‌گویند ولی خداوندشان را سربازانی در آسمان و زمین است (فتح: ۷)

 

 

پ.ن: حسین قاضی زاده کارمند ایران اینترنشنال است. موقع آتش سوزی در بندر شهید رجایی نوشته بود فرزندان موسی بلوف نمی‌زنند.

 

خانمی که برای تمیزکاری آمده گفت «خونه‌ای که زن توش نباشه پشیزی نمی‌ارزه.»

کاش اگر صدای در هم شکستن قلبم را نشنید، نم چشمهایم را می‌دید.

پیامبر اکرم صلی الله علیه و آله و سلم فرمودند:

«قال: یا على! خمسة تنور القلب : کثرة قرائة قل هو الله احد و قلة الکلام و مجالسة العلماء والصلاة فى اللیل و المشىء الى المساجد»

یا على! پنج چیز دل را نورانى مى‌کند: کثرت تلاوت سوره قل هو الله احد، کم گویى، مجالست با علما، نماز شب و گام برداشتن به سوى مسجد.

 

 

این حدیث را که خواندم یاد کتاب خار و میخک اثر شهید یحیی سنوار افتادم. آنجایی که در اوایل کتاب شخصی به نام شیخ احمد چند جوان را می‌بیند که کنار دیوار خانه‌ای روی پتویی نشسته و بازی می‌کنند می‌رود کنار آنها می‌نشیند. با آنها گپ می‌زند و از هدفمندی در زندگی می‌گوید.‌سپس آنها را دعوت می‌کند تا بعد از نماز مغرب در مسجد با هم باشند و به ادامه گفتگو بپردازند. 

چون کتاب را صوتی گوش دادم نمی‌توانم واگویه صحیح با ذکر صفحه داشته باشم اما از ابتدا تا انتهای داستان یعنی از همان دوران کودکی شخصیت اول داستان یعنی احمد که همراه پدربزرگش به مسجد می‌رفت و ادای نماز خواندن در می‌آورد تا انتهای داستان آنچه هدایتگر و جهت بخش حرکت جهادی در جوانان کرانه باختری و غزه است محوریت مسجد است.

تقابل کنشهای فکری متضاد از کمونیست‌ها گرفته تا اسلامگراها، تشریح روش‌های شکنجه و بازجویی، بازخوانی تاریخ تحول در زندان‌های رژیم صهیونیستی توسط زندانیان با اعتصاب غذا و اتحاد عجیبشان، ساخت دانشگاه اسلامی در غزه توسط خود دانشجویان، پاکسازی جاسوسان و تغییر فضای فاسد برخی جوانان فریب خورده حتی به قیمت حذف فیزیکی برادر توسط برادر، صحبت کردن از حربه‌های تکراری و البته ناشیانه رژیم صهیونیستی در تولید و انتشار اخبار و... 

گاهی میان خنده گریه می‌کردم و گاهی میان گریه لبخند می‌زدم. وقتی یحیی عیاش موقع افطار می‌شنود که خانه‌ای که در آن پنهان شده محاصره شده است، بدون اینکه از کوزه‌ای که برداشته بود آبی بنوشد به پشت بام رفت و بعد از کشتن یک صهیونیست توسط سربازان کشته شد و از پشت بام به پای یک درخت  زیتون افتاد و سربازان جرات نکردند به بدن بی‌جان او نزدیک شوند و خونش فرصت داشت خاک پای درخت زیتون را سیراب کند، یاد یحیی افتادم. سه روز بدون غذا و آب در حالی که خیلی‌ها می‌گفتند او در کاخش در زیر زمین پنهان شده است آن صحنه بی‌بدیل را آفرید.

یاد علیرضا داوری می‌افتم که گفت او جاسوس است و یاد شیخ فتحی که محتویات جیب سنوار را گذاشته و نوشته بود ببینید خود او هم از محصولات اسرائیلی می‌خورده.

یحیی عیاش تشییع جنازه باشکوهی در باریکه غزه داشت اما یحیی سنوار... 

داشتم می‌گفتم از محوریت مسجد اینکه آقای قرائتی شاید بیش از دو دهه است که می‌گوید مسجدها را احیا کنید اینکه مسجد است که انسان می‌سازد نه حسینیه که فقط شور ایجاد می‌کند. این را می‌شود هنوز هم در مردم غزه دید که در پیرامون خرابه‌های مساجد که فقط گنبدی روی تلی از بتن پاره‌ها باقیمانده جمع می‌شوند، نماز می‌خوانند، غذا می‌خورند و مسجدها را گیرم با خاک یکسان شده خالی نمی‌گذارند. 

خار و میخک داستان اشغال فلسطین و تفاوت میان مردم کرانه باختری و غزه است. وقتی کم کم جوانان غزه فرصت می‌کنند وارد سرزمین اشغالی شوند و به کرانه باختری بروند و یا در الخلیل و رام الله زندگی، کار و تحصیل کنند و بچرخند، متوجه فاصله طبقاتی میان خودشان و آنها می‌شوند. وقتی یکی از جوانان با دیدن خانه‌ها می‌گوید پسر با پول سنگ‌های این خانه می‌شود غذای چند روز مردم غزه را تامین کرد، یاد تهران و آن در خانه می‌افتم که می‌توانست زندگی هفت پشت ما را تامین کند.

خواندن آن کتاب چشم انداز دیگری برایم گشود.

 

این صفحه چندین روز است که باز است تا بنویسم، اما نوشتنم نمی‌آید. پر از حرفم اما لب‌هایم را بسته‌ام. کامشین عزیز دندان‌ها را رها کردم چون «خسته بود». می‌دانی که چه می‌گویم. هیولا را نمی‌دانم چه کسی بیدار کرد اما وقتی دکتر، یک دکتر برای اولین بار با دیدنم روی ویلچر گفت ای داد اینکه بدنش سِر است! وای بیماری‌اش هم که پیشرفته است! موقع برگشتن توی آسانسور خودم را در آینه نگاه کردم، مردم چطور مرا می‌بینند و تحمل می‌کنند

همکار آ.ب مثبتم گفت تو در میان بیماران ام‌اسی خیلی ناجوری. حالا نه با این ادبیات اما حرفش همین بود. چند وقت پیش یک ویدیو دیدم درباره مرگ یا خودکشی سلول‌های عصبی. وقتی که اندوه و التهاب و فقدان اکسیژن باعث می‌شود سلول عصبی خودش را از دیگر سلول‌ها جدا کند مچاله شود و محو شود. (دلم نخواست حذف به قرینه کنم.)

من اندوه، التهاب و فقدان اکسیژن را سال‌هاست تجربه می‌کنم و همین که مغزم هنوز کار می‌کند از شگفتی‌های آفرینش است. تو می‌دانی من از چه حرف می‌زنم. یادت هست به من گفتی از نخ تسبیح؟ آن ایمیل تو را گاهی می‌خوانم و چقدر دلم می‌خواهد روزی که کتابم را نوشتم آن را هم میان جملات جا بدهم. مثل پست پین شده در وبلاگ رها شده کتایون آموزگار که شاید اولین پاراگراف کتابم شود.

یک ساعتی است بیدارم مثل تمام نیمه شب‌هایی که بیدار می‌شوم و ذهنم برای یادآوری بسیار فعال است و میل به نوشتن دیوانه‌ام می‌کند اما دست نگه داشته‌ام. و هر جایی سر می‌زنم به جز پیش نویس کتابم. از چه بنویسم؟ از اندوه، التهاب و فقدان اکسیژن؟ موقع نوشتن چنان تعبیرها چنان فضاسازی می‌کنم که خودم ترسم می‌گیرد. من مثل سلین این قدرت را ندارم که تف سر بالا بنویسم. اینکه او چطور جرات کرده است نمی‌دانم. وقتی برای اولین بار حتی قبل از اینکه با سلین آشنا شوم حسین شرفخانلو گفت بنویس! تف بنداز! فکر کردم دیوانه است. به راستی که باید دیوانه باشم. دیوانه باشم؟

وقتی خیلی سال پیش داستان مادربزرگم را تحت تگ قهرمان خان شروع کردم و البته از همان اول اشتباه کردم که خواستم مشارکتی باشد و از مسیر خارج شد، ناگهان با خودم گفتم داری چه کار می‌کنی؟ می‌خواهی بگویی فلان عمو بچه‌های مادربزرگت را گرفت و او را از خانه، از آن خانه بزرگ پر از انبارهای غلات، از آن حشمت، از آن شکوه بیرون گرد و زد توی سر مادر تو به خاطر یک اشتباه؟ طوری زد که مادرت در ۸۰ سالگی یادش بود و با به خاطر آوردن آن می‌گفت از کودکی کسی مرا دوست نداشت؟

می‌خواهی بگویی فلان خاله‌هایت مادربزرگت را کتک زدند به خاطر بهتانی که به او زده بودند؟ می‌دانی اگر داستان مادربزرگت را بنویسی تمام بستگانت را از دست می‌دهی؟ باید تنها بازمانده باشی تا بی‌واهمه شروع کنی از بی‌ شوهری، بی‌پدری و ظلمی در بیش از صد سال پیش بنویسی، محمدرضا بایرامی در اتاقش در سازمان عریض و طویلی (سوره) بگوید این‌ها را بنویسی که چه شود؟ به چه درد این زمانه می‌خورد؟ یعنی بگذار آن زن بینوا همانطور که زیر سنگ سفید زیبای مرمری که دایی مرحومت بعدها روی قبرش گذاشت، که هر زمانی در هر دمای هوایی دستت را روی آن بگذاری مانند آب گوارای یک چشمه زلال و خنک است آرام بگیرد.

خاطرات در ذهنم در حال فوران است. حرف‌های مادرم آن خاطرات دلتنگی که برایم تعریف می‌کرد. آن اندوه، التهاب و فقدان اکسیژنی که ۸۰ سال تحملش کرد چگونه آن کوه را از پا نینداخت؟ چطور روی پا ماند؟ چه قدرتی داشت؟ مثل مادربزرگم. زن قد بلند تنومند و مهربان با شکر پنیرهایی که از جیب مخفی جلیقه مخملش در می‌آورد و به من و داداش کوچیکه می‌داد و ما مثل پیروزمندان نظر کرده می‌رفتیم گوشه‌ای و به خیال اینکه کسی را در غنایم شریک نکردیم با خنده می‌خوردیم. آه ای کودکی.

حالا چطور بنویسم؟ اینطوری ممکن است بخشی از خانواده را از دست بدهم. سلین چطور این دیوانگی را کرد؟ چون تک فرزند بود. مرد بود. و هرگز سلول‌های عصبی‌اش خودکشی نکردند. اینطور و این شکلی که آن دکتر، حالا گیرم برای اولین بار دکتری با دیدنم آن جملات را بر زبان بیاورد. جملاتی که خیلی‌ها به زبان نمی‌آورند. من قوی هستم؟ من هم مثل مادربزرگم و مادرم قوی هستم مثل کوه؟ نه من درخت شدم. مثل درختان نمدار جنگل Fanal بخشی از جنگل Laurisilva در جزایر مادیرا در اقیانوس اطلس. کج و کوله غرق در مه، کهنسال و سورئال. و البته ترسناک.

صدای اذان بلند شد. اما تا ساعت پنج که هم قرص‌هایم را بخورم نمازم را به تاخیر می‌اندازم تا چند بار امیر را بیدار نکرده باشم. و چقدر نوشتم کامشین عزیز بی اینکه به پیش نویس کتابم سر زده باشم. آیا این‌ها می‌تواند بخشی از کتابم باشد؟ آیا بنویسم؟ تف بیندازم؟ مثل سلین خودم را در معرض نقد قرار دهم آنطور که خودش می‌گوید توهین آمیز؟