امروز از لبه مبل پرت شدم و دندانهایم به شدت با زمین برخورد کردند.
ظهر دوستان آ.ب مثبت گفتند چون در طول هفته کار دارند امروز عصر بیایند که ورزش تعطیل نشود. قرارمان شد ساعت ۳. یک ربع به ۳ امیر مرا طبق روال گذاشت روی کاناپه تا پایم را آویزان کنم و رفت آشپزخانه. قبلاً این کار را انجام داده بودیم. من در عوالم خودم ابیاتی میخواندم. با تماشای گلدانها پشت پرده قربان صدقه خدا رفتم، گریه کردم. یاد مهتاب خانم افتادم که برای خدا عاشقانه اشک میریخت. بعد برای او و همسرش فاتحهای خواندم.
یادم افتاد قرار بود وزنه را عوض کنیم. فقط یادم است داشتم به امیر میگفتم وزنه را از بالای کتابخانه پذیرایی... امیر دارم میافتم... با دندان خوردم زمین...
سال خوبی را شروع نکردم. از روز اول مشک پر اشکم دم دستم است. روز اول میخواستم بنویسم، ننوشتم. گفتم پست اولم تلخ نباشد. دشمن شاد کن نباشد. امروز روز سوم فروردین است. از نیمروز اول که شروع کنیم و البته از اذان صبح روز آخر اسفند، اسفند روی آتشم.
روز اول فروردین داشتم با خواهر ساکن روستایم حرف میزدم، یاد مادر کردم. یاد اینکه آن باری که بدون من رفت کربلا دلخور بود، ناراحت بود. قلبش شکسته بود. گفتم مادرم همیشه دوست داشت با من برود بیرون با من برود خرید، با من برود گردش. اما نمیدانم در سفر آخرش چرا بدون من رفت.
خواهرم اول متوجه نشد. بعد که فهمید خیلی ناراحت شد. تمام آن روز یاد حرف من افتاده و گریه کرده بود. این را عروسش که دیشب برای عید دیدنی آمده بودند بهم گفت. امروز صبح تهدیدش کردم اگر دوباره گریه کند دیگر با او حرف نخواهم زد.
پس به چه کسی بگویم؟ این اندوه، این رنج، این زندگی پر از فلاکت را با چه کسی در میان بگذارم؟ اینجا بنویسم که ناهید سین که بعد از سالها جستجو مرا پیدا کرده است با خواندن نوشتههایم با اسم مستعار بیاید برایم بنویسد خدا جای حق نشسته و الحمدلله که به این روز افتادی؟ سوپروایزر آموزشی بیمارستان فلان تبریز، هم دانشگاهی سالهای دور.
امیر ترسیده بود. بغلم کرد، بوسید و از من خواست نفس بکشم و بگویم کجایم درد میکند؟ ترسیده بود. مثل پسر بچه بی مبالاتی که چیز گرانبهایی را شکسته است. همان موقع دخترها رسیدند و زنگ پایین را زدند. وارد که شدند برخلاف همیشه نمیخندیدم. خم شدند به بوسیدنم و نوازشم و امیر جلوی کتابخانه ایستاده بود پشت سر آنها و با انگشتان دستانش ور میرفت. ترسان که کسی دعوایش کند. دلم میخواست کسی بغلش کند. ببوسد. نوازشش کند و بگوید چیزی نشده است. فدای سرت.
دوستم که داشت مرا میبوسید وسط گریه خندیدم و گفتم وقتی دندانهای بزرگ داری اینطوری میشود. خندید و گفت من هم مثل تو هستم. امیر که خندیدیم رفت سمت اتاق خواب صدایش زدم از او خواستم وزنه را عوض کند.
اینجوری است که برای تقویت دستهایم با میله بارفیکس تمرین میکنیم، اوایل با همان میله خالی بعد وزنه یک کیلویی و حالا قرار بود وزنه دو کیلویی بچسبانیم وسط میله بارفیکس. تمرین با میله بارفیکس را از دختر معلولی در اینستاگرام چند سال پیش یاد گرفته بودم.
خواستم فقط با او حرف زده باشم که از او دلگیر نیستم. نترسد. ورزش را ادامه دادیم با آویزان کردن پای چپم و صحبت کردن از شکستن دندان دختر یکی و دماغ پسر آن یکی. درد داشت شدت میگرفت. چهار دندان جلویی. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. بچهها برایم از جعبه دارو استامینوفن پیدا کردند. سر آن هم شوخی کردم و کمی خندیدیم. نمیخواستم اولین دیدار من در سال جدید قلبهای مهربانشان را آزرده کند. همه که ناهید سین نیستند.
دو ساعت بعد لثه بالایی خونریزی کرد. گفتم پد فشاری درست کنند، دوستم گفت امیر آقا میآید میبیند میترسد. تمرین تمام شده بود و داشتند میرفتند. امیر که آمد بعد از اینکه مرا گذاشت روی تخت و دیدیم خون بند نمیآید با پنبه پد درست کرد. خسته بودم خوابم میآمد، وسط برنامه زندگی پس از زندگی خوابم برد.
هنوز درد دارم. التهاب لثه بیرونی را نمیتوانم ببینم ولی با زبانم که به پشت لثه فوقانی میزنم ترس برم میدارد. جالب اینجاست چهار دندان جلویی قوقانی درد میکنند ولی لثه دندان نیش سمت چپم که همین آبان ماه پرش کردیم خونریزی کرد. دلم میخواهد با مریم تماس بگیرم تا از پسرش که دندانپزشک است مشورت بگیرم ولی دلم نمیخواهد او را هم ناراحت کنم. همه که ناهید سین نیستند خوشحال شوند. برخی ممکن است حتی امشب گریه کنند و برایم دعا کنند. هرچند خودم در قنوتهایم که تازگی عادت کردم دعای سلامتی امام زمان را بخوانم، و شنیدم او هم بعد از این دعا با ما ارتباط میگیرد و برایمان دعا میکند خواستم که مراد دلم را بدهد.
پریشب به خواهرزادهام که هی میگفت سرما خوردم گفتم یک سرما خوردی کلاس میگذاری؟ با کلاسترین بیماری دنیا را دارم در فروتنی شهره آفاقم و میخندیدم و او هی میگفت نه خاله خیلی بد سرما خوردم. همدردانه گفتم میدانم سرماخوردگی اسمش کوچک است اما پدر در میآورد.
اماس فقط کلاسش بالاست. شوالیه مولتیپل اسکلروزیس (+) و من هم که «تو فرق میکنی!»، «تو قوی هستی!» نه. من بختم بلند بود. جناب مارتین.
بس است یا بنویسم؟
*مولوی