مرا آفرید آن که دوستم داشت

۴۱ مطلب با موضوع «کتابخانه» ثبت شده است

شهید آوینی از قول روژه گارودی در کتاب «هشدار به زندگان» این نکته را آورده که: «اقتصادِ آزاد، به شیوهٔ غربی، برای رفع احتیاج بازار نیست بلکه برای ایجاد بازارِ احتیاج است»! 

...

روژه گارودی نیز همین مسئله را با بیانی دیگر مورد توجه قرار داده است و می‌گوید: تبلیغات تجاری، به شیوهٔ غربی، بیش از آن که مایهٔ تباهی طبیعت باشد موجب هلاکت انسان است. تصور این که مردم دنیا حتی برای لحظه‌ای به نیازهای حقیقیِ خویش و الگویی متناسب با حوائج واقعی انسان بازگردند، برای یک اقتصاددان وحشتناک‌ترین چیزی است که ممکن است اتفاق بیفتد. اگر حتی برای یک لحظه چنین اتفاقی در دنیا بیفتد و مردم فقط برای یک لحظه، درست به اندازهٔ نیاز واقعی خویش مصرف کنند، ادامهٔ روند کنونیِ توسعهٔ صنعتی دچار مخاطرات و بحران‌هایی خواهد شد که تصور آن بسیار دشوار است.

 

 

استاد اصغر طاهرزاده/ «فرزندم اینچنین باید بود»/ ج۱

 

مى‌شنوم که مادرم یک‌ریز حرف می‌زند... دارد زندگی‌ش را براى خانم ویتروو تعریف مى‌کند... دوباره و سه‌باره می‌گوید تا او خوب بفهمد که من چه بچۀ بدى بوده‌م!... ولخرج!... ولنگار!... تنبل!... که هیچ چیزم به پدرم نرفته... آدم آنقدر دقیق... با پشتکار... با همت... اما بدشانس... که زمستان پیش مرد... بله...

اینها را می‌گوید اما بشقاب‌هایى را که روى سرش می‌شکست نه! مادرم این را هم تعریف نمی‌کند که اوگوست چطور توى پستوى مغازه

گیس‌هاش را می‌گرفت و دنبال خودش می‌کشید. جاى خیلى تنگ و کوچکى که واقعا براى جر و بحث ساخته نشده بود...

از این چیزها یک کلمه هم نمی‌گوید...

بله، جامان تنگ بود اما هـمدیگر را خیلى دوست داشتیم. از این چیزها تعریف مى‌کند. بابا آن‌قدر دوستم داشت، آن‌قدر به همه چیز حساس بود که رفتارم... نگرانی‌ها... خطرهایى که خودم را دچارشان می‌کردم، بدبختی‌هایى که به سرشان مى‌آوردم بالاخره مایهٔ مرگش شـد... از بس غصه خورد طبعأ. دق کرد! بله! ماجراها را وقتى این‌طورى تعریف‌ می‌کنی... تا اندازه‌اى به‌نظر منطقى می‌رسد، اما خیلى بیشترش مزخرف و کثافت و دروغ است...

 

مرگ قسطی/ لویی فردینان سلین/ صفحه ۵۵

 

 

‏علیرضا زادبر: «دو تصویر از سوریه باید در ذهن افکار عمومی ثبت شود:

۱. ظرف ۴۸ ساعت اسرائیل بیش از ۳۰۰ بار تاسیسات، زیرساخت‌ها، بنادر را بمباران و خاک را تصرف کرد.

۲. آشوب در مناطق مختلف، اعدام های خیابانی و سهم خواهی بیش از ۱۵ گروه که تمامی ندارد. 

‏با عراق همین کار را کردند

با افغانستان همین کار را کردند

با لیبی همین کار را کردند

با سوریه همین کار را کردند

تحریم کردند، اختلاف انداختند، سال‌ها نزاع داخلی، میلیون‌ها کشته، خلا قدرت و آغاز مجدد جنگ داخلی اما ناتمام!

نه از تفنگ آمریکایی و نه از ریش تکفیری‌ها آزادی بیرون نمی‌آید.»

 

دوست دارم یادی کنم از کتاب کودکی‌ام «ای آزادی! تو چقدر خوبی» (+

 

 

ــ قبلاً هم این‌کار را کرده‌ای؟

+ البته. صدها بار … خوب به هر حال، سی چهل بار.

ــ با اعضای حزب؟

+ آره، همیشه با اعضای حزب.

ــ با اعضای حزب مرکزی؟

+ نه. با آن خوک‌ها نه! اما خیلی‌ها هستند که با گیر آوردن کوچکترین فرصت، این کار را می‌کنند. آنچنانکه می‌نماید مقدس نیستند.

قلب وینستون از جا جست. دخترک این کار را سی چهل بار انجام داده بود. ای کاش صدها و هزارها بار این کار را می‌کرد. هر آنچه نشانی از فساد با خود داشت، همواره از امیدی وحشی سرشارش می‌ساخت. …

ــ گوش کن! هر چه با مردان بیشتری بوده باشی، بیشتر دوستت می‌دارم. می‌فهمی؟

+ آره، کاملاً.

ــ از عفاف بیزارم. از نیکی بیزارم. می‌خواهم سر به تن فضیلت نباشد. می‌خواهم آدم‌ها تا مغز استخوان فاسد شوند.

+ در این صورت عزیزم، شایستگی‌ات را دارم. تا مغز استخوان فاسدم.

.

.

.

… وینستون با خود گفت که حرف جولیا عین حقیقت است. بین عفاف و هم‌رنگی سیاسی، پیوندی مستقیم و نزدیک برقرار بود.

 

۱۹۸۴/جورج اورول 

 

وقتی در سریال با سال تماس بگیر امشب، جسد لالو سالامانکو را که هاوارد همیلتون بی‌گناه را کشته بود کنار جسد او در قبر انداختند و در زیرزمین خشکشویی برای ابد دفن کردند، یاد این بریده از کتاب هرچه باداباد افتادم: «.‌.. درست همون‌طور که همه یه بار جانی دارند، آدمی که باید دوستش بدارند، شاید همه هم یه یار مرگ داشته باشند، آدمی که باید به قتلش برسونن.»

 

استیو تولتز/ هر چه باداباد/ ص. ۳۹۹

 

تصور اینکه در جهان پس از مرگ مانند آنچه استیو تولتز ترسیم کرده این دو در چه منجلابی دست و پا خواهند زد، سر کیفم آورده. خدایا چه وسوسه‌ای برای امشب من جور شد. هاوارد بینوا در سرسام اینکه چرا کشته شد و چرا نتوانست سر از کار جیمی و کیمی در بیاورد و همزمان مشاهده اینکه لالو مشغول پول درآوردن و خوشگذرانی و احتمالاً کشت و کشتار است بدون آنکه کسی به داد او برسد و عدالت را اجرا کند تا ابد فرسوده خواهد شد.

 

شاید هم دوباره لالو او را بکشد.

 

امشب که داشتیم کتاب می‌خواندیم و چشم‌های روبنسون نابینا شده بودند، دکتر فردینان سلین وضعیت او را چنین توصیف کرد:

 

«بسته‌بودن چشم‌ها آدم را فکری می‌کند. همه چیز از جلوی چشم آدم می‌گذرد… انگار که توی کله آدم سینما کار گذاشته‌اند…» (ص. ۳۴۳)

 

ذهن من هم گنجشک با یک عالم شاخه، رفت نشست روی شاخه‌ای که این شعر سال‌هاست (+) از آن آویزان بود:

 

«چشم‌هاى بسته، بازترند

و پلک، پرده‌ایست

که منظره را عمیق‌تر مى‌کند…»

 

 

گروس عبدالملکیان

 

چند باری تصمیم گرفتم اینجا بنویسم اگر وبلاگ دیگر به روز نشد به کانال حدیث مفصل که وبلاگ صوتی من در ایتا است سر بزنید. اما در دو سه روز گذشته چنان ماشاءالله حالی داشتم که حتی در کانال هم مطلبی قرار ندادم.

 

دیگر این بریده کتاب‌ها را که امیر آقا زحمت می‌کشد، که می‌توانم با شما به اشتراک بگذارم. زحمتی ندارد جز کپی پیست کردن:

 

«ته جاده کسى پیدا نبود، آلمانی‌ها رفته بودند. وسط این هیر و ویر به سرعت یاد گرفته بودم که از این به بعد فقط از پشت درخت‌ها حرکت کنم، عجله داشتم که هر چه زودتر به ایستگاه برسم و ببینم که از گروه شناسایی کس دیگرى هم کشته شده یا نه. ضمنا به خودم می‌گفتم: “حتما کلک‌هایى هم هست که بشود زندانى شد!” اینجا و أنجا تکه‌تکه دود غلیظ از خاک بلند می‌شد. از خـودم می‌پرسیدم: “نکند همه‌شان مرده باشند؟” حالا که نمی‌خواهند هر را از بر تشخیص بدهند، چه بهتر و شایسته‌تر که همه‌شان برقى مرده باشند… این طورى بلافاصله ماجرا فیصله پیدا ﻣﻰکند… همه برمی‌گردند سر خانه و زندگیشان… شاید هم فاتحانه از میدان کلیشى بگذریم… البته فقط یکى دو نفری که قسر در رفته‌ایم. در عالم خیال بر و بچه‌هاى خوب و سر حالى را پشت سر تیمسار مجسم می‌کردم، الباقى مثل چوب خشک می‌افتند و می‌میرند… مثل باروس… مثل وانای (یک خر دیگر)… و الى أخر. سروکله‌مان را با گل و نشان افتخار می‌پوشانند و از زیر “طاق پیروزى” می‌گذرانند. به رستوران وارد می‌شویم، بدون پول براى ما غذا می‌آورند. دیگر هیج وقت، هرگز، تا آخر عمر پولی نخواهیم داد. وقت پول اِخ کردن خواهیم گفت: “ما قهرمانیم! مدافعین میهنیم!” و همین کافى است!… با پرچم‌هاى کوچولوى فرانسه پول همه چیز را خواهیم داد! دختر صندوق‌دار حتى از قبول پول از قهرمان‌ها خوددارى می‌کند و حتى وقتى از بغل صندوق رد بشوى، ماچى هم به‌ات خواهد داد‌ این ارزش زنده ماندن دارد.»

 

سفر به انتهای شب/ فردینان سلین/ ص. ۱۳

 

 

 

خب نمی‌شود که روده‌ام را دراز نکنم. به این موضوع ابراهیم حاتمی‌کیا در مصاحبه‌ای بعد از اکران فیلم از کرخه تا راین اشاره کرده بود. همسر برادرم دائم گلایه می‌کرد که این سهمیه‌ها نمی‌گذارند دخترم استخدام شود. دیروز صحبت سربازی پسرها بود، گفتم این هم یک جور سهمیه است که چون برادرم در منطقه صفر مرزی خدمت کرده الان پسرش می‌تواند تخفیف در سنوات خدمت بگیرد. خیلی آرام گفت آره.

 

پریروز، عصر لرزش قلبم دوباره بیدارم کرد اما چشم‌هایم را بسته نگه داشته بودم. بین خواب و بیداری. در واقع مغزم بیدار شده بود ولی خودم نمی‌توانستم بیدار شوم. چون فشارم آنقدر پایین بود که قدرت نداشتم چشم‌هایم را باز کنم یا امیر را صدا بزنم. اما توی خواب برای هزارمین بار در این چند ماه اخیر تصمیم گرفتم به دکتر توتونچی زنگ بزنم و داشتم البته توضیح می‌دادم که قلبم موقع حادثه چگونه می‌تپد.

 

یادم هست دنبال واژه برای توضیح بودم و در همان حال خواب و بیدار به او می‌گفتم قلبم طوری می‌تپد انگار که بخواهند درختی را از ریشه بکنند و ریشه‌ها را رگ‌های قلب در نظر بگیرد که با خارج شدن از خاک، توپ ریشه از هم بپاشد. قلب را توپ ریشه قلمداد کردم، همین قدر علمی!

 

دیشب سلین در توصیف بیمار خردسالش نوشته بود «به‌بر هنوز هذیان نمى‌گفت، فقط ابداً میل نداشت از جاش جنب بخورد. هر روز وزن کم می‌کرد، یک‌کم گوشت زرد رنگ و لَخت هنوز به استخوانش چسبیده بود که با هر تپش قلبش از بالا تا پایین مى‌لرزید. انگار که قلبش زیر سرتاسر پوستش بود، بس‌که ظرف یک ماه مریضى لاغر شد، بود. وقتى دیدنش می‌رفتم لبخندهاى دلنشینى تحویلم می‌داد. به همین حالتِ آرام و دوست‌داشتنى از ۳۹ درجه به ۴۰ درجه رسید و روزها و هفته‌ها به حالتى متفکر همان‌جا ماند.»(ص. ۲۹۰)

 

یاد خودم افتادم. آنطور که در پاهایم زدن قلبم، می‌تکاندم. از بس که لاغر شده‌ام مثل به‌بر کوچولو.

 

 

 

*عطار

 

 

 نمی‌دانم امروز روز چندم است که این صفحه سفید بازمانده بود تا من بتوانم چیزی که چندین روز پیش بعد از خواندن پست کنعان به ذهنم خطور کرده بود را بنویسم.

اینکه آیا من هیچ وقت شده در مورد آسمان بنویسم؟ هیچ وقت ارتباطی با آسمان داشتم؟ از وقتی که کودک بودم آنچه به خاطرم مانده تابستان‌هایی بود که می‌رفتم پشت بام حمام و به آسمان و حرکت ابرها گاه می‌کردم. بعدها وقتی در ارومیه دانشجو بودم خیلی پیش می‌آمد که روی پل شهر چایی بایستم و غروب زیبای خورشید را در امتداد رودخانه کم جان تماشا کنم. صدای مرغ‌های دریایی و درختان جوانی که در دو طرف رودخانه کاشته بودند. شهری که آسمانش خیلی به زمین نزدیک بود.

اما، من اهل آسمان نبودم. یادم است در داستانی کوتاه که در دوره دبیرستان نوشته بودم در یک شعر کوچک خاک را ستوده بودم:

«خاک را نازم

این تیره تن، سرد تن، خشک تن

این زاغه‌ تنگ بی‌نوای پُرنوا،

این گشوده سینه‌ بی‌امتنان»

من اهل خاک بودم و هستم. سال ۸۷ که رفته بودم ارومیه و با فریبا رفتیم کنار دریاچه شب بود و من ماهی تا آن حد بزرگ در عمرم ندیده بودم. سطح نقره‌ای دریاچه ارومیه مانند جیوه‌ای مایع و مذاب با ماهی که بسیار نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد ترسناک‌ترین صحنه زندگی‌ام بود.

حتی وقتی می‌رفتیم کوه نگاه به شهر زیبایم می‌کردم آسمان را نگاه نمی‌کردم که مدام آلوده‌تر، آلوده‌تر و آلوده‌تر روی شهر هوار می‌شد. ساختمان‌ها را و خانه‌ها و خیابان‌ها را نگاه می‌کردم. حتی بالای برج میلاد هم خیابان‌ها و خانه‌ها برایم از آسمان و کوه‌ها جذاب‌تر بودند.

زمین، خاک، درختان و هر آنچه که زیر پای من بود به من امنیت و آرامش می‌داد/ می‌دهد. یک بار اینجا نوشته بودم از وقتی ترسیدم زمین بخورم آسمان فراموشم شد (+) اما واقعیت این نبود و آن موقع دچار اشتباه شده بودم. من از کودکی خاک را، زمین را دوست داشتم.

برای همین وقتی توصیفات استیو تولتز درباره ماه و خورشید را می‌خواندم و یا در همین کتاب سفر به انتهای شب آنچه از آسمان می‌نویسد را نشخوار می‌کنم و مدام در ذهنم مرور می‌کنم، به همان زمین برمی‌گردم. به همان زمینی که جاده‌ها را می‌بلعد، خانه‌ها را می‌بلعد، انسان‌ها را می‌بلعد. به گمانم سلین هم مثل من از آسمان واهمه داشت:

«غروب‌هاى این جهنم آفریقایى محشر بود. هرگز فرصت تماشایش را از دست نمی‌دادم. همیشه تماشاى آن مجلس باشکوه خورشیدکُشى دلخراش بود. نمایشى بود رنگارنگ. حیف که ستایش یک نفر آدم تنها کافى نبود. آسمان یک ساعنى سرتاسر افقش را با نوارهاى ارغوانى می‌پوشاند و بعد رنگ سبز از وسط درخت‌ها بیرون می‌زد و از زمین به شکل نوارهاى لرزانى به طرف اولین ستاره‌ها بالا می‌رفت، بعد خاکسترى تمام افق را می‌پوشاند و بعد دوباره قرمز می‌شد، اما این بار قرمزش بی‌رمق و بی‌دوام بود. به این ترتیب تمام می‌شد. همۀ رنگ‌ها بریده بریده روى جنگل می‌ریختند، درست مثل نوارهاى رنگی کارناوال‌ها. هر روز دقیقا سر ساعت شش این نمایش شروع می‌شد.»

 

سفر به انتهای شب/ فردینال سلین/ ص.۱۷۷

 

برای همین به مارتین نوشته بودم: «آسمان با تو مهربان است و خاک با من، تو از سوارکاری متنفری و من از پرواز. اما هر که خاک را دوست‌ می‌دارد، زود می‌میرد.»

پس جهانشناسی من باگ داشت؟

 

یکشنبه‌ای که گذشت در یک اتاق گفتگو از سلسله اتاق‌های کتاب مفاتیح الحیات قسمت حقوق برادران مؤمن، که اختصاص به ازدواج داشت، کاربری به ساحت حضرت عیسی علیه‌السلام جسارت کرد و ازدواج نکردن ایشان را «نقص» برشمرد. دیسلایک زدم. با اینکه متوجه دیسلایک شد و تعجب کرد، جسارت را تکرار و کامل کرد. دو شیخ و استاد بانی اتاق را در کامنت مخاطب قرار دادم از ساحت نبی خدا دفاع کنند، نیم ساعت به اتمام اتاق مانده بود اما اعتنا نکردند ولی به کامنت بعد از کامنت من که به ساحت «ولایت پدر و شوهر» جسارت نموده بود واکنش سخت نشان دادند.

 

لعنت خدا و ملائکه و کتب و رسلش (بقره: ۲۸۵) بر شما که به واسطه یک روایت ضعیف السند مفنگی، که حضرت علی علیه‌السلام بالاتر از ۴ پیامبر اولوالعزم عظیم الشأن است به هر جغله بچه‌ای این جسارت را دادید که به راحتی کمال و عصمت پیامبران را زیر سوال ببرد.

 

تا آن حد که عبدالرضا هلالی سال ۱۴۰۲ در هیئتی میان فراوان غلو که کفریات مسلم هستند، می‌گوید «مریم نداره شأنیت مادرمُ».

 

به آن دو گفتم که روز حل اختلاف نمی‌توانید به خدا بگویید «دیگر مرا مخاطب قرار ندهید.» در آن روز خواهیم دید.

 

پ.ن: درباره این موضوع در وبسایت زیاد نوشته‌ام، حالش را ندارم لینک بدهم از بس یکی دو تا و یک سال و دو سال نیست. همین باشد اینجا که بی‌نصیب نمانده باشد یدکی‌ام.