- ۱۳ آذر ۰۴ ، ۲۳:۵۱
- ۰ نظر
خواهر ساکن روستایم برخلاف یکی دو ماه گذشته صبح تماس گرفت و تعریف کرد خواب پدرم را دیده. در خوابش من طفلی کوچک بودم و گریه میکردم و او که سعی میکرد با غذا دادن آرامم کند نمیتوانست و مدام میگفته خدایا چرا مادرم مرد که نتوانند آرامم کنند؟ آن یکی خواهرم هم داشته نگاه میکرده و پدرم خیلی ناراحت بوده. گفت یک کیسه برنج هم آورده بود.
دیشب چهار فرشته موکل و خدا را شاهد گرفتم بر تهمتی که زد و کل خاطرات ۸ سال بودنم در تبریز را زنده کرد. امیر گفت قرآن بخوان آرام شوی، یادم افتاد گفت داشتم قرآن میخواندم و قبل از خداحافظی گفتم حالا برو قرآن بخوان. گفتم زاناکس با نسکافه بدهد. و بسیار حرف زدم. تکراری و جدید و گفتم امیر برای همین است که نمیتوانم ببخشم که میگویی چرا نمیبخشیام اگر دوستم داری؟
حرف زدم، گریه کردم و گفتم همین امروز صبح با خودم میگفتم چه خوب اینجا حالم بد نشده، امیر گفت یادت هست آن دفعه هم شب زنگ زد؟ خندید که چرا نمیخوابد و به تو زنگ میزند؟
آن دفعه هم شب زنگ زد، دقیق نه و نیم شب. آن دفعه حلالیت نخواست و نکردم. این بار که پدرم را کشانده به خواب خواهرم بیش از ۶۰۰ کیلومتر آنطرفتر. با مادری که دوباره مرده و من همانم. دختری که از کودکی مغضوبم.
امروز صبح که بیدار شدم آرام بودم، زاناکس کارش را بلد است. بیشتر طول روز فشارم پایین بود و خوابیدم. یک کلیپ کوتاه حیات وحش زیرنویس و سه مطلب علمی آماده کردم. اما دادخواهی پدر و مادرم بود که خوابم کرد. خیلی خوابیدم.
امیر رفت بالکن گفت برگشتم حال داشتی کتاب بخوانیم. حال دارم.
*امیرالمومنین امام علی علیهالسلام