ذی شعور بودن حبس ابد است فرزندم. به مهمانی خوش آمدی.
با بچه در وان بود و لبانش آهسته تکان میخوردند. به نظر خوشحال میآمد ولی از دفعهی قبل پیکسلیتر بود. گریسی واقعی بود یا تصویر ویدیوییاش؟ نمیتوانستم بفهمم، ولی در هر حال دیدن او و بچهمان باعث شد حس کنم موجودی ناکارا هستم. شوهری بیلیاقت و ناموجود. داشتم فکر میکردم فقط بیعرضهها اجازه میدهند به قتل برسند که گریسی چیزی را در هوا حس کرد؛ آن چیز من بودم.
با چشمانی پر از اندوه عاشقانه نگاهم کرد و فرزند گلگونمان را آورد بالا، جوری که انگار میخواست قربانیای را پیشکش خدایان کند. خدای من، این بچهی خوردنی مال من بود. دوست داشتم مثل گردنبندی سنگین به خود بیاویزمش و انگشتان کوچک دست بینهایت کوچکش را ببوسم. دوست داشتم برش دارم و با هم فرار کنیم به اثیر.
ذیشعور بودن حبس ابد است فرزندم. به مهمانی خوش آمدی. دردی حیوانی لبخند گریسی را کج و معوج کرد و وقتی نزدیکتر شدم دیدم عواقب تولد کودک با بخیههای ناشیانه روی بخش پایینی شکمش خطاطی شده. پس زایمان سختی داشته.
استیو تولتز/ هرچه باداباد/ صص. ۲۹۷ ـ ۲۹۸