- ۰۵ آذر ۰۳ ، ۰۵:۱۲
- ۰ نظر
پریروز، عصر لرزش قلبم دوباره بیدارم کرد اما چشمهایم را بسته نگه داشته بودم. بین خواب و بیداری. در واقع مغزم بیدار شده بود ولی خودم نمیتوانستم بیدار شوم. چون فشارم آنقدر پایین بود که قدرت نداشتم چشمهایم را باز کنم یا امیر را صدا بزنم. اما توی خواب برای هزارمین بار در این چند ماه اخیر تصمیم گرفتم به دکتر توتونچی زنگ بزنم و داشتم البته توضیح میدادم که قلبم موقع حادثه چگونه میتپد.
یادم هست دنبال واژه برای توضیح بودم و در همان حال خواب و بیدار به او میگفتم قلبم طوری میتپد انگار که بخواهند درختی را از ریشه بکنند و ریشهها را رگهای قلب در نظر بگیرد که با خارج شدن از خاک، توپ ریشه از هم بپاشد. قلب را توپ ریشه قلمداد کردم، همین قدر علمی!
دیشب سلین در توصیف بیمار خردسالش نوشته بود «بهبر هنوز هذیان نمىگفت، فقط ابداً میل نداشت از جاش جنب بخورد. هر روز وزن کم میکرد، یککم گوشت زرد رنگ و لَخت هنوز به استخوانش چسبیده بود که با هر تپش قلبش از بالا تا پایین مىلرزید. انگار که قلبش زیر سرتاسر پوستش بود، بسکه ظرف یک ماه مریضى لاغر شد، بود. وقتى دیدنش میرفتم لبخندهاى دلنشینى تحویلم میداد. به همین حالتِ آرام و دوستداشتنى از ۳۹ درجه به ۴۰ درجه رسید و روزها و هفتهها به حالتى متفکر همانجا ماند.»(ص. ۲۹۰)
یاد خودم افتادم. آنطور که در پاهایم زدن قلبم، میتکاندم. از بس که لاغر شدهام مثل بهبر کوچولو.
*عطار