- ۲۴ اسفند ۰۳ ، ۱۴:۱۳
- ۲ نظر
علیرضا به مادرش گفته است الان در دل تو سرزمینی است که بچه در آن زندگی میکند.
علیرضا به مادرش گفته است الان در دل تو سرزمینی است که بچه در آن زندگی میکند.
صفحه را باز میکنم که چیزی بنویسم. در واقع بگویم تا این تکنولوژی که کفار برایمان ساختهاند بنویسد. ویل دورانت در تاریخ تمدن مینویسد ایرانیان تن به کار نمیدادند چون ثروت بسیار داشتند پس پول میدادند تا یونانیان و کاربلدان دیگر برایشان کار کنند، بسازند و چه بسا اختراع کنند. ما چه چیزمان از اعقاب هخامنشی خودمان کم است؟
به جانگابازها فکر میکنم که قبلاً هم نوشته بودم حوصلهشان سر رفته است (+) میآیم بنویسم اما نوشتنم نمیآید. مثل کسی هستم که یک پازل ۲۰۰۰ تکهای را با مهارت تمام چیده است و حالا که باید شاید آخرین تکه را سر جایش بگذارد احساس میکند «چه کار بیهودهای!» چون فراموش کردم حساب این را بکنم که چطوری میخواهم قابش کنم؟
من آخرین قطعات را سر جایش نمیگذارم. چون دانای کل این داستان منم و دوست دارم پا در هوا ماندن آنها را تماشا کنم. دانای کل هم نبودم بچه سرتق که میتوانم باشم.
در ویسگون درباره دستگاه گوارش و حرکات دودی مری و معده و رودهها مطلبی کار کرده بودم. دانش آموزی پرسیده بود این همان حرکت کرمی است؟ بعد لطف کرده و از کتاب درسی برایم عکس گرفت فرستاد که حرکات دودی را حرکات کرمی فید کرده بود. با همکاران که در میان گذاشتم گفتند احتمالاً کار حداد عادل است. عالمان خارجی هم بیخود میکنند مینویسند اسموکینگ، از این پس باید بنویسند ورم شیپد.
هر شب ساعت ده و نیم سریال «با سال تماس بگیر» را تماشا میکنیم. ادامه سریال بریکینگ بد است. مریضش شدهایم. کاش فقط یک فریم والتر وایت یا جسی پینک را هم نشان میداد.
چند ماه پیش علیرضا به مادرش گفته بود به این نتیجه رسیده است ه خوشیهای دنیا خیلی کوتاه است. از کجا به این نتیجه فاخر رسیده بود؟ از اینجا که رفته بودند گردش و خیلی به او خوش گذشته بود اما بعد مریض شده بود و همه آن خوشی پریده بود.
نمیدانم اینجا درباره کتاب سفر به انتهای شب نوشتم یا نه که مشغول خواندنش هستیم. کتاب تلخی است. با اشارات فراوان به جزئیات. دیوانه کننده است و البته رشک برانگیز. لابلای جملات خلبان را کشف کردم.
گفتم خلبان، یاد حماسه خلبان در سفر به بیروت افتادم آن هم با عینک طبی. سفر پرمخاطرهای بوده و باید هم عکسش را قاب میکردند و با آن عکس یادگاری میگرفتند. بهتر از عکس یادگاری با موگرینی بود. نبود؟
سیب نوشته: «هر وقت پیاده روی میکنیم، علیرضا میشه راننده و از جلو میره و ماشین میرونه... میپرسه خانم کجا میرین؟
من سوار میشم و باهاش هم مسیر میشم، اما زهرا هیچوقت همراهی نمیکنه و جلو میزنه تا حرص علیرضا رو در بیاره! هوا گرم بود علیرضا گفت میخای کولر رو روشن کنم؟ گفتم بله رسیدیم به سایه، گفت مامان روشن کردم! (خنکای سایه)
من : غش...
و هر وقت از سایه در میومدیم میگفت دیگه خاموش کردم!
راننده کوچولوی من !»
اینها را در اینستاگرام مینویسد و هر از گاهی اسکرین شات برایم میفرستد. هر از گاهی.
*تا که از جانب معشوقه نباشد کششی
کوشش عاشق بیچاره به جایی نرسد
ـ؟ـ