مرا آفرید آن که دوستم داشت

از امیر خواستم دفتری که شیرازه سیاه دارد و کرم رنگ است را برایم بیاورد که اولین دفتر خاطرات رسمی من بود. قبل‌تر از زمان دبیرستان توی سررسید می‌نوشتم. می‌خواستم ببینم از چه تاریخی در آن می‌نوشتم و ببینم آیا در مورد آن شب کذایی و روزهای پس از آن چیزی نوشتم یا نه؟

 

دست خطم را که دیدم قلبم مچاله شد دلم تنگ شد... اولین نوشته تاریخ ۱۲ بهمن ۷۹ بود. نوشته بودم که همراه شهلا دانایی رفتیم کمی خرید کردم؛ مجله درد، این دفتر و یک گل سینه. یادم نبود گل سینه را همراه شهلا دانایی گرفته باشم و حتی یادم نبود که هیچ وقت با او بیرون رفته باشم. هرچند با هم نه اینکه دوست باشیم ولی نزدیک بودیم.

 

نوشتن راهی برای فراموش کردن نبود «خوب من!» نوشتن برای این بود که سال‌ها بعد که سراغشان می‌روم مچاله شوم. تنگ شود سینه‌ام. بغض پرده شود توی چشم‌هایم. خوب من خوب من خوب من خوب من تو گولم زدی.

پ.ن: این یکی از دست خطهای من است  جزوه و روزمره‌ها را اینطور با این دست خط می‌نوشتم. به مرور البته آن یکی دست خط با خشونت بیشتری غلبه کرد.

 

*حافظ

خبرنگار غزه‌ای نوشته: ببخشیدمان؛ با کشته‌شدن و ذبح‌شدن‌مان اذیت‌تان کردیم!

ازعجناکم را وقتی می‌گویند که از جمع مهمانی بلند شده‌اند و دارند از در خانه بیرون می‌روند!

دم در موقع رفتن می‌گویند: ازعجناکم... یعنی ببخشید، اذیت‌تان کردیم، ما دیگر داریم می‌رویم...

 

درد دندان‌هایم کم شده است ولی سرگرمی این روزهایم این است که بفهمم چطور می‌شود دندانی که تا دیروز فکر می‌کردم لق شده دردش زودتر از دندانی که ظاهرا مشکلی نداشت کم شده است. زبانم بازی جدیدی پیدا کرده با لمس لثه‌هایم و فشار آوردن به دندان‌ها و امتحان درد و احتمال لقی تک تک دندان‌های آسیب دیده.

هنوز نمی‌‌توانم با دندان‌های جلو حتی نرم‌ترین خوراکی را گاز بزنم، درد به شدت کاهش پیدا کرده اما هنوز هست و من هنوز می‌ترسم. هنوز همان دختری هستم که وقتی کلاس سوم راهنمایی یک جوش زیر پوستی چرک کرده بود و لپ سمت چپش باد کرده بود و دکتر کوششی گفته بود اگر با آمپول‌ها خوب نشود باید جراحی کنیم شب و روز توده‌ای را می‌دید که جراح از میان پوست، گوشت و استخوان بیرون می‌کشد.

اما چرک با همان روزی سه آمپول جمع شد و آنچه باقی ماند سوراخی بود که سال‌هاست هر از گاهی باید میان ناخن‌ها فشارش بدهم تا خالی شود.

داریم کتاب جنگ و صلح را می‌خوانیم! تصورش هم سرسام آور است ولی داریم این کار را می‌کنیم. همچنان که امیر کتاب را می‌خواند و از چین لباس‌های ابریشم و ساتن و تورها و مخمل‌ها می‌گوید و کفش‌های بدون ساق، من با فریبا در خیابانی در ارومیه خیلی اتفاقی خودم را داخل یک گالری می‌یابم. قاب‌های بزرگ از مهمانی‌های اشراف اروپا و روسیه. زنانی با پوست سفید و گونه‌های هلویی رنگ در لباس‌های پف‌دار و چین‌دار با گردنبندهای مروارید و برلیان. ورنی رنگ‌ها را جاندارتر درخشان‌تر می‌کند انگار که پیش خدمتی تازه‌کار هستی آنجا مبهوت سیمای دختران و زنانی که باب آن روزها شانه‌ها و سینه ‌برهنه‌شان را با آن گردن‌های کوتاه گرد اشرافی که تو پر و برازنده میزهای ضیافت‌های آن چنانی بیرون گذاشته‌اند، پلک نمی‌زنی که مبادا خطا کنی و ثانیه‌ای آن همه نور و رنگ و زیبایی را از دست بدهی.

وقتی تولستوی موشکافانه سر و صورت و اندام شخصیت‌ها را توصیف می‌کند با خودم فکر می‌کنم اگر قرار بود تولستوی مرا توصیف کند چگونه آغاز می‌کرد؟

خودم یک بار به امیر گفتم من تک تک اجزای صورتم قشنگ هستند اما در مجموع و در کنار هم نازیبا. چشم‌هایم «چاه‌های سیاه واژگون»، که وقتی به بالا نگاه می‌کنند زیباترند. لب‌ها و دهانم و دندان‌هایم شاید قشنگ‌ترین و بی عیب‌ترین قسمت‌های صورتم باشند. اما هیچ تناسبی با صورت مستطیل شکلم ندارند. فک درشت استخوانی با چانه‌ای که مختص آدم‌های مصمم است اما، من آدم مصممی نیستم.

سال ۷۲ که برای اولین بار عینکی شدم داداش رضایم گفت از وقتی هم که عینک می‌زنی خوشگل‌تر شدی، با خنده گفت من سرم را پایین انداختم. با عینک قشنگ‌تر می‌شدم. این را خودم می‌دانستم. یکی از آخرین بارهایی که وقتی تهران بودیم رفتیم کافه و امیر بلند شد تا از من و الهام و زرمان عکس بگیرد و من عینکم را طبق عادت درآورده بودم چون نزدیک را خوب می‌دیدم، گفت عینکت را بزن. الهام گفت نمی‌خواهد. امیر گفت نه بهتر است عینکش را بزند، که لابد توی عکس خوب بیفتم. روزهایی بود که دیگر مرا نمی‌خواست و بی‌پروا از عیب‌هایم می‌گفت. بی‌اعتنایی می‌گرد، جلوی جمع خرابم می‌کرد. شاید بهتر باشد بنویسم بیشتر از قبل و بی‌پرواتر از قبل.

آن روز در آن دیدار در کافه دیاموند، حتی الهام و زرمان هم مثل سابق نبودند، دوستان «دوران مجردی» امیر هم بی‌پروا نادیده‌ام می‌گرفتند. از خسته شدن امیر آگاه بودند حتی پیش از اینکه به خودم گفته باشد. «اینو همه می‌دونن! همه!» خانواده‌اش، دوستانش و هر غریبه دیگری که به قول خودش وقتی توی کافه‌ای تنها می‌نشسته به گریه و می‌آمده برای رفع نگرانی و ادای انسان دوستی‌اش. و من نمی‌دانستم وقتی کیک شکلاتی خیس می‌پخت، نان صبحانه از فر در آمده را می‌آورد ببینم وقتی شب‌ها قبل از خواب مولوی می‌خواندیم و من دلم به چند تیر و تخته خوش بود که زندگی دارم 

راست می‌گفت.

دارد باران می‌بارد. نمی‌دانم چرا از وقتی ساعت داروها را عوض کرده‌ام و شب‌ها زودتر از قبل می‌خوابم نماز صبح‌هایم قضا می‌شود‌. امروز هفت بیدار شدم. هوا به قول خواهر ساکن روستایم صورت در هم کشیده است. امیر گفت باران می‌بارد. این نوشته دیشب شروع شد و امروز صبح با تلخی تمام شد. اما قرار نبود تلخ باشد. القصه «خود غلط بود آنچه می‌پنداشتیم». نوشته است که خود را پیش می‌برد. مثل زندگی. اوست که تو را با خود پیش می‌برد. با چند تیر و تخته.

 

صبح بخیر.

 

* تیتر مطالب معمولاً بعد از اتمام مطلب انتخاب و نوشته می‌شود، حافظ و تولستوی هم گویا با هم تبانی کردند.

مجتبی عسکری مشاهده‌ای از حضور نمایندهٔ بنی‌صدر دارد که آن را بازگو می‌کند: ما داخل سپاه در اتاق خودمان نشسته بودیم که یک دفعه من دیدم نمایندهٔ بنی‌صدر به طرف اتاق احمد رفت. همان موقع به بچه‌ها گفتم: «الانه که این کتکه رو بخوره و بیاد بیرون!» همان هم شد! هنوز پنج دقیقه نگذشته بود که دیدم او با شتاب از اتاق احمد به بیرون پرت شد؛ طوری که سرش به شیشهٔ روبه‌روی اتاق خورد و شیشه شکست. بعد هم با سرعت از سپاه خارج شد. 

 

هاشم فراهانی دلیل نحوهٔ خروج آن‌چنانی نمایندهٔ بنی‌صدر را از اتاق متوسلیان از زبان خود او بیان می‌کند: برادر احمد برای من تعریف کرد؛ وقتی نمایندهٔ بنی‌صدر وارد اتاق شد گفت من باید محل اسکان و خواب آقای بنی‌صدر را ببینم که در خور ایشان باشد. او گفت «در ضمن شما باید یک تشک فنری برای خواب ایشان و هم‌چنین توالت فرنگی تدارک ببینید.» این را که گفت، بلند شدم، زدم زیر گوشش و گفتم: «جمع کن برو دنبال کارت!» و از اتاق بیرونش کردم. خوب یادم هست زمانی که زمزمهٔ ورود بنی‌صدر به مریوان شد، از زبان برادر احمد شنیدم که گفت اگر بنی‌صدر پایش را در مریوان بگذارد، من او را دستگیر و محاکمه خواهم کرد.

 

 

علی اکبری مزدآبادی/ برادر احمد؛ روایت حیات جهادی احمد متوسلیان/ صص. ۲۵۶-۲۵۷

 

کانال حرف حساب (+

 

می‌گویند‌‌ شمخانی گفته بود احمد متوسلیان دندان کرم خورده‌ای بود که کندیم انداختیم دور. راست گفته اگر نه، نه دولت‌های سه‌گانه روحانی را داشتیم نه مرعشی‌ها را و نه نفتکش‌های شخصی شمخانی را.

 

 

[آن مؤمنان، همان] توبه کنندگان، عبادت کنندگان، سپاس گزاران، روزه داران، رکوع کنندگان، سجده کنندگان، فرمان دهندگان به معروف و بازدارندگان از منکر و پاسداران حدود و مقرّرات خدایند؛ و مؤمنان را [به رحمت و رضوان خدا] مژده ده. (توبه: ۱۱۲)

 

عکس از انیمیشن قلعه حیوانات بر اساس کتابی به همین نام از جورج اورول.

 

در باب آخرت: فرمود: تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی

یک مسافر، زاد و راحله دارد؛ زاد و توشه انسان بعد از مرگ، تقواست. و اگر این مسافر راحله داشته باشد؛ یعنی مَرکَب داشته باشد، این راه را بهتر طی می‌کند.

زاد انسان، تقواست: تَزَوَّدُوا فَإِنَّ خَیْرَ الزَّادِ التَّقْوَی

راحله، محبت است که آسان‌تر و سریع‌تر این راه را طی می‌کند: إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونی‏ یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ

همه ما محبّ خدا هستیم، چون تمام هستی ما از اوست؛ اما تمام کوشش و تلاش ائمه علیهم السلام این است که ما را از مرحله محبّ بودن، به محبوب بودنِ خدا منتقل کنند.

در مسائل سیر و سلوک اگر کسی بخواهد از مقام محبّ بودن، به محبوب بودن برسد، حد وسط آن حبیب الله است. اگر کسی پیرو حبیب الله بود، از محبّ بودن به محبوب بودن منتقل می‌شود.

فرمود شما به مردم بگویید: إِنْ کُنْتُمْ تُحِبُّونَ اللَّهَ فَاتَّبِعُونی‏ من که حبیب خدا هستم، در مدار محبت و دین من حرکت کنید، یُحْبِبْکُمُ اللَّهُ و از محبّ بودن به محبوب بودن خواهید رسید.

 

 

آیت الله جوادی آملی/ حکمت‌های نهج البلاغه/پیاده سازی سخنرانی؛ ۱۳۹۷/۰۲/۲۰

 

در باب دنیا: اللَّهُ لَطِیفٌ بِعِبَادِهِ یَرْزُقُ مَن یَشَاءُ (شوری: ۱۹)

 

ذات اقدس اله فرمود: همه موجودات را من روزی می‌دهم؛ اما مؤمن را از راهی که گمان نمی‌برد روزی می‌دهم. نه این که مؤمن اهل کشاورزی و صنعت و ... نیست. او این کارها را می‌کند؛ اما برایش روشن می‌شود که یک دست غیبی دارد او را تامین می‌کند تا به قدرت خودش تکیه نکند.

 

آیت الله جوادی آملی/ تفسیر سوره شوری/جلسه نوزدهم

 

 

گلوله توپ توى صورتش خورد و سوتش کرد، گلوله بزرگى هم بود، جایى بود به اسم "گارانس،" تو منطقه موز، کنار یک رودخانه... حتى یک ذرهٔ یارو هم پیدا نشد، دوست عزیز! فقط خاطره‌اش ماند... با وجود این، بیچاره بلند قد بود، شانه‌هاى پهنى داشت، قوى و ورزشکار بود، ولى جلوی گلولۀ توپ چه فایده؟ جلوى گلوله توپ نمی‌شود گردن‌کلفتی کرد!

 

فردینان سلین/ سفر به انتهای شب/ ص. ۱۱۱

 

گفت ئه خاله مکه هم رفته‌ای؟ چقدر قدت بلند بود.

 

جلوی قبرستان بقیع یک دسته پسر بچه ده دوازده ساله با یک دوربین پرولوید، بازارگرمی می‌کردند. با مادر ایستادیم  و عکس رنگ و رو رفته‌ای را تحویل گرفتیم، دو هزار تومن. پسر پول را روی هوا بلند کرد و دوید و بچه‌ها دنبالش.

 

قدم بلند بود؟ زری اسفندیاری می‌خواست توصیفم کند می‌گفت یک قد بلندی دارد. زینب هم که این را از من پرسید هم قد زری است. وگرنه ۱۶۸ که قد بلندی حساب نمی‌شود. خصوصا وقتی همراه تسبیح می‌رفتیم بیرون من خیلی کوچولو بودم. با دست و پای ظریف.

 

قبل از عید چند تایی از دوستان آمدند دیدنم. خانم شریفی خانم هادی، فریبا هم اتاقی، هم رشته‌ای، هم دانشگاهی که طرحمان هم با هم در بیمارستان شهدا بود و بعد از استخدام دور افتادیم از هم. آخرین بار سال ۸۸ وقتی پسرش به دنیا آمده بود پسر اولش همدیگر را دیده بودیم. خانم شریفی گفت بچه‌های آ.ب مثبت را هم دعوت کنم که بعد از مدت‌ها همدیگر را ببینند. من نیر را هم دعوت کردم، همکلاسی ۴ سال دبیرستان که بعدها در بیمارستان شهدا چند ماهی با هم طرحی بودیم. دوست خوبی که سر تزریق ریتوکسی‌مب خیلی زحمت کشید برایم.

 

هنوز درست حسابی ننشسته بودند که دیدم خانم هادی و نیر دارند در مورد من صحبت می‌کنند. نیر می‌گفت خیلی شاگرد زرنگی بود درس خوان بود و پر جنب و جوش. خانم هادی هم طبق معمول در مورد سواد و مهارتم حرف می‌زد. خوشم نیامد. چرا فراموش نمی‌شوم؟ کاش مثل امیر فراموش می‌کردند. توی کلینیک بهنام وقتی برای اولین بار بعد از بستن کافوها ایستادم امیر گفت یادم رفته بود وقتی می‌ایستادی را. همین را گفت. سرش پایین بود یا فقط چشم‌هایش. نگاهم نمی‌کرد، حتی بغل هم نکرد. یعنی بغل کند و بعد بگوید سوسن یادم رفته بود وقتی می‌ایستادی را. یا مثل خودم. همه همه چیز یادشان است، پروانه بودم چسب و چابک. من بال داشتم. حتی توی خواب‌های کودکی‌ام بیشتر در حال پرواز بودم. پاهایم را در هوا تکان می‌دادم شاید گاهی می‌کوبیدم به دیواری و سرعت می‌گرفتم. به نظرم دبیرستانی بودم که در یک کتاب تعبیر خواب دیدم اینجور خواب‌ها اصلاً خوب نیست. آینده خوبی ندارد. روشن نیست.

 

به فریبا گفتم یادت هست عبدالقادر محبوبی را؟ دانشجویی پزشکی لاغری که همیشه پلیور سبز آبی تنش می‌کرد و کیف بزرگی از شانه‌اش آویزان بود. از غذاخوری آمده بودیم بیرون دوتایی داشتیم از پله‌ها می‌رفتیم بالا که کفشم از پایم در آمد و چند پله پایین‌تر ماند. گفتم ای وای کفش سیندرلا درآمد! برگشتم که بپوشم دیدم پشت سر ماست.

 

کفش برای پاهایم بزرگ بود روزی که با برادرم رفتیم ارومیه برای ثبت نام وقتی داشت برمی‌گشت، رفتیم توی خیابان امام خمینی، مغازه‌ای کفش‌هایش را گذاشته بود حراج. آنجا آن کفش‌های پاشنه بلند را برایم خرید. چون عصر بود و پاهایم احتمالاً باد کرده بودند متوجه بزرگ بودن اندازه کفش‌ها نشدیم. اما حتی دستمال کاغذی هم که توی نوکش فرو کرده بودم کفاف نداد تا اندازه پاهای سیندرلا شوند. پول نداشتم کفش دیگری بخرم تا وقتی که داداش کوچیکه از حراجی مغازه دوستش کفش دیگری برایم بخرد آنها را پوشیدم.

 

همان‌هایی که به لق زدن کفش‌های بزرگ توی پاهای سیندرلا می‌خندیدند، به صدای بلند پاشنه‌های کفش‌های جیر مشکی سگک‌دار جدیدش هم می‌خندیدند. ما ندارها به این خندیدن‌ها عادت داریم.

 

چرا فراموش نمی‌کنم؟ چرا کسی فراموش نمی‌کند. کاش آدم گم می‌شد. یک زمانی دلم می‌خواست بروم وسط جنگل زندگی کنم. گم شوم. اگر مرد بودم شاید ین کار را می‌کردم.

 

هرجا می‌رفتیم بازوی مادر را می‌گرفتم که بتوانم راه بروم. هوای مدینه خیلی گرم بود و ما راه زیادی را از هتل تا حرم طی می‌کردیم. همان قدر هم از دروازه حرم تا قبرستان بقیع راه بود. توی کاروان می‌گفتند چه دختری! تمام حواسش به مادرش است! مراقب مادرش است! کسی نمی‌دانست مادر پیرم، عصای دستِ عصای دست پیری‌اش است. روزگار عجیبیست نازنین. روزگار عجیبیست.

 

نه خواب‌هایمان ثواب دارد نه روزه‌هایمان، نه ذکرهایمان. پاره تن اسلام هر شب در خانه‌هایمان را می‌زند و صبح تنها می‌ماند.

 

فاطمه پاره تن من است. 

فلسطین پاره تن اسلام است.

 

امروز از لبه مبل پرت شدم و دندان‌هایم به شدت با زمین برخورد کردند.

ظهر دوستان آ.ب مثبت گفتند چون در طول هفته کار دارند امروز عصر بیایند که ورزش تعطیل نشود. قرارمان شد ساعت ۳. یک ربع به ۳ امیر مرا طبق روال گذاشت روی کاناپه تا پایم را آویزان کنم و رفت آشپزخانه. قبلاً این کار را انجام داده بودیم. من در عوالم خودم ابیاتی می‌خواندم. با تماشای گلدان‌ها پشت پرده قربان صدقه خدا رفتم، گریه کردم. یاد مهتاب خانم افتادم که برای خدا عاشقانه اشک می‌ریخت. بعد برای او و همسرش فاتحه‌ای خواندم.

یادم افتاد قرار بود وزنه را عوض کنیم. فقط یادم است داشتم به امیر می‌گفتم وزنه را از بالای کتابخانه پذیرایی... امیر دارم می‌افتم... با دندان خوردم زمین...

سال خوبی را شروع نکردم. از روز اول مشک پر اشکم دم دستم است. روز اول می‌خواستم بنویسم، ننوشتم. گفتم پست اولم تلخ نباشد. دشمن شاد کن نباشد. امروز روز سوم فروردین است. از نیمروز اول که شروع کنیم و البته از اذان صبح روز آخر اسفند، اسفند روی آتشم.

روز اول فروردین داشتم با خواهر ساکن روستایم حرف می‌زدم، یاد مادر کردم. یاد اینکه آن باری که بدون من رفت کربلا دلخور بود، ناراحت بود. قلبش شکسته بود. گفتم مادرم همیشه دوست داشت با من برود بیرون با من برود خرید، با من برود گردش. اما نمی‌دانم در سفر آخرش چرا بدون من رفت.

خواهرم اول متوجه نشد. بعد که فهمید خیلی ناراحت شد. تمام آن روز یاد حرف من افتاده و گریه کرده بود. این را عروسش که دیشب برای عید دیدنی آمده بودند بهم گفت. امروز صبح تهدیدش کردم اگر دوباره گریه کند دیگر با او حرف نخواهم زد.

پس به چه کسی بگویم؟ این اندوه، این رنج، این زندگی پر از فلاکت را با چه کسی در میان بگذارم؟ اینجا بنویسم که ناهید سین که بعد از سال‌ها جستجو مرا پیدا کرده است با خواندن نوشته‌هایم با اسم مستعار بیاید برایم بنویسد خدا جای حق نشسته و الحمدلله که به این روز افتادی؟ سوپروایزر آموزشی بیمارستان فلان تبریز، هم دانشگاهی سال‌های دور.

امیر ترسیده بود. بغلم کرد، بوسید و از من خواست نفس بکشم و بگویم کجایم درد می‌کند؟ ترسیده بود. مثل پسر بچه بی مبالاتی که چیز گرانبهایی را شکسته است. همان موقع دخترها رسیدند و زنگ پایین را زدند. وارد که شدند برخلاف همیشه نمی‌خندیدم. خم شدند به بوسیدنم و نوازشم و امیر جلوی کتابخانه ایستاده بود پشت سر آنها و با انگشتان دستانش ور می‌رفت. ترسان که کسی دعوایش کند. دلم می‌خواست کسی بغلش کند. ببوسد. نوازشش کند و بگوید چیزی نشده است. فدای سرت.

دوستم که داشت مرا می‌بوسید وسط گریه خندیدم و گفتم وقتی دندان‌های بزرگ داری اینطوری می‌شود. خندید و گفت من هم مثل تو هستم. امیر که خندیدیم رفت سمت اتاق خواب صدایش زدم از او خواستم وزنه را عوض کند.

اینجوری است که برای تقویت دست‌هایم با میله بارفیکس تمرین می‌کنیم، اوایل با همان میله خالی بعد وزنه یک کیلویی و حالا قرار بود وزنه دو کیلویی بچسبانیم وسط میله بارفیکس. تمرین با میله بارفیکس را از دختر معلولی در اینستاگرام چند سال پیش یاد گرفته بودم.

خواستم فقط با او حرف زده باشم که از او دلگیر نیستم. نترسد. ورزش را ادامه دادیم با آویزان کردن پای چپم و صحبت کردن از شکستن دندان دختر یکی و دماغ پسر آن یکی. درد داشت شدت می‌گرفت. چهار دندان جلویی. دیگر نمی‌توانستم تحمل کنم. بچه‌ها برایم از جعبه دارو استامینوفن پیدا کردند. سر آن هم شوخی کردم و کمی خندیدیم. نمی‌خواستم اولین دیدار من در سال جدید قلب‌های مهربانشان را آزرده کند. همه که ناهید سین نیستند.

دو ساعت بعد لثه بالایی خونریزی کرد. گفتم پد فشاری درست کنند، دوستم گفت امیر آقا می‌آید می‌بیند می‌ترسد. تمرین تمام شده بود و داشتند می‌رفتند. امیر که آمد بعد از اینکه مرا گذاشت روی تخت و دیدیم خون بند نمی‌آید با پنبه پد درست کرد. خسته بودم خوابم می‌آمد، وسط برنامه زندگی پس از زندگی خوابم برد.

هنوز درد دارم. التهاب لثه بیرونی را نمی‌توانم ببینم ولی با زبانم که به پشت لثه فوقانی می‌زنم ترس برم می‌دارد. جالب اینجاست چهار دندان جلویی قوقانی درد می‌کنند ولی لثه دندان نیش سمت چپم که همین آبان ماه پرش کردیم خونریزی کرد. دلم می‌خواهد با مریم تماس بگیرم تا از پسرش که دندانپزشک است مشورت بگیرم ولی دلم نمی‌خواهد او را هم ناراحت کنم. همه که ناهید سین نیستند خوشحال شوند. برخی ممکن است حتی امشب گریه کنند و برایم دعا کنند. هرچند خودم در قنوت‌هایم که تازگی عادت کردم دعای سلامتی امام زمان را بخوانم، و شنیدم او هم بعد از این دعا با ما ارتباط می‌گیرد و برایمان دعا می‌کند خواستم که مراد دلم را بدهد.

پریشب به خواهرزاده‌ام که هی می‌گفت سرما خوردم گفتم یک سرما خوردی کلاس می‌گذاری؟ با کلاس‌ترین بیماری دنیا را دارم در فروتنی شهره آفاقم و می‌خندیدم و او هی می‌گفت نه خاله خیلی بد سرما خوردم. همدردانه گفتم می‌دانم سرماخوردگی اسمش کوچک است اما پدر در می‌آورد.

ام‌اس فقط کلاسش بالاست. شوالیه مولتیپل اسکلروزیس (+) و من هم که «تو فرق می‌کنی!»، «تو قوی هستی!» نه. من بختم بلند بود. جناب مارتین.

 

بس است یا بنویسم؟

 

*مولوی

 

 

علیرضا داوری در این تویتش به نکات جالبی اشاره کرده است که شاید حتی خودش هم متوجه نبوده. مقایسه رضا خان باقرخان.

حالا اینکه رضاخان چطور رضاخان شد و احتمالاً همانطوری هم باقر خان باقر خان کاری ندارم. می‌گوید رضاخان را انگلیس سر کار آورد اما او علم استقلال در برابر انگلیس برافراشت در نتیجه در جزیره موریس در تنهایی دار فانی را وداع گفت. البته نیم پهلوی را جایش به سلطنت رساندند. نیم قالیباف‌ها کجایند و قرار است... استغفرالله.

شانزده سال سازندگی رضا خان را هم که می‌دانیم چه‌ها ساخت و چگونه بهترین زمین‌های ایران را مالک شد و چه قصرها ساخت، و چگونه کشف حجاب را جا انداخت. باقرخان هم در تهران خوب ساخت شهردار جهانی شد بعد از آنکه رئیس پلیس جهانی بود با بنزهای الگانس، به قول فردینان بهترین برش تهران را از بقیه تهران جدا کرد. بقیه هم گفتن ندارد. با حجاب هم که خوب یه قل دو قل رفته.

حالا علم استقلال برافراشته، در برابر چه کسی؟ این «نظامی مستقل مقتدر و توسعه‌گرا» در جهاد تصمیمش چه کرده است که اینطور شماها واهمه حذف او را دارید؟ اگر منظورت ریاست مجلس حاضر اوست که با تبانی اصلاح طلبان صورت گرفت، آیا قرار است اصلاح طلبان او را حذف کنند؟ یا چه؟

به نکات خوبی اشاره کرده. اینکه پشتوانه او مردم نیست بلکه یک قدرت خارجی است، یعنی نه ربطی به امام دارد نه ربطی به امت، تف سربالای قشنگی تولید کرده‌.

 

نادرشاه؟ ذهن است دیگر گنجشک است، از این شاخه به آن شاخه می‌پرد، می‌رود محوطه آرامگاه فردوسی و از حنجره دخترک می‌شنود:

 

که افشاریه حاکم بود امروزی بر این میهن

تو را می‌بست نادرشاه با آهن به گاوآهن

 

شعر از علی صاحبکار «اصالتا کورد دنیا آمده و بزرگ رفته مِشَد»